او با ابزار خيلي ساده روي برگهاي خزان، طرحهاي زيبايي را نقاشي ميكند و با اين كار جان دوباره ميبخشد به برگهاي مرده پاييزي كه تصور ميكردند افتادنشان از درخت پاياني براي زندگيشان است؛ همان برگهايي كه عابران بدون توجه به آنها پا رويشان گذاشته و تنها گاهي اوقات صداي خش خشي به گوش ميرسد كه حكايت از نالههاي برگها دارد. غافل از اينكه آنها ورقهاي نقاشي استاد نقاش هستند و قرار است بهزودي در قاب عكس زيبايي خودنمايي كنند.
پاتوقش، پارك جنب نمايشگاه بينالمللي است، همين كه از پلههاي برقي پايين بياييد و وارد پارك شويد، مردي با موهاي سپيد را خواهيد ديد كه روي صندلي سبز رنگ پارك نشسته است؛ مرد ميانسالي كه كاغذ سياه رنگي را در دست دارد و روي كاغذ برگي را قرار داده و با دقت كامل روي آن طراحي ميكند. نخستين حرفي كه به ميان ميآورد اين است؛ «باد دشمن اين نقاشيهاست. امروز هم شانس با من يار نيست و باد ميوزد. باد كه ميآيد، برگها را ميشكند و همه تلاشم نقش برآب ميشود. سالهاست كه نقاشي ميكنم. حس نقاشي و علاقهاش در من از دوران كودكيام وجود داشت. البته دوران دبستان استاد خوشنويسي داشتيم كه به ما خط انجمن خوشنويسان الان را ياد ميداد و تصور ميكنم او هم نقش زيادي در اين امر داشت اما به هر حال من عاشق نقاشي بودم. از همان دوران كودكي، كار نقاشي ميكردم و بعد از مدتي هم سفارش قبول كردم. يادم ميآيد حقوق يكماه كارگر با اضافه كار حدود هزار تومان بود و يك كار ويتراي من (كار روي شيشه) كه حدود 2روز طول ميكشيد همين قيمت براي من تمام ميشد.»
- آشنايي با استاد نقاشي
آقاي بهنام كار نقاشي را ادامه داد و همين علاقه باعث شد كه او به سراغ گالريهاي نقاشي برود و از آنجا ايده بردارد و با استادان آشنا شود. در يكي از اين گالريهاي نقاشي بود كه با دكتر علي اشراقي آشنا شد؛ استاد نقاشي كه تنها براي بچههاي درباريان نقاشي تدريس ميكرد. او ميگويد: «در يك گالري با استاد اشراقي آشنا شدم و او كه كارهاي مرا ديد از من خواست براي آموزش به كارگاهش بروم. تمامي دانشآموزانش افراد درباري و مايه دار بودند و آن زمان راننده خصوصي داشتند اما من پسري از طبقه پايين جامعه بودم. خانهمان حوالي خيابان جمهوري بود و از آنجا با اتوبوس ميرفتم نياوران و استاد به من تدريس ميكرد. او كه وضع مالي مرا ديد از من هيچ پولي براي تدريس نگرفت و بعد از مدتي هم كارگاه را بهدست من سپرد. يادم ميآيد چند ماهي هم به مسافرت رفت و خانهاش را به من سپرد. داخل باغ خانهاش مرغ و خروس نگه ميداشت و به من گفت كه از آنها نگهداري كنم. يك روز كه خيلي سرم شلوغ بود و به مرغها نميرسيدم، آنها را به كارگاه بردم و خودم دنبال كارهايم رفتم. با خودم گفتم آنها در كارگاه باشند تا اتفاقي برايشان نيفتد اما چشمتان روز بد نبيند، زماني كه آمدم ديدم كارگاه زير و رو شده و نقاشيها و مجسمهها مورد لطف و عنايت مرغ و خروسها قرار گرفته است. هر روز آنجا را تميز ميكردم اما ردش پاك نشدني بود و آخر سر هم وقتي استاد از مسافرت آمد فهميد، اما اصلا به روي خودش نياورد».
