وقتي داخل حياط بزرگ مركز طبي كودكان ايستادهايم؛ وقتي با نگاهش بچههاي بيمار داخل حياط را دنبال ميكند و ادامه ميدهد: من 16بار مردم و زنده شدم... شايد باور نكنيد اما الان ديگر از مردن نميترسم... چرا؟! براي رسيدن به جواب اين سؤال بايد تقويم زندگي فريدون را ورق بزنيم و برگرديم به 12سال پيش...؛ روزهايي كه فريدون هيچوقت از ياد نميبرد؛ روزهايي كه هرجا ميرفت، هركاري ميكرد يك غريبه هم مثل سايه پا به پاي او ميآمد؛ روزهايي كه فريدون براي زندگي نفسنفس ميزد و غريبه دست انداخته بود دور گردنش تا اذيتش كند. بهتر است بقيه ماجرا را از زبان خودش بخوانيد؛ «8ساله بودم و البته به گواهي شناسنامهام 9سال و 9ماهه. (چون شناسنامه فريدون، برادر يك سال و 9ماههام را كه چند روز قبل از تولد من از دنيا رفته بود باطل نكردند و من در يك روزگي شدم يك سال و 9ماهه). آن سال مدرسهها كه تعطيل شد، من راهي خانه پدربزرگم شدم در اردبيل.»
نزديك خانه فريدون درمانگاه كوچكي بود كه پدرومادرش بارها بهخاطر ضعف و تنگينفس پسرشان به آنجا سر زدند و هر بار جواب فقط يك جمله بود: نگران نباشيد. پسر شما فقط سينوزيت دارد! نتيجه اين تشخيص اشتباه 3ماه مداوم سفكسيم 400 خوردن براي فريدون 8 ساله بود: «شايد اگر آن همه سفكسيم نميخوردم بيماريام اينقدر تشديد نميشد. اما كمكم كار به جايي رسيد كه حتي در مدرسه هم با اينكه خيلي جنبوجوش نداشتم كم ميآوردم و نميتوانستم اين طرف و آن طرف بروم، مخصوصا زنگ ورزش.»
هرقدر كه زنگ ورزش براي بقيه همكلاسيهاي فريدون وقت تفريح و بازي و هيجان بود براي فريدون تبديل شده بود به يك كابوس؛ «هنوز پاييز تمام نشده بود، من هميشه زنگ ورزش يك گوشه ميايستادم و بقيه را نگاه ميكردم. اما آن روز معلم ورزشمان خيلي جدي گفت كه من هم بايد مثل بقيه بچهها دور حياط بدوم. فكر ميكرد دروغ ميگويم كه نميتوانم و حالم بد است. پرسيد مگر چه بيمارياي داري؟ من هم به گفته پزشك درمانگاهمان گفتم سينوزيت دارم. معلم مان هم گفت سينوزيت كه چيزي نيست. تنبلي نكن بدو! همين شد كه شروع كردم به دويدن دور حياط. يك دور... 2 دور...، دور سوم حس ميكردم كه دنيا دور سرم ميچرخد. يك دفعه افتادم وسط حياط. پشت سرهم بالا ميآوردم، طوري كه حتي معلمهايمان هم ترسيده بودند. زنگ زدند پدرو مادرم آمدند مدرسه و من براي نخستين بار آمدم مركز طبي اطفال.»
آغاز روزهاي بيمارستان
هفته آخر آذرماه سال 81؛ اين همان تاريخي است كه فريدون براي نخستين بار از در مركز طبي اطفال گذشت؛ يعني همينجايي كه امروز ايستاده، «البته چند روز قبل از بستري شدنم در بيمارستان، به اصرار پدرم دكتر درمانگاه برايم آزمايش خون نوشت كه اتفاقا جوابش همان روزي كه در مدرسه حالم بد شد آماده شد. هنوز يادم نرفته كه در آزمايش CBC بدون استثنا همه عددها با ماژيك هايلات شده بود؛ گلبولهاي سفيد، گلبولهاي قرمز، هماتوكريت، پلاكتها...؛ مثلا هموگلوبين من 5 بود درحاليكه اندازه نرمال بين 12تا 18است.»
در اين مدت علاوه بر ضعف و بيحالي، مهمان ناخوانده فريدون علائم ديگري را هم به او نشان داده بود؛ «كمكم كبد و طحالم بزرگ شده بود، طوري كه هفته اولي كه در بيمارستان بستري شدم شكمام بهطور غيرطبيعي بزرگ شد. از همان روز اول در بخش خون بستري شدم؛ آزمايشهاي زيادي دادم. بارها از من آزمايش مغز استخوان گرفتند اما تشخيص قطعياي براي بيماريام نداده بودند.»
