گرمای خالی، گرمای تهی، گاهی فرمول جادوییِ روانه کردن ذهن است به سرزمینها و خیالهای دور. مسافر میان بیابان، خاک را آب میبیند، دریانورد میان آب، ماهی را پری. و کودک، میان کسالت ظهرهای تابستان، از کوچکترین چیزها و تصویرها دریچه و حفرهای میسازد برای رفتن به سرزمین عجایب؛ خواه خانوادهای خیالی، خواه کشوری در آن سوی جهان.
احسان عبدیپور فیلمساز جوان بوشهری در این متن همین حسوحال را روایت کرده است.
لای باروبندیلِ اثاثیههام، مقداری مجلهی قدیمی هست که کاراکتر غریبی پیدا کردهاند. از کلاس سوم چهارم دبستان، هفتهبههفته و ماهبهماه از تهران سوار صندوقِ اتوبوس شدند، بیست ساعت راه کوبیدند تا برسند بوشهر و یکییکی پا تویِ کشوها و طاقچههایم گذاشتند.
سالها روی هم انباشته شدند. بعدها هروقت خانهبهخانه شدم، جزو محترمین و متشخصینِ مراسم اسبابکشی بودند.
تازگیها متوجه شدم که نگهداری آرشیو مجلات با اصول زندگی در یک خانهی شصتمتری در تهران نمیخواند. همینکه متوجه شدم سکوت کردم. خیره شدم بهشان و خیلی فکر کردم.
درنهایت تصمیم گرفتم اگر یک بار دیگر خانهی شصتمتری از اصولش اینطور با صدای بلند باهام حرف بزند، مجلهها را بگیرم، کلید آپارتمان را بدهم دست صاحبش و بروم.
اصول خانهی شصتمتری در یک محلهی متوسطِ تهران، چه از سرگشتگیهایِ سالهای خستهی جنگ و جنوب و نداری میداند؟ خانهی شصتمتری کجا بود وقتی خانهام لای ورق گلآقاها و کارنامهها و عصر پنجشنبهها بود؟
بهخاطر جسارتی که بهشان شده بود برداشتم یکییکی ورقشان زدم تا هوایشان تازه شود. همان بو و طعم معروف کتابهای کهنه را میدهند.
اگر سفری با هر سایزی بروم، حتما یکی، دوتا، سهتاشان توی زیپ آخر کوله پشتیام همراهم هستند.
به خودم میگویم، حالا که قرار است جغرافیایم عوض شود، با این مجلهها زمان را هم عوض کنم و بگذارم در طول سفر، زندگیام یک فرق و تفاوتِ سراندرپایی پیدا کند.
هَفَشده ماه پیش، یکی از روزهای تدوینِ فیلم پاپ، نازنین مفخم با سروکول خیس و خسته، عرقکرده، نیممتر آرشیوِ مجلهی آدینه آورد برایم که جوانترینشان بیستوپنج سالش بود. مجلههای جوانی خودش بود.
مجلههای نسلش. هر نسلی یک مجلهای دارد. لابد به اصول زندگیِ خانهی کوچکی در تهران تن داده بود. مثل بچهای که بالاخره تسلیم پدرش شود و گربهاش راکه خیلی دوستش دارد با اشک ببخشد به یکی از رفیقهایش، آنطوری مجلهها را داد دستم.
توی راه خانه، بندیلک دورش شیار انداخته بود کف دستم، اما فقط به این فکر میکردم که جَلد برسم و از بند درشان بیاورم و ورقشان بزنم که هوا بخورند.
مجلهی نوجوانی ما کارنامه بود و گُل آقا. ملاجِ آبلَمبویِ جلوی کلهی ما، با اینها شکل گرفت و سفت شد. قبل از ما مجلهاش آدینه و دنیای سُخن و گَردون بود، قبلترش آرش بود، قبلترش فردوسی و ... .
مجلهی نسل، یعنی اینکه ما پول ساندویچ بین دو شیفت مدرسهمان را میدادیم کارنامه و عصر پنجشنبه میخریدیم. مجلهی نسل یعنی اینکه همیشه نگران گران شدن قیمتش در شمارهی بعدی بودیم.
اینکه دور هم مینشستیم و در سکوت مطلق میخواندیمشان. این نبود که مثلا مثل دنیای ورزش یکی بخریم دستبهدست کنیم و بخوانیم.
هر یک جلدش جداگانه ارزش کلکسیونی داشت برای هرکداممان. بعد یادم میآید غروبها مینشستیم پشتبام و زیر شُرشُرِ گرما و شرجیِ شهر، از سرمای سردِ سپتامبری که باید برویم سوئد و نوبل ادبیاتمان را از دستِ شریفِ آکادمی علوم بگیریم حرف میزدیم.
حتی دقت میکردیم که سوئد که رفتیم درست با کارد و چنگال غذا بخوریم. یا حواسمان باشد بهموقع راهبندِ وان را برداریم که آب سرنرود که تمام هتل را بگیرد و آبروی ایران و بوشهر برود.
فقط مارکز لامصب یک ترسی انداخته بود توی دلمان.
شب اولی که در ۱۹۸۲ رفته بود نوبلش را بگیرد، نصفشب از خواب بلند شده بود و یکباره یادش افتاده بود که برگزار کنندگان نوبل همیشه همین اتاق را در همین هتل در اختیار برندهی جایزه قرار میدهند؛ بعد این بومی مناطقِ گرمسیریِ ساحلِ کاراییبِ کلمبیا، با خودش فکر کرده بود که رودیارد کیپلینگ هم در همین رختخواب خوابیده، توماس مان، نرودا، آستوریاس، فاکنر.... همه روی همین تخت خوابیدهاند.
بعد وحشتزده پا شده بود رفته بود تمام شب را روی کاناپه گذرانده بود. همین در نوجوانی استرس مختصری انداخت به جانِ حلقهی ما. اسم حلقهمان را گذاشته بودیم مکتبِ «پشتبوم» و این البته جدای از مکتب هامبورگ یا مکتب وین بود.
منبع:همشهري داستان
نظر شما