بيسكوئيت را كه فروشنده فكر ميكرد تمام كرده از قفسه پشتي پيدا ميكنم و ميدهم دستش؛ «يك كتابفروشي اين بالا هست ولي فكر ميكنم برويد انقلاب بهتر باشد. بورسش آنجاست.» به گمانم خوب متوجه منظورم نشده. تاكيد ميكنم دنبال كتابفروشياي هستم كه كتاب امانت ميدهد نه هر كتابفروشياي؛ «يكي هست ولي كتابهاي درسي ندارد. بيشتر رمان و داستان.» پيرمرد توي قابِ در چند تا مغازه بالاتر ايستاده تا همان سؤالي را كه از كليدساز و سوپري پرسيدم از او هم بپرسم؛ «دخترم! چهارراه را رد كن، اتوشويييه. بعد از اتوشويي طلا قلابييه (بدليفروشي).
بعد از مغازه طلا قلابي، بغلشه؛ مَمَد آقا.»حرف پيرمرد را كه گوش كنم و اتوشويي وبدليفروشي را كه رد ميكنم، ميرسم جلوي كتابفروشي. روبهروي كتابفروشي كه سروشكلش داد ميزند عمري ازش گذشته ميايستم و تند تند فكر ميكنم به اينكه از صبح دعا دعا كردم مردكتابفروش مورد نظر مهربان باشد و اهل حرف كه مجبور نشوم هي از خودم سؤال بتراشم و عوضش جوابهاي كوتاه بگيرم. نشستم تجزيه و تحليل كردم ديدم آدمي كه كتابفروش باشد، كتابهايش را امانت هم بدهد احتمالا بايد مهربان باشد و اهل حرف. هنوز فكرم تمام نشده كه چشمم ميخورد به كاغذ پرينتشدهاي كه روي در چسباندهاند: «فتوكپي نداريم.» چپ و راست «فتوكپي» 2تا فلش كشيدهاند. سر يكيشان نوشته «سرچهارراه»، سر آن يكي «ميدان جمهوري». نه، مَمَد آقا حتما مهربان است. محكم نفسم را بيرون ميدهم و در را باز ميكنم.
سال 74است. محمد اميدوار كه تا قبل از اين در نيروي هوايي ارتش كار ميكرده بازنشسته ميشود و تصميم ميگيرد بازنشستگياش را با كتاب بگذراند. هر چه باشد براي يك عشق كتاب هيچچيز بهتر از اين نيست كه بنشيند بين قفسه كتابها و هر وقت دلش خواست دستش را دراز كند و يكيشان را بردارد. كتابفروشياش را در طرشت افتتاح ميكند و پشت شيشهاش مينويسد: «متناسب با درآمد شما كتاب دلخواه شما در اين مكان موجود است وگرنه كتاب به امانت ببريد.» ايده اين كار به نوستالژي گرامافون و صفحههاي بزرگ و حالا نايابش برميگردد. وقتي كه محمد اميدوار جوان بوده و آنها را از معدنشان يعني اسكندريه اجاره ميكرده. حالا كه ميخواهد كتابفروشي بزند، پيش خودش فكر ميكند ميشود كتاب هم اجاره داد؛ درست مثل صفحههاي گرامافون.
آقاي كتابفروش ميگويد كه آن اوايل كتابها هفتهاي 50تومان، 100تومان اجاره ميرفتند و مردم هم استقبال ميكردند اما بعدها كه همهچيز گران شد ما هم اجاره كتاب را گران كرديم و هم مكان كتابفروشي را. آمديم همين جا و حوالي ميدان جمهوري مستقر شديم. حالا كتابها هفتهاي 1000تومان اجاره ميروند. مردم هم استقبال ميكنند، بيشتر از قبل.
- جمعمون جمعه
ديوارها با قفسههاي فلزي پر از كتاب پوشيده شدهاند و كتابهاي داستان كودكان با گيره از طناب نازكي آويزاناند. اينجا همهچيز پيدا ميشود. اين طرف هملت و شيخ بهايي و بابا لنگ دراز نشستهاند، آن طرف بروسلي و خرگوش ناز و بد غذا و جورج اورول. مرد كتابفروش هم روي كاناپه سبز و قهوهاي پشت دخل، كتاب بهدست نشسته. اين طرفش ساعت مچياي از ميخي آويزان شده، آن طرفش را بخارياي گازي گرفته. روي همهشان هم نور نارنجي رنگ دم غروب پاشيده تا شبيه نقاشيهاي امپرسيونيستي بشوند. اينجا نه از قفسههاي شيك شهر كتاب خبري هست، نه صداي موزيك تلفيقي توي فضا پيچيده و نه بوي قهوه روشنفكري ميآيد. اينجا همهچيز خاكي و صميمي است مثل صاحبش.