- درس زندگي
اين جمله را كه ميگويد اشك در چشمهايش حلقه ميزند با اينكه لبخند روي لبهايش است. آخرين باري كه استادش را ديد چندين سال قبل بود او تبديل به پيرمردي لاغر اندام و رنجور شده بود و گرد سپيدي موهايش را پوشانده بود. بعد از آن هم مشكلات زندگي باعث شد تا از او بيخبر باشد و حالا هم نميداند هنوز استاد زنده است يا خير. اما هنوز ياد استاد را در دل دارد و طوري از او صحبت ميكند كه انگار تمام زندگياش را از او دارد. كارهاي آن زمان استاد، عواقب مثبت زيادي در زندگياش داشت. همين كار استادش بود كه بعدها زماني كه دستش به دهانش رسيد و خودش استاد شد، وقتي بچهاي را ديد كه وضع مالي خوبي ندارد اما عاشق نقاشي است، كمكش كرد و نهتنها از او هزينهاي براي آموزش نگرفت بلكه سعي كرد با ايجاد كار، منبع درآمدي براي چنين شاگردي درنظر بگيرد تا مشكلاتش حل شود. استاد اشراقي شاگرد حسين بهزاد يكي از بزرگترين استادان نقاشي بود. بهنام ميگويد: درسهايي كه از استادم ديدم باعث شد تا در زندگيام هواي آدمهايي مثل خودم را داشته باشم. مخصوصا زماني كه با كار توليدي مواجه بوديم افراد تازهكاري را ميآوردم كه هم يادبگيرند هم دستمزدي بگيرند.
- اختراع جديد مرد نقاش
روزگار براي استاد نقاش به همين منوال ميگذشت تا اينكه حدود 8سال قبل اتفاق عجيبي رخ داد و همين اتفاق باعث شد تا او به نقاشي خاص تبديل شود. يك روز دلش بدجوري گرفته و عرصه روزگار برايش تنگ شده بود. زير سايه درختي نشست و به درخت تكيه داد. پاييز از راه رسيده بود و برگها، رنگ زرد و سرخ بهخود گرفته بودند؛ «دلم خيلي گرفته بود و مطلبي در ذهنم بود كه ميخواستم آن را حتما بنويسم. تخته شاسي زير دستم بود و قلم و دوات هم داشتم اما يك چيزي كم داشتم؛ چيزي كه بدون آن نميشد نه طرحي زد، نه نقشي كشيد و نه كلمهاي نوشت. من بهخاطر مشكلات مالي كاغذ نداشتم و غم عالم به دلم حمله كرده بود. نميدانستم چكار بايد انجام دهم. مانده بودم كه با اين مشكل چطور كنار بيايم كه ناگهان باد وزيدن گرفت و يك برگ زرد پاييزي افتاد روي تخت شاسي كه زير دستم بود. با ديدن برگ، جرقهاي در ذهنم زد. با خودم گفتم چرا تا به حال به اين موضوع فكر نكرده بودم؟ چرا به جاي كاغذ از برگ استفاده نكرده بودم؟ برگي كه در تمام اين مدت در كنارم بود و به راحتي ميتوانستم آن را تهيه كنم، بدون هيچ دغدغه و نگراني و پرداخت يك ريال پول.» برگي كه آن روز روي برگه شاسي مرد نقاش افتاد، مسير نقاشياش را تغيير داد. او ديگر به سراغ كاغذ نرفت اما انتخاب برگ براي نقاشي هم شرايطي داشت و او قانون و مقرراتي براي اين كار درنظر گرفته بود؛ «اصلا برگي از درخت نميكنم. برگهايي كه براي اين كار انتخاب ميكنم برگهاي سبز درختها نيست. من برگهاي زرد و سرخي كه از درختان كنده شده و روي زمين افتاده است را برميدارم و داخل دفتري ميگذارم تا كاملا خشك شود. بعد از خشكشدن برگها، كارم را شروع ميكنم؛ شعر، نقاشي، گرافيك، تركيب هر 3 اينها را روي برگها انجام ميدهم. سوژههايي هم كه انتخاب ميكنم، شعرهايي هستند كه مفهوم عشق دارند، مثل اشعار مولانا، حافظ، سعدي و صائب تبريزي. هر سوژهاي را روي برگ نميآورم.»