تااينكه در يكي از روزهايي كه فريدون و خانوادهاش منتظر جواب آزمايشها و تشخيص بيماري او بودند، حال فريدون از هميشه بدتر شد و كارش به ICU كشيد؛ «دقيقا 20روز در ICU بستري بودم. از اين 20روز 15روز در كما بودم و از طريق لوله تنفس ميكردم. چون هموگلوبينم خيلي پايين آمده بود، خيليها اميد به برگشتم نداشتند به طوريكه بهخاطر كمبود تخت خالي در ICU كادر پزشكي آن روزها، دستور ترخيص من از ICU را داده بودند اما از كادر پرستاري افرادي بودند مثل پرستار عذرا ملكي كه مخالفت كرده بودند. نكته جالب اينجاست كه 4 روز بعد از اينكه دستور قطع لولههاي تنفسي من را داده بودند حالم بهتر شد و از ICU به بخش خون منتقل شدم.»
اما فكر ميكنيد چه چيزي مثل يك معجزه دست فريدون را گرفت و او را از ميانه راه زمين و آسمان به زمين برگرداند؟ بهتر است جواب را از دهان خود فريدون بشنويد؛ «با اينكه در آن حالت درك درستي از اتفاقاتي كه در اطرافم ميافتاد نداشتم اما يك لحظه حس كردم كه پدرم كنار تختم است و با من صحبت ميكند. حتي حرفهايش را كامل به ياد نميآورم اما ميدانم ميگفت فريدون، من يكبار فريدونم را از دست دادهام نميخواهم تو دومي باشي.»
اينكه دقيقا پدر فريدون آن روز و آن ساعت كنار تخت پسر كوچكش چه گفت، شايد در ياد فريدون نمانده نباشد اما نتيجه دقيقا چيزي بود شبيه معجزه؛ «آنقدر حالم عوض شده بود كه با پاي خودم از ICU به بخش رفتم و اين اتفاق براي همه عجيب بود.»
تشخيص بيماري
روزهاي سال براي فريدون و خانوادهاش اگرچه سخت اما تند و تند گذشتند تا اينكه فريدون در مردادماه سال 82 و بعد از 8ماه بستري بودن در مركز طبي كودكان، به پيشنهاد پزشك معالجش، يعني دكتر مينا ايزديار، براي درمان بهتر راهي بيمارستان گلستان نيروي دريايي شد؛ «آنجا بود كه براي نخستين بار دكتر عظيم مهرور را ديدم. خوشبختانه در اين بيمارستان تشخيص بهتري درباره بيماريام داده شد. حدود 8ماه هم در اين بيمارستان بستري بودم و همه آزمايشها، از مغز استخوان گرفته تا خون مدام براي من تكرار ميشد تا اينكه دكتر پروانه وثوق تشخيص قطعياي براي بيماريام داد؛ لنفوم هوچكين!»
فريدون براي درمان اين بيماري عجيب بارها و بارها به پزشك مراجعه كرده بود و جوابهاي مختلفي هم گرفته بود؛ از سينوزيت گرفته تا نقرس! تشخيص نهايي اما جملهاي بود كه قطعا هيچكسي دوست ندارد از زبان يك پزشك بشنود: «فريدون سرطان دارد!»
چه حسي داشت شنيدن اين جمله 3 كلمهاي براي خانواده فريدون؛ «قطعا سخت بود اما من يكي از خوشبختترين بچههاي بيمار بودم چون خانوادهام مثل كوه پشتم بودند و هيچوقت من را تنها نگذاشتند.»
... و شكست سرطان
فريدون 3 سال تمام با سرطان جنگيد تا اينكه بالاخره جملهاي را كه دوست داشت از زبان دكتر مهرور شنيد: «تو خوب شدهاي.» بازهم يك جمله 3 كلمهاي؛ اين بار چه حسي داشت شنيدن اين جمله؛ «حسش دقيقا مثل تولد دوباره بود... فقط خدارا شكر ميكردم كه از اين دوره گذشتم. من هيچوقت سرطانم را پنهان نكردم، الان هم همه جا ميگويم كه 3 سال از بهترين روزهاي بچگيام را سرطان داشتم و آنقدر قوي بودم كه آن را شكست بدهم. باوركنيد اين مبارزه از افتخارات من است.»
تقويم زندگي فريدون به اينجا كه ميرسد يعني تابستان سال 84 رنگ ديگري ميگيرد؛ رنگ روزهايي طلايي و پر از اميد؛ «در روزهايي كه بيمارستان بودم نميتوانستم مدرسه بروم و فقط امتحانهاي آخر سال را ميدادم اما از وقتي كه خوب شدم تصميم گرفتم به قولي كه بهخودم و دوستم داده بودم عمل كنم.
فريدون از بهترين دوست و هماتاقي روزهاي بيمارستانش ميگويد؛ از ميلاد؛ كسي كه متني درباره لنفوم هوچكين براي فريدون نوشت؛ «ميلاد از من بزرگتر بود. وقتي در بيمارستان بستري شد اول دبيرستان بود و سرطان خون پيشرفته داشت. اما هيچوقت يادم نميرود كه با همان حال و بيماري درحاليكه دكترها گفته بودند يكماه بيشتر زنده نميماند بازهم درس را رها نميكرد.