- ليست حضور غياب
آقاي اميدوار تمام قد ميايستد پشت دخل وميگويد: «من حدود 250-200تا مشتري درماه دارم كه الان 300تا كتاب دستشان است.در اين مدت 20سال تقريبا 135نفر را كتابخوان كردهام. هر كدام 200تا كتاب خواندهاند، مدرك دارم.» و بعد دفتر بزرگي پر از اسم و شماره ميگذارد جلويم؛ «اين دفتر مال 3سال است. از سال 88 شروع شده. 5-6 تا از اين دفترها پر كردهام.» اول دفتر اسمها بهترتيب الفبا رديف شدهاند و جلوي هر كدامشان يك شماره است تانشاني ليست كتابهاي خوانده شده صاحبشان را در صفحات بعدي بدهند. بعضي اسمها هم خط خوردهاند؛ يعني طرف يكيدو باري آمده و ديگر پيدايش نشده. تا من دفتر را ورق ميزنم، مرد كتابفروش غيب ميشود و با چند تا دفتر كوچكتر برميگردد. از آن جلد محكمها كه بيبروبرگرد دفتر رياضي ميشدند؛ «24تا دفتر براي مشتريهاي ثابتم درست كردهام. هر كتابي كه بردهاند، اينجا مينويسم تا كتاب تكراري نبرند.» خودش حرفي نميزند اما معلوم است چقدر دفترها را دوست دارد. با حوصله ورقشان ميزند و آمارشان را در ميآورد؛ «95درصد مشتريها خانم هستند.» انگشت اشارهاش را ميگذارد روي اسمها و پايين ميآيد؛ «ببين اين 3تا آقا. ديگه، ديگه، ديگه، 4تا، 5تا. اين صفحه چند نفرند؟ حدود 70نفر. 5تا آقاچند درصد ميشود؟ همان حدود 95درصد.»
- جيب ما، جيب شما
زيليـ...نگ...زيليـ...نگ...خانمي كتابهاي امانتي را پس آورده. كتاب را ميدهد دست آقاي اميدوار و ميگويد: «نگاه كنيد كه سالم باشد. آن يكي را هم چهارشنبه ميآورم.» بلند بلند فكر ميكنم كه فروش و اجاره توامان كتاب سود بيشتري دارد تا فقط فروش كتاب؛ «نصف نصف است. اين كار استفاده ندارد. كتاب 10000توماني 30-35درصد سود دارد، با چندبار كرايه دادن برنميگردد. بعضيها كتاب را پاره ميكنند، يواش ميگذارند و ميروند. كلا براي كتابفروش جزء، كتاب استفادهاي ندارد. اين يك كار فرهنگي براي مردم است نه براي پول. اينجا نسبت فروش و اجاره كتابها پنجاه-پنجاه است. از وقتي هم كه كتاب گران شده، مشتريهاي كتاب اجارهاي بيشتر شدهاند. اگر قبلا روزي2-3تا مشتري بودهاند، حالا روزي 10-15 نفر ميآيند. اصل هم بر اين است كه كتابهاي رمان و داستان اجاره داده شوند اما خب هميشه استثنايي هم هست؛ مثلا بعضيها ميگويند فلان كتاب تاريخي گران است و نميتوانيم بخريم، بهشان اجاره ميدهم.»
- مردها رمان نميخوانند
خيليها كه ميخواهند كتابخوان بشوند، ميآيند سراغ كتابفروشي اميدوار تا فروشندهاش راهنماييشان كند چه كتابي بخوانند. سليقه مشتريهاي ثابت هم كه ديگر دست آقاي كتابفروش آمده و ميداند كي چي دوست دارد؛ «ديگر روانشناس شدهام. كتاب سليقهاي است. بعضيها دوست دارند شاد باشد؛ بعضيها ميگويند من ميخواهم گريه كنم؛ بعضيها احساساتي ميخواهند. حالا اينهايي كه ميگويم را ميتوانيد بنويسيد.» لبخند ميزنم و خيالش را راحت ميكنم كه صدايش ضبط ميشود و احتياجي به نوشتن نيست؛ «3-2دفعه كه بيايند و بگويند اين كتاب خوب بود، آن يكي نبود متوجه ميشوم چه كتابي دوست دارند. من حدود 500-600 تا كتاب اجاره ميدهم. قلم نويسندههاي مختلف را ميشناسم و تقريبا دستم آمده كي چطور مينويسد.» با وجود اين، خود آقاي اميدوار فوقش دوسه تا از اين كتابها را خوانده. متوجه قيافه متعجبم ميشود و به كتاب قطور توي دستش كه انگشتش را گذاشته بين صفحههاي وسطش مبادا گم بشوند، اشاره ميكند و ميگويد: «مردها هيچ موقع رمان نميخوانند. من كتابهاي تاريخي دوست دارم. زياد هم ميخوانم. الان هم كه شما آمديد داشتم اين را ميخواندم، از صبح شروع كردم.ارزش تاريخي بيشتر است.الان از من بپرسيد نصف تاريخ را ميدانم چي بوده، قاجار كي هست، داريوش كي هست، چه كار كردهاند.»