- نقاشي؛ دارويي براي آرامش
آقاي بهنام از آنجا كه نقاشي روي برگ را تا به حال نديده بود و نميدانست از چه موادي بايد استفاده كند و چم و خم كار به چه صورت است، شروع به آزمايش كرد تا بالاخره به شگردهاي اصلي اين كار رسيد؛ «تجربهاي در اين كار نداشتم پس مدام تمرين ميكردم. اينكه چه رنگي استفاده كنم و با چه قلمي نقاشي شود مهم بود. اوايل از مركب استفاده ميكردم اما بعد از مدتي مركب از روي برگها ميريخت و تمام زحمتهايم بينتيجه ميماند. بعد به سراغ اكريليك، جوهر و ... و انواع قلمها رفتم. تا يك كار دربيايد هزينههاي زيادي ميدهم و وقت زيادي ميگذارم اما واقعا وقتي نتيجه كارم را ميبينم لذت ميبرم و احساس شادي ميكنم. فاز من فاز عشق است نه فاز عقل كه اگر بخواهم از نظر عقلاني توضيح دهم، نميتوانم حرفي بزنم. تنها ميتوانم بگويم نقاشي حسي از درون من است و از آن لذت ميبرم. درست بود كه خرج زندگيام را از اين راه ميدادم اما از نظر روحي بيشتر به اين كار نياز داشتم. در اين مدت كارهايي براي ائمه اطهار انجام دادم؛ از نوشتن خط روي پارچه براي مراسم تا كار در ساخت ضريح و هميشه سعي كردم در تمام مراحل زندگيام خدا را فراموش نكنم.
كمكم دوباره وسايل خريدم و شروع كردم به نقاشي، آن هم روي برگ و هر عابري كه از كنارم عبور ميكرد با ديدن برگهاي نقاشيشده مدتي توقف ميكرد. بعضيها برگها را خريداري ميكردند و بعضيها از كنارش رد ميشدند. اموراتم از اين طريق ميگذرد، روزها در پارك نقاشي ميكنم، البته هر زماني هم نميشود. سرما و باد براي كارم خوب نيست.
وقتي برگ درختان را بهدست ميگيرم حس خاصي به من دست ميدهد. نخستين برگي كه روي تخته شاسيام افتاد، برگ چنار تبريزي بود. آن زمان وضع ماليام خيلي بد بود و واقعا پولي براي تهيه غذا نداشتم. در خانهاي زندگي ميكردم كه صاحبخانه مرغي داشت كه اين مرغ هر روز دم اتاق من تخم ميگذاشت و آنقدر سر و صدا ميكرد و بالش را به در ميزد كه من ميفهميدم و تخم مرغ را بر ميداشتم. مرغ هم حال و روز مرا ميفهميد كه دم اتاق من تخم ميگذاشت، اما صاحبخانه نفهميد چون زماني كه به او اين ماجرا را گفتم، يك چيزي به همسرش گفت كه من نفهميدم ولي بعدها معني جملهاش را فهميدم چون مرغ را ميديدم كه پايش به ميلهاي بسته شده و ديگر نميتوانست مقابل در اتاق من تخم بگذارد.»
- در آرزوي نمايشگاه
اينكه تا به حال كسي در ايران روي برگ نقاشي ميكرده يا نه را دقيق نه ما ميدانيم نه آقاي نقاش اما خيلي دلش ميخواهد اگر اين كار منحصر به فرد است و تنها از سوي او صورت گرفته، به نامش ثبت شود. ميگويد: اطلاعي ندارم كه فقط من هستم كه اين كار را انجام ميدهم يا افراد ديگري هم هستند. فقط ميدانم در معابد هندي، تعدادي از بچهها كار روي برگهاي خاصي را انجام ميدهند كه در ايران هم تعدادي از آن به فروش رسيد. اما كاري شبيه كار من انجام نميدهند. با اين حال مطمئن نيستم كه نقاشي روي برگ تخصص من است يا فرد ديگري هم انجام ميدهد.
آقاي بهنام، نقاش روي برگ، حالا مانده است با كلي برگ كه نقشهاي متفاوت روي آن دارد. نميداند با آنها چه كند. زماني بهخاطر گرسنگي و بيمكاني به فكرش افتاده بود كه كارهايش را دور بريزد اما حالا دلش ميخواهد كه كارهايش در نمايشگاهي به نمايش گذاشته شود.