مادرزادي اينگونه بوده. هيچوقت دست بهكار نشده اما به جايش هميشه روي پاهاي خودش ايستاده است. اعتضادالسلطنه با اينكه 5دهه از زندگياش ميگذرد، بيشتر به ديگران كمك كرده تا به او كمك كنند. معلم بازنشسته است و استاد نقاشي، خوشنويسي، قاليبافي، آشپزي و قهرمان تنيس روي ميز در كشور. او در واقع بانوي هزار هنر است. تابلوهاي نقاشي و خوشنويسيهاي او در كشورهاي حاشيه خليجفارس، همه استادان نقاشي جهان را ميخكوب كرده است. اين اتفاق باعث شده اعتضادالسلطنه يك شهرت جهاني پيدا كند. اما براي اينكه واقعا و بهتر اين بانوي شگفتانگيز را بشناسيم به منزل او رفتيم و چند ساعت از نزديك به تماشاي طرز زندگي و پاي صحبتهاي او نشستيم. «نتوانستن» براي اين زن بيمعناست. او براي هر كار ناممكني يك راه ممكن دارد.
- يك وصف: وصفناپذير!
اهل پايتخت است، در غرب تهران و با مادر سالخوردهاش زندگي ميكند. در خانهاي كه هنوز طعم پتك برجسازان زمانه را نچشيده و با همان صلابت و وقار قديمي با افتخار ميان برجهاي سر به فلك كشيده محله، پايدار ايستاده است. پيدا كردن چنين خانه قديمياي در اين محله نونوارشده چندان كار سختي نيست. يكراست ميرويم جلوي در خانه. در نيمه باز است، اهل خانه ميدانند قرار است مهمان بيايد. وارد كه ميشوم اول گلهاي شمعداني و گلهاي باغچه به ما سلام ميكنند. حياط مانند باغچهاي كوچك است كه انصافا باغبان آن در حقش باغباني كرده. وقتي نگاههاي پراكنده و عجولمان از گوشه و كنار اين حياط باصفا جمع ميشود، چشمام به بانوي ميانسالي ميافتد كه با آستينهاي خالي مانتواش در چهارچوب در ايستاده و به رسم مهماننوازي به روي مهمانش لبخند ميزند. با سلام، احوالپرسي و تعارف از چهارچوب در ورودي ميگذريم، ميزبان از پشت سر بهراحتي با پاهايي كه يك جوراب خاص به تن دارند دستگيره در را ميگيرد و در را چفت ميكند. فاصله دستگيره تا زمين حدودا يكمتر است. اين پاها جور دستان نداشته را سالهاست دارند به دوش ميكشند. وارد سالن ميشويم. در و ديوارهاي اين خانه بوي زندگي ميدهند. جريان چشمه زندگي در اين خانه به آدم انرژي مثبت تزريق ميكند. تابلوهاي نقاشي روي ديوار، قاليهاي دستباف و خلاقيتهاي ريزه و زيبايي كه تنها ميتوانند كار يك خانم خانهدار و باسليقه باشند چشمنوازي ميكنند. گوشه پذيرايي خانه، زن سالخوردهاي روي تخت دراز كشيده كه با وجود انباشت قرص و داروها روي ميز و تنفس بيماري در فضاي خانه، باز هم چهره او هنوز سر زنده است. او مادر زهره است.