- دو دوتا؟ كلي كتاب
آقاي اميدوار ميگويد: «كتابخانه بعضي كتابهايي كه من دارم را ندارد. خود مردم ميگويند بعضي كتابها آنجا پيدا نميشود، ميآيند اينجا. دليل ديگرش هم اين است كه اين اطراف هيچ كتابخانهاي نيست، اگر بود شايد ميرفتند.ديگه اينكه ارزان هم ميدهم. اخلاق هم دارم [ميخندد] دارم يا نه؟با مشتري هم راه ميآيم.كتاب را دير بياورد، زود بياورد. مثلا الان آن خانم كتاب را نياورد و گفت چهارشنبه.»مَمد آقا راست ميگويد. كتابخانه، راه آمدن سرش نميشود. قانونهاي سفت و سخت دارد و 2روز دير ببري؛ جريمه.
- سرت سلامت!
تا آنجايي كه خودش خبر دارد در تهران 23تا كتابفروشي ديگر هم اين كار را ميكنند؛ «ولي نه به اين گستردگي. » و به قفسه كتابها اشاره ميكند: «اين الان 10تايش اينجاست، 2تايش آنجاست، 3تا اينجاست، 3تا هم اين زيره.» يكي از اين كتابفروشيهايي كه ميگويد نديدهشان اما راجع آنها شنيده در خانيآباد است، يكيشان هم در كريمخان؛ «البته آن كريمخانييه خيلي بيشتر ميگيرد. يك سوم كتاب را ميگيرد. كتاب 10000توماني 3000تومانش را ميگيرد.» وقتي از توسعه و گسترش ايده كتاب اجاره دادن ميپرسم ميگويد عشق بهكار هست ولي توانش نيست؛ «شما جوانيد اين را درك نميكنيد. وقتي سن برود بالا، توان آدم كم ميشود. سلولها ضعيف ميشوند. حوصله كم ميشود.من ساعت 8و 9صبح ميآيم اينجا تا 8شب. 11ساعت روي پا ايستادن برايم سخت است. وقتي كارت به مردم ميدهي و ميگويي اين ساعت اينجا هستي، بايد باشي وگر نه كسي كه از راه دور و نزديك ميآيد ديگر كتاب اجاره نميكند.» ساعت شلوغي رسيده و كتابفروشي از آدمهاي كتابخوان پر و خالي ميشود. مشتري كه ميآيد آقاي اميدوار ديگر حواسش به مصاحبه نيست و ميرود پي ميهماننوازي از آنها. صداي بوقها و آژيرهاي توي خيابان حالا جايش را به صداي زيليـ...نگ...زيليـ...نگ آويز پشت در داده كه هر بار با ورود يك عشق كتاب، سلام ميكند.
همه كساني كه كتابفروشي اميدوار را ميشناسند
مخصوصا همشهري محله!
همان اول كه ميروم توي كتابفروشي ميگويد: «دير آمدي كه. قبل شما باز هم آمدن براي مصاحبه.» همين همشهري محله. باز هم وقت تجزيه و تحليل است. وقتي همشهري محله 4بار آمده سراغ اين سوژه يعني ميشود سوژهاي كه قبلا كار شده را باز هم كار كرد.چند وقت پيش يكي از مشتريهاي جوان مَمد آقا از در مغازه عكس ميگيرد و در يكي از شبكههاي اجتماعي به اشتراك ميگذارد! از آن موقع مشتريها بيشتر هم ميشوند. با اين حال آقاي اميدوار ميگويد نسل ما نسبت به نسل آنها كمتر كتاب ميخواند. ميگويد نسل آنها هم موقع جواني كتابخوان بودهاند، هم حالا كه پا به سن گذاشتهاند؛ «يكي كه كتابخوان باشد از اول كتاب ميخواند. اصلا مثل اينكه توي ژنش باشد.» از وقتي كه مردم مصاحبههاي محمد اميدوار را خواندهاند بيشتر ميآيند سراغش. از همه جا هم ميآيند؛ از دورادور تا شهرك غرب و ستارخان. اين مشتريهايي هم كه از دورادور ميآيند، معمولا كساني هستند كه محل كارشان اينجاست. همه جور آدمي هم هستند. از دختر جواني كه دانشگاهش تمامشده و حالا وقتش را با كتاب ميگذراند تا خانم كارمندي كه ميگويد: «شما دعا كنيد توي مسابقه ادارهمان برنده بشم، ميام كل جايزه را كتاب ميخرم.»زني هم دنبال كتابي كمياب است و وقتي سفارش ميدهد آقاي اميدوار برايش پيدا كند، ميگويد: «نو يا دست دوم فرقي نميكنه. متنش برام مهمه. ميخوام محتوا داشته باشه.» و بالاخره مردي هم ميآيد تا سراغ كتاب تاريخ ايران را بگيرد.
نظر شما