رفتن به سینما و تئاتر برای آدمِ غیرسینماگر، سرگرمی یا فعالیتی فرهنگی است اما برای کسی که خودش جزو شهروندان جهان نمایش است، قبل از هرچیز به حضور در مهمانیای میماند که با بیشترِ حاضرانش رودربایستی دارد.
تماشاگر عادی میتواند وسط اجرا بخوابد یا اصلا سالن را ترک کند اما اینها برای یک بازیگر معروف، صورت خوشی ندارد. بیلی کریستال، بازیگر و کمدین معروف آمریکایی در این متن، تجربهی خودش را از موقعیتهای ناجور تماشای نمایش روایت کرده است.
توی سینماییم که یکمرتبه چیزی حس میکنم: سقلمهی کوبندهای است از جنیس که در عنفوان جوانیاش میتوانسته متا ورلد پیسِ بسکتبالیست را با یک ضدحملهی برقآسا لوله کند.
«آی! چته؟»
«داری چرت میزنی.»
«نه، کی گفته؟ خیلی هم بیدارم. ایناها.»
«عجب، نمیبینی همه چهجوری نگاهت میکنن؟ کلهت افتاده بود عقب و کنار دهنت جوبِ تف راه افتاده بود.»
به پیراهنم نگاهی میاندازم، یک دایرهی قرمز از جنس تف و شکلات رویش است که هی هم دارد بزرگتر میشود. سرجمع سیثانیه چرتم برده بود و شده بودم عینهو جنازههای ترورشده.
چرت زدن: کار جدیدی که باید به فهرست هنرمندیهای مضحکم اضافه شود، مثل فراموش کردن اسم آدمها که همیشه هم یک ناجورش میافتد توی کاسهام.
اینجور مواقع سعی میکنم با گفتن این جملهی کلاسیک ماجرا را رفعورجوع کنم: «به! چه عجب از این طرفها، آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ میگما... واقعا اسم باحال و عجیبی داری. برام جالبه که خودت چطوری تلفظش میکنی.»
«باب»
بعد مجبوری فیلم بازی کنی: «باب دیگه چیه؟ منظورم اون نبود. فامیلیت رو میگم.»
«اسمیت»
وقتهایی که میبینم یکی از ذوق دیدن من دارد پس میافتد و من حتی اسمش را هم یادم نمیآید، بهتر است جنیس کنارم باشد. این موقعها بلدم با زرنگبازی از پس فتح باب صحبت برآیم. به طرف که بغلم کرده میگویم: «جنیس رو که یادته؟» و بعدش خودبهخود طرف خودش را به جنیس معرفی میکند.
«سلام! من مجیک جانسونَم.» این کلک همیشه جواب میدهد.
سناریوی فراموش کردن اسم آدمها از چند سال پیش کلید خورد. داشتیم «کار درست را انجام بده» را از تلویزیون میدیدیم.
به نظرم جزو بهترین فیلمهای اسپایک... ای بابا... فامیلیش چی بود... اه... آهان لی... آره جزو بهترین فیلمهای اسپایک لی و اون بازیگرهست که سالهای ساله میشناسمش و... بعد هیچی یادم نمیآید. یعنی مطلقا هیچی.
جنیس هم بدتر از من، یادش نمیآید بازیگره کیست و این دارد جفتمان را روانی میکند. البته این داستانها مال قبل از ظهور گوگل و بقیهی ابزارهایی است که حالا وقتی جایی از تونل مغزم ریزش کرده، ازشان کمک میگیرم.
«این بابا کدوم خری بود؟» لحظاتی را که همراه طرف بودهایم تعریف میکنیم، جاهایی را که با هم رفتهایم، حرفهایی که طرف به من زده... اما هیچی به هیچی. آخرسر دخترم لیندزی را صدا میزنم، فیلم را برایش تعریف میکنم و دوثانیه بعد لیندزی میگوید: «دنی آیلو.»
میگویم: «آهان آره دیگه، دنی آیلو. پسر واقعا عجیبهها.» لیندزی میخندد و قبل از اینکه بحث عوض شود میگویم: «مرسی جنی.»
وقتهایی که اینطوری میشود لحظات تکاندهندهای است، مثل کوبیدن ماشین به یک دیوار آجری. در نتیجه حالا دیگر وقتی اسم بازیگری را در یک فیلم بهیاد نمیآورم، یا یادم نمیآید این بابایی که بغلم کرده و سلاموعلیک میکند کیست، یا آن چیزی که باهاش سوپ میخورم چیست، همهمان بهاش میگوییم دنی آیلو. این فقط مشکل من نیست.
وقتی میفهمم بیشتر دوستانم ـ که البته الان اسمشان درست یادم نمیآید ـ همین مشکل را دارند، نفس راحت میکشم. دکترم میگوید این پدیده عادی است و نشانهی بیماری ناجوری نیست. پیشنهاد میکند معاینه شوم، بهاش میگویم که دو روز پیش معاینهام کرده بود و او میگوید: «ئه، جدی؟»
آن قضیهی چرت زدن آخرین هنرنمایی اعصابخردکن زندگیام بوده است. کافی است در حال تماشای یک نمایش باشم، پردهها بروند بالا و ببینم که یک منشی تنها در دفتر رئیس است و یواشکی به چیزی روی میز رئیس نگاه میکند تا چرتم ببرد.
یک ملک اربابی مجلل و خدمتکاری در حال گردگیری: قطعا چرتم میبرد.
یک کوشک و لهجهی قدیمی بازیگران: هکذا.
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. الان فیزیک بدنم اینطوری شده است. انگار عملیام و پنجدقیقه چرتزدن در ملاء عام، جنس اعلاست.
سینما و تئاتر بخشی حیاتی از زندگی مناند و حالا هر بار که میروم فیلم یا نمایشی ببینم، چهار ستون بدنم میلرزد که نکند چرتم بگیرد. تا مینشینیم توی ماشین این نگرانی میآید سراغم: یعنی میتوانم بیدار بمانم؟ یا جنیس میزند یکی دیگر از استخوانهای دندهام را میشکند؟ البته جنیس عمدا آنطور ناجور نمیزند اما برای آدمی به سنوسال من این رفتارها مصداق بارز سالمندآزاری است.
منبع:همشهريداستان