2سالي ميشود كه بهخاطر كهولت سن روي تخت دراز كشيده و مدتهاست قاب زندگياش، سقفي شده كه به آن خيره است. زهره، پرستار مهربان اوست. همانطور كه سالها از پدر خدابيامرزش پرستاري كرد، از مادر هم با رغبت و باغرور و افتخار مراقبت ميكند. اعضاي اين خانه گرچه طعم پتك زمانه و تقدير را چشيدهاند اما پايدارانه به زندگي ادامه ميدهند. براي شروع گفتو گو زهرهخانم ميوههاي شسته را از روي سينك ظرفشويي با پاهايي كه قبل از آن با پاپوش مخصوص آشپزخانهاي كه يك دست سفيد ميزنند برميدارد و درون ظرف ميوه ميگذارد. دوباره برميگردد و قوري را از روي سماور جوشان با پا برميدارد و استكانهايي را كه يكي يكي از كابينت بيرون آورده پر از چايي ميكند. مات و مبهوت حركات اويم؛ حركاتي كه فكر و نگاهم را از اتاق پذيرايي و در و ديوارهاي خانه جدا ميكند و در حيرت عجيبي فروميبرد. نگاهم بيمحابا گره ميخورد به پاهايي كه هر كاري از دستشان برميآيد. سيني چاي را با پا ميگيرد به سمتم و ميگويد: «بفرماييد تازهدم است.» با اين تعارف در اوج صلابت، دوباره چرت كوتاه افكار و نگاهم پاره ميشود و سرسختانه به كنجكاويهاي شعلهوري افسار ميزنم كه در اين مدت كوتاه در قالب دهها سؤال بيجواب، ذهنم را بهخود مشغول كرده است.
- اولين باري كه خودتان را پيدا كرديد، چه حسي داشتيد؟
شايد عجيب باشد اما قبل از اينكه معناي چيزي را در دنيا درك كنم، اول يك تفاوت را ديدم؛ تفاوتي كه من را با همه كساني كه در اطرافم بود و ميديدم متمايز ميكرد. زندگي پر تكاپوي آدمها كه به فرماندهي دستانشان جلوهگري ميكرد مرا در خود غرق ميكرد. حس تفاوت و در پي آن حس تلخ بيمصرف بودن، احساساتي بود كه براي نخستين باري كه خودم را پيدا كردم به من دست داد.
- كي و چطور با اين تمايز و نااميدي كنار آمديد؟
از همان كودكي. مادرم مرا نجات داد. او تنها كسي است كه از دوران كودكي تا به حال مرا مانند يك انسان عادي و تندرست ميبيند. اين زن هيچوقت به رويم نميآورد كه از كسي چيزي كم دارم. از من همان كارهايي را ميخواست كه از ديگر خواهرها و برادرانم طلب ميكرد. از همان موقع مرا مجبور كرد تا روي پاهاي خودم بايستم اين كار با انجام كارهاي شخصي و امور روزمره شروع شد تا 5سالگي؛ وقتي كه مداد سياه سوسمار نشان را به زور ميان انگشت پايم گذاشت و گفت: «مثل بقيه بشين و نقاشي بكش!» در واقع نخستين كسي كه پاهاي مرا، دستهاي نداشتهام ديد، مادرم بود. من نقاشي كشيدم و الفبا را قبل از 7سالگي و قبل از موعد رفتن به مدرسه ياد گرفتم.
- بعد مثل همه بچهها به مدرسه رفتيد؟
به اين راحتي كه ميگوييد، نه. آن موقع هيچ مدرسه عادياي حاضر نبود مرا به شاگردي قبول كند. تواناهاييام را ميديدند اما ميگفتند: «تضمين نميكنيم. اگر بچهاي به او تنه بزند و زمين بخورد چه. نه. نميتوانيم. متأسفيم اين كودك شما دست ندارد و نميتواند از خودش مراقبت كند». اينها را رك و پوست كنده ميگذاشتند كف دست من و مادرم. اما مادرم با وجود اين، هيچوقت نااميد نميشد و تمام مدرسههاي تهران آن زمان را زير پا گذاشت تا اينكه بالاخره مدرسهاي مرا به شاگردي پذيرفت؛ مدرسه ناشنوايان! چارهاي نبود. 2سال در آن مدرسه درس خواندم و زبان ايما و اشارهاي ناشنوايان را هم آموختم. بعد از آن بازرسي از آموزش و پرورش آمد براي سركشي. وقتي آن بازرس ديد همه درسها را جلو جلو فوت آبم، گفت كه اين بچه جايش اينجا نيست و من با اين جمله وارد مدرسه كودكان عادي شدم.
