گفتوگوهای این شماره در مراسم تشییع زندهیاد مرتضی احمدی، در حیاط تالار وحدت و محوطهی مقابل آن ثبت شدهاند.
با اینکه در انتخاب و تنظیم گفتوگوها سعی شده نگاهها و رویکردهای مختلف پوشش داده شود اما متنی که در ادامه میخوانید با توجه به حجم، قطعا بیانگر همهی واقعه نیست.
ساعت ۹:۱۵
حیاط تالار وحدت پر از جمعیت است. انتهای حیاط یک سکو سوار کردهاند و سخنرانان مراسم روی آن برای مردم حرف میزنند. بیشتر جمعیت دور سکو جمع شدهاند و سمت ساختمان اصلی تالار خلوتتر است.
مردی میانسال با جلیقه و پوستری لولهشده در دست، کناری تنها نشسته و چنددقیقه یک بار اشکهایش را پاک میکند. چهار پیرمرد دور از جمعیت، روی سکویی کنار ساختمان تالار نشستهاند و باهم حرف میزنند.
اولی: پنجاهسال دوست بودیم. نیمقرن. هر پنجشنبه میرفتیم آبگوشت میخوردیم. هفتهی پیش رفتم خونهش. گفت عمو دلم آبگوشت میخواد. گفتم عمو یه جایی رو کشف کردم چه جوری! میخوای برم برات بخرم بخوری؟ گفت نه عمو نمیتونم. باور کن سیکیلو بیشتر نبود.
دومی: روز آخر زیر بغلش رو گرفتیم بردیم آبگوشت خورد. دخترش هم بود.
اولی: پنجاهساله ما باهم دوستیم.
دومی: گفتم آقای احمدی! به خدا کولت میکنم میبرمت (اشکهایش را پاک میکند).
اولی: من میدونی چرا میترسیدم؟ میترسیدم خدایی نکرده بخوره زمین.
سومی: ببینم بیمارستانی که نشد؟
دومی: چرا. یه مدتی ایرانمهر بود.
اولی: گفت عمو دیگه نمیری بازیهای پرسپولیس رو؟ گفتم عمو دوساله نمیرم. از وقتی گند زدن به پرسپولیس، نمیرم.
چهارمی (عکسی را در گوشیاش نشان میدهد): مال همون روزه که بهت گفتم.
اولی: سیکیلو بیشتر نبود (اشکهایش را پاک میکند).
ساعت ۹:۳۰
پسر و دختری میان جمعیت باهم حرف میزنند. پسر بلوزی مشکی پوشیده که روی آن شعر نوشته شده و موهای بلند دارد. دختر دو شالگردن باهم انداخته. یکی سبز و دیگری نارنجی. بقیهی لباسش مشکی است.
دختر: اون سال بودی اومد تو حوزه؟ اونجا اجرا داشت. خیلی دوست داشتم.
پسر: الان زمستونه. باد و بارونه. خیلی سخته تو زمستون مردن.
دختر: همه گرفتارن بابا. این هنرمندها باید گرفتار فرهنگوهنر باشن. نه گرفتار چیزای دیگه.
پسر: یه شعر براش گفتم. خودم هم سهتار زدم روش خوندم. به دخترش هم گفتم. میخوام چندتا چیز جمع کنم ببرم بهش بدم.
دختر: ما رو میبرن بهشت زهرا؟ دوباره ما رو آواره نکنن.
ساعت ۹:۴۰
دو زن پیر که پالتو پوشیدهاند و انگشترهای جواهر به دست دارند باهم حرف میزنند.
اولی: شلوغ شده.
دومی: بله.
اولی: آدم خوبی بود. خدا رحمتش کنه.
دومی: بله.
اولی: خدا ما رو هم ببخشه و ببره. والا. همهش آدمای خوب میرن. دیدی گفت دیگه زن نگرفت؟ همهش خوبا میرن.
دومی: قیافهی نوهش رو دیدی؟ کُپ خودش بود. پسرا شبیه پدرا میشن.
اولی: این نوهی دختریش بوده.
دومی: همون دیگه.
اولی: دوستش هم شبیهش بود. دوستها شبیهِ هم میشن. شما پسرش رو دیدی؟
دومی: ما هم شبیه هم میشیم؟
ادامهی این گفتوگوها را میتوانید در شمارهی پنجاهودوم، بهمن ۹۳ ببینید.
نظر شما