تمام حرکتهایم را زیر نظر دارد. کمکم عصبانی میشوم. بیاختیار سرم را بالا میگیرم و به چشمهایش زل میزنم. نیشخندی میزند و میگوید: «به کارت برس. چرا داری بِرّ و ِبر، من رو نگاه میکنی؟» سرم را پایین میاندازم و کفشها را میخ میزنم. صدای خشدارش بلند میشود: «این چه طرز کفش درستکردنه پسر؟ تو انگار اصلاً هیچی بلد نیستی!»
از لحنش تمام وجودم را حس بدی فرا میگیرد. صدایم بهزور از گلویم خارج میشود. تارهای صوتیام از کار افتاده، اما به هرزحمتی است صدایم را پیدا میکنم: «آقا من اولین روزه که سر کار اومدم، تا کمی به کار وارد بشم، طول میکشه.»
- پس بفرمایید من خسارت بدم تا شما کار یاد بگیری.
با التماس میگویم: «آقا من سعی میکنم زود یاد بگیرم. قول میدم.»
زیر لب میگوید: «ببینیم و تعریف کنیم.»
اخمهایم در هم میرود. چه پیرمرد بداخلاقی! اگر واکس میزدم بهتر بود. چند جای دستم زخم شده و بهشدت میسوزد. کفشها را یکییکی درست میکنم. سرم حسابی با کار گرم شده. به ساعت نگاه میکنم. عقربهها ساعت۱۱را نشان میدهد. پیرمرد وارد مغازه میشود. نیمنگاهی به من میاندازد و میگوید: «من میرم. کارهات رو تموم کن. خداحافظ.»
دستهکلیدش را از جیبش بیرون میآورد. یکییکی کلیدها را امتحان میکند و در مغازه را قفل میکند و میرود. چشمهایم از بیخوابی ميسوزد. آرام روی جعبه دراز میکشم، اما یادم میافتد درسهایم را ننوشتهام. کیفم را باز میکنم و تمرینهای ریاضی را حل میکنم. ساعت دو نصفهشب مشقهایم تمام میشود و روی دفتر و کتابهایم خوابم میبرد.
صدای پیرمرد در گوشم میپیچد: «کجایی پسر؟»
سراسیمه بلند میشوم.
- اومدم.
- مگه نگفتم کارها رو تموم کن؟ این کفشها که هنوز مونده.
سرم را پایین میاندازم. قید مدرسه رفتن را میزنم و کارهای باقی مانده را تمام میکنم.
خیلی زود اول ماه میرسد. با خوشحالی منتظرم حقوقم را بگیرم. همهی کارها را انجام دادهام و جای هیچ بهانهای برای پیرمرد نگذاشتهام. پیرمرد میآید. پسری را همراه خودش آورده. تعجب میکنم، اما صدایش توی گوشم میپیچد: «تو اخراجی!»
دنیا دور سرم میچرخد. با اکراه چندرغازی کف دستم میگذارد و بیرونم میکند.
باران میبارد. کولهپشتیام را برمیدارم و آرام راه میافتم. دلم برای بچهها تنگ شده. علی از دور مرا میشناسد. میزند پشتم و میگوید: «بیخیال پسر! خدا بزرگه.»
گلها را توی دستم میگذارد و میگوید: «بدو که مشتریها منتظرن.»
ساحل رفائی،17ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهي دوچرخه از تهران