- چطور وارد اجتماع شديد و پابه پاي آدمهاي موفق پيشرفت كرديد؟
اوايل برايم سخت بود. سختتر از همه اين بود كه هيچكس مثل خودم به اين شكل با معلوليت دست و پنجهنرم نميكرد. كسي نبود كه حداقل او را الگو قرار بدهم و كارها را از او ياد بگيرم. خب، من كاملا هر دو دستم را ندارم. دوران كودكي وقتي تازه وارد اجتماع شده بودم افسردگي آمد سراغم. همه با نگاه و اشارههايشان يك جورهايي به من ميفهماندند كه موجود عجيب و غريبي هستم. حداقل من اينطور استنباط ميكردم. اما رفته رفته به اين نتيجه رسيدم كه بايد خودم گليم خودم را از آب بيرون بكشم. محكم چسبيدم به درس و مشقم وتا كارشناسي ارشد هم پيش رفتم و اگر خدا بخواهد امسال پشت كنكور دكتري هستم. در زمينه درسي و تحصيلي مشكلي نداشتم. تكليفها را با پا انجام ميدادم و از همان دوران كودكي رفتم كلاس خوشنويسي. حالا نستعليق و ثلث تدريس ميكنم. همينطور چون به قاليبافي هم علاقهمند بودم، بافتن فرش را هم يادگرفتم.
- در خانه چه كارهايي انجام ميدهيد؟
همه كارها را. من يك خانهدار تمام عيارم(خنده). جلوي سينك و اجاقگاز آشپزخانه را نگاه كنيد. يك نيمچهميز طراحي كردهام كه ميروم روي آن ميايستم و آشپزي ميكنم و ظرف ميشويم. تمام كارهاي مربوط به پرستاري مادر را خودم انجام ميدهم. به باغباني هم علاقهمندم. همه گل و گياه باغچه را خودم كاشتهام و به آنها رسيدگي ميكنم. خانهداري نه برايم سخت است و نه خستهكننده. فقط تنها كاري كه كمي برايم سخت است، قاچ كردن هندوانه و خربزه است. همين.
- شما قهرمان تنيس رويميز معلولان در كشور هستيد؛ چطور تنيس را ياد گرفتيد؟
به اين ورزش علاقهمندم. اما تا 7سال پيش هيچ فرصتي پيش نيامده بود تا با اين رشته ورزشي آشنا شوم. يك روز اتفاقي براي ملاقات با يكي از دوستانم پايم به سالن ورزش تنيس روي ميز باز شد. آنجا فوقالعاده بود. تاب نياوردم. همان روز اصرار كردم كه بايد راكت را به پا گيرم و بازي كنم! دوستم ميگفت: «آخر چطور ميخواهي اين كار را بكني». با خنده به ميز كوچكي كه گوشه سالن بدون كاربرد افتاده بود اشاره كردم و گفتم: «با اين». بعد بچهها زحمت كشيدند و آن ميز را تا پاي ميز تنيس آوردند من رفتم روي آن ميز نشستم، راكت را به پا گرفتم و گفتم: «حالا حريف ميطلبم!» اولش بسيار سخت بود اما كمكم راكت هم مثل مداد و خودكار با پاهايم خو گرفت. تنيس رويميز را با جديت ادامه دادم. سال گذشته هم به پيشنهاد يكي از دوستانم در مسابقات تنيس رويميز بانوان معلول كشور شركت كردم كه به لطف خدا مقام اول اين مسابقات را كسب كردم.
