قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مکلوهان، حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافهای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته: «هر وقتی برگشتی ایران به زینت سلام برسون و بگو اگه یه آدم با عرضهای پاشه یه فیلمی از زندگی و روزگار تو بسازه، من تمام کتابهام رو از کتابفروشیها جمع میکنم و باقی عمر هم میرم تو یه دستهی جاز پیروپاتال تو یه کافهی خسته و زهواردررفته کنترباس میزنم که خیلی وقته دلم میخواد، و دیگه تموم!»
راست و دروغش گردن خود حبیبو کشمش.
رسول را که خواباندند روی سنگ غسالخانه، زینت پشت در از گریه گذشته بود. رسول سرزمین امن خانهاش را ترک کرده بود و برایش یک اتاق و یک آشپزخانه با سقف ایرانیت و یازدهتا بچه ارث گذاشته بود که بزرگترینشان پانزدهسالش بود و غیر از اینکه از یک پدر و مادر بودند، هیچ شباهت دیگری بههم نداشتند.
مجمعالجزایر پراکندهای بودند که فقط شبها جمع میشدند زیر یک سقف بخوابند. شرلوک هولمز هم نمیتوانست کوچکترین سرنخی از وجوه تشابهشان پیدا کند. در ناسازگاری باهم، خلاقیت بیانتهایی داشتند. معمولی نبودند. سادهترین کارها و رفتارشان غرابت یک آدم تنهای پنجاهساله را داشت. رویاهایشان که قصهی پیچیدهی علیحدهای بود.
جیمو دلش میخواست جراح قلبوعروق سگ و گربهسانان بشود. کریم دلش میخواست کارگر پمپ بنزین بشود و همیشه یک بستهی کلفت پول توی دستش باشد.
پرویز دلش میخواست خلبان بشود و هربار موقع نشستن، یکی از چرخهای طیاره باز نشود و او طیاره را با هر زجری که هست، بنشاند و بعد تا میآید از پله پیاده شود، ملت مثل توی استادیوم، برایش دست و سوتبلبلی بزنند.
نادر دلش میخواست بزرگ که شد دزد بشود، پشتبندش فیلو دلش میخواست پلیس بشود و چشم از نادرو برندارد. اَتو دلش میخواست قهرمان راگبی بشود و چون راگبی توی ایران نبود، برنامهاش این بود که بگیرد تا اطلاع ثانوی توی خانه بخوابد تا دولت یک فکری به حالش بکند.
منبع: همشهري داستان