روزهاي آخر دستهايش ديگر نانداشت و خودكار را با انگشتهاي پاي راستش ميگرفت و روي كاغذ آينه محدب و مقعر را تمرين ميكرد. در مدتي كه با او هماتاقي بودم بيشتر شبها بيدار ميمانديم و حرف ميزديم. ميلاد ميگفت: فريدون قول بده هركداممان زنده مانديم آنقدر درس بخوانيم كه خودمان بتوانيم راه درمان اين بيماري را پيدا كنيم يا حداقل به بچههايي كه مثل خودمان هستند كمك كنيم.»
فريدون هيچوقت فكر نميكرد كه يك قول ساده به يك دوست كه خيلي زود از دنيا رفت آينده او را رقم بزند؛ «روز انتخاب رشته در دبيرستان با اينكه تصميم جدياي براي ادامه تحصيل در رشته تجربي نداشتم، ناخودآگاه ياد ميلاد افتادم؛ ياد قولم؛ ياد همه روزهايي كه در بيمارستان بستري بودم و رشته تجربي را انتخاب كردم.»
فريدون قبل از اين، دوئل مرگباري را پشت سر گذاشته بود و حالا گذشتن از سد كنكور براي او كار سختي نبود؛ «روزهاي زيادي با جديت درس خواندم تا اينكه سال 91با رتبه 48 در رشته پزشكي دانشگاه علوم پزشكي تهران قبول شدم؛ اما چون به پرستاري هم علاقه زيادي داشتم و در دوران بيماريام محبت زيادي از كادر پرستاري ديده بودم مخصوصا خانمملكي، پرستار باسابقه و مهربان مركز طبي كودكان، تصميم گرفتم كه به احترام ايشان و شغلشان در هر دو رشته بهصورت همزمان درس بخوانم چون معتقدم اين دو رشته از هم جدا نيستند. حالا هم چندماه است كه بهعنوان دانشجوي پزشكي و پرستاري، هم در انستيتو كانسر بيمارستان امامخميني(ره) و هم در مركز طبي كودكان حضور دارم.»
دليل علاقه و احترام فريدون به پرستار ملكي را ميپرسيد؟ جواب فريدون قطعا قانعكننده است؛ «شب اولي كه من در مركز طبي بستري شدم مادرم بهعنوان همراه كنارم ماند و شايد باور نكنيد كه همان شب اول جاي من و مادرم عوض شد. مادرم روي تخت خوابيده بود و من پرستارياش را ميكردم. بهخاطر همين فرداي آن روز به پدرم گفتم كه من همراه نميخواهم. خودم از پس كارهايم برميآيم. خدا را شكر بخش ما پرستار خوبي مثل خانم ملكي هم داشت كه بيش از 100شب بدون هيچ چشمداشتي، مثل يكي از اعضاي خانوادهام كنار من ماند؛ داروهايم را داد و از من مراقبت كرد. شايد به همينخاطر است كه من هميشه اسم تكتك كادر پرستاري در طول دوران بيماريام در خاطرم مانده و محبتشان را فراموش نميكنم.»
كمك به بچههاي سرطاني
حالا يكي از روزهاي گرم مردادماه سال 93 است؛ با فريدون از در ورودي مركز طبي كودكان ميگذريم و به بخش خون ميرسيم؛ روبهروي اتاق شماره 10ميايستيم. فريدون حالا روپوشي سفيدرنگ پوشيده و كنار تخت 2بيمار كوچكي كه در اين اتاق بستري هستند ايستاده. حالا فقط كافي است فريدون چشمهايش را ببندد تا براي بيماران كم سنو سال اين اتاق، داستان پسري را بگويد كه يك روز همين جا روي همين تخت توي همين اتاق بستري بود؛ پسربچه بازيگوشي كه بيشتر به جاي اينكه روي تخت دراز بكشد و به سقف اتاق چشم بدوزد، داخل راهروها ميدويد و سرم به دست، سر از حياط درميآورد. قبول كنيد كه هيچكس بهتر از فريدون حال اين بچهها را نميفهمد وقتي كه ميگويند پاهايمان انگار حس ندارند، تكان نميخورند؛ راه نميروند. وقتي كه عرق سرد مينشيند روي پيشانيشان و زبانشان خشك ميشود و چشمهايشان كمسو. وقتي كه نخستين قطره داروي شيميدرماني وارد رگ دست راستشان ميشود خودشان را به در و ديوار ميزنند؛ صدايشان اوج ميگيرد و تنشان ميلرزد. همه اين صحنهها براي او آشناست... مثل ديدن يك فيلم تكراري؛ فيلمي كه 3 سال براي خودت اختصاصي اكران شده؛ فيلمي كه صحنهصحنهاش را بازي كردهاي؛ نه بهعنوان سياهي لشكر كه نقش اولش خودت بودهاي؛ قهرمانش؛ مبارزش. حالا 12سال بعد است و فريدون حقي بازهم مثل آن روزها راهروي بلند بخش خون را بالا و پايين ميكند. اما اين بار ديگر خبري از بيمارياش نيست؛ فريدون اينجاست تا همراه و ياور بچههاي كوچكي باشد كه شرايطي مثل او دارند.