- از نقاشيهايتان بگوييد؛ نقاشيهايي كه شما را به دنيا معرفي كرد. چطور هنر نقاشي را آموختيد؟
ماجراي نقاش شدنم هم برميگردد به زماني كه با يك خانم شگفتانگيز و هنرمند آشنا شدم؛ 11سال پيش. نكته قابل توجه در اين آشنايي اين بود كه او هم مانند من 2دست نداشت. چند سال از من بزرگتر بود و با دهان نقاشي ميكشيد. استاد نقاشي بود. راستش با اينكه همه مرا با انگشت اشاره بهخاطر سرسختي و تلاشم به هم نشان ميدادند، وقتي نقاشي كردن اين زن با دهان را ديدم تنم به لرزه افتاد. او فوقالعاده بود. با نقاش بيدست دوست شدم. آنقدر به او و كارهايش علاقهمند شدم كه يك آن خودم را ديدم كه قلمو ميان انگشتان پايم است، مقابل يك بوم نقاشي ايستادهام و نقاشي ميكشم. حالا ديگر يك الگو داشتم؛ كسي مانند خودم كه ميتوانستم از او كار ياد بگيرم. اين احساس خوب و در كنار يك استاد خوب كار كردن بود كه من در مدت كوتاهي شدم شاگرد اول كلاس نقاشي. بعد از آن در كنار خوشنويسي و تنيس، نقاشي را هم ادامه دادم تا اينكه سال گذشته، چندين نمايشگاه نقاشي در دوبي، كويت و بحرين برگزار شد. با چند نقاش معلول ديگر، ما هم در اين نمايشگاههاي بينالمللي شركت كرديم. در اين نمايشگاه هر معلولي مقابل چشمان بازديدكنندگان، نقاشي ميكشيد، يكي از آنها هم من بودم. باز هم لطف خدا بود كه نقاشيهايم مورد توجه داوران و بازديدكنندگان قرار گرفت و بعد هم يك بازتاب جهاني در بيشتر سايتهاي اينترنتي و وبلاگها. خودم از ماجرا خبر نداشتم. وقتي به ايران بازگشتم خبرنگاري كه با من مصاحبه كرد اينها را گفت. راستش برايم باورنكردني است چرا كه يكي از آرزوهايم اين بود كه روزي برسد كه به دنيا معرفي شوم! نه بهخاطر شهرت، تنها بهخاطر اينكه بچههايي كه مانند من هستند كودكيشان را مانند من سپري نكنند و حداقل با يك نمونه مشابهخودشان آشنا شوند و ببينند و از او در كارها الگوبرداري كنند.
- تا به حال با كساني مثل خودتان هم در كشور روبهرو شدهايد؟
تا 10سال پيش نه. اما حالا يكيشان را در طول روز در كنارم دارم؛ پسربچهاي كه در حادثه آتشسوزي هر دو دستش را از دست داده و پدر و مادرش او را به خانه ما ميآورند تا راه و رسم زندگي انسانهاي بيدست را بياموزد. يك دختربچه ديگر هم هست كه شاگردم است. نقاش هنرمندي ميشود در آينده. بهنظرم اين بچهها بهتر و راحتتر از من پيشرفت كنند. اين حس را هيچكس درك نميكند به جز آدمهايي خاص. آدمهايي مثل ما كه چشم چشم ميكنند در پيادهروها، پاركها و هرجايي كه جمعي باشد تا شايد انساني شبيه بهخودشان ببينند. اين حس غريبي است اما اين بچهها خوشبختانه كمتر اين حس را تجربه ميكنند چون ما ديگر شدهايم 3 نفر.
- چه برنامهاي براي آيندهتان داريد؟
از زندگيام راضيام. برنامه آيندهام اين است كه همينطور پرانرژي و با نشاط زندگي كنم؛ دكتري را تمام كنم، به شاگردانم برسم، از مادرم پرستاري كنم، در مسابقات پارالمپيك تنيس رويميز شركت كنم، چند قالي ببافم، نقاشي بكشم، خوشنويسي كنم و از آشپزي كردن لذت ببرم و... . ميبينيد كه سرم حسابي شلوغ است. حالا اگر در اين ميان وقت اضافهاي ماند، داستان زندگيام را مينويسم.
- حرف آخر.
شرايط با ما كنار نميآيند ما بايد خود را با شرايط وفق بدهيم. كلنجاررفتن و لجبازيكردن با شرايط موجود زندگي، درست مثل شنا كردن در خلاف جهت جريان آب رودخانه است و بيهوده. بايد شرايط را شناخت و براساس واقعيتها عمل كرد.