سیامک گلشیری همانند پسر نوجوان و مرموز داستان «تهران، کوچه اشباح» که اسم او هم سیا گلشیری است، به دنبال فرار از ترسهای درونی تصمیم گرفت نویسنده ژانر وحشت برای نوجوانان شود.
داستانهای ترسناک و تخیلی شاید در ادبیات و نوشتههای ما خیلی زیاد نباشند، ولی اگر بخواهیم به جای هری پاتر و کتابهای تخیلی و بعضا ترسناک خارجی یک کتاب ایرانی به یک نوجوان هدیه دهیم، قطعا اولین کتاب پنجگانه «خون آشام» نوشته این نویسنده است.
کتابی که به آن لقب پرفروشترین مجموعهرمان تاریخ ادبیات کودک و نوجوان را دادهاند. لحن ساده و بيطرفانه و نگاه واقع گرایانه این نویسنده ۴۷ ساله به انسان معاصر، چه در آثار کودکان و چه بزرگسالان، او را به خوبی متعلق به این عصر کرده است.
شاید به خاطر همین نثر صمیمی است که داستانهای او تا کنون نامزد جوایز ادبی زیادی شدهاند. در کارنامه موفقیتهای گلشیری همچنان میتوان شش دیپلم افتخار بهترین ترجمه کتاب کودک و نوجوان را دید.
اما شاید بالاترین موفقیت او را بتوان این دانست که در خاطر نوجوانان امروز و جوانان فردا نامش پررنگتر از هر نویسنده دیگری حک شده است.
گوشهای از دنیای عجیب و نگاه خاصش به زندگی را میتوان در جوابهایش به سوالها دید.
- طولانیترین روز زندگیتان کی بود؟ چرا به نظرتان اینقدر طولانی آمد؟
خب، راستش من روزهای طولانی زیادی را گذراندهام، چون اصولاً شبها تا جایی که میتوانم بیدار میمانم. اما چیزی که یادم میآید یکی از روزهای دوران خدمت است.
سرباز بودم و در باند فرودگاه نگهبانی میدادم. ماشین، ما را در فاصله حدود صد متر از هم پیاده میکرد و دو ساعت بعد میآمد دنبالمان.
یکی از همان شبها کنار هواپیمای بزرگی نگهبانی میدادم و بهشدت خوابم میآمد. این بود که نشستم و تکیه دادم به سنگ بزرگی که حکم لنگر را برای هواپیما داشت؛ یعنی طناب بزرگی را که یک سر آن به هواپیما متصل بود، دور آن انداخته بودند.
بگذریم از اینکه همان شب رُتیلی از روی پایم رد شد و من به خیال آنکه سوسک است، با کف دست کشتمش و صبح فهمیدم. اما همان نیمهشب سربازی که آنسوی هواپیما نگهبانی میداد، مرا صدا زد و گفت برویم توی هواپیما.
گفت جای دنجی است برای خوابیدن. تا آمدم بگویم نمیآیم، درِ هواپیما را خیلی راحت باز کرد و ما وارد کابین خلبان شدیم. تا آنروز چنین جای عجیب و غریبی ندیده بودم.
در و دیوارش پر از دکمهها و عقربههای جورواجور بود. آن سرباز که بعدها فهمیدم ماهها اضافهخدمت داشت، همانوقت روی یکی از صندلیها خوابش برد و من تا لحظهای که از آنجا بیرون آمدیم، زل زده بودم به در و دیوار.
آن شب یکی از طولانیترین شبهای زندگیام بود. شبی بود که در ذهنم حک شد.
- اگر آخرین بازمانده زمین باشید چه کار میکنید؟
اگر هنوز خانهها و جادهها سالم مانده باشند، یا لااقل چیزی از خرابه آنها مانده باشد، همینطور بیهدف راه میافتم به اینطرف و آنطرف.
سعی میکنم یک جایی پیدا کنم که بتوانم در آن زندگی کنم. مطمئناً به خیلی چیزها هم برمیخورم، به خیلی چیزها که از آدمها مانده و میدانم که برایم جالب است، هر چند میدانم حس خوبی ندارم.
با این حال سعی میکنم یک جایی را پیدا کنم که بتوانم مدتی در آن زندگی کنم. شاید هم یک نفر دیگر را پیدا کردم؛ یکی که مثل خودم جان سالم به در برده باشد.
به هر حال میدانم که تمام تلاشم را میکنم تا زنده بمانم. دارد کمکم تبدیل میشود به طرح یک رمان، نه؟
- میخواهید به سیاره دیگری سفر کنید، فقط میتوانید یک چیز با خودتان ببرید، چه چیزی را همراهتان بر میدارید؟ چرا؟
قطعاً لپتاپم را برمیدارم، چون تنها وسیلهای است که وقتی مقابلش نشستهام، فکر میکنم میتوانم از زندگی ملالآور روزمره خلاص شوم و به جهانی پناه ببرم که میخواهم در آن باشم.
شاید هم آن سیاره آنقدر جذابیت داشته باشد که برای مدتی لپتاپم را فراموش کنم. اگر اینطور باشد، نمیدانم این مدت چقدر طول میکشد.
- اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و بفهمید صندوق دریافت مسیجهایتان در فیسبوک یا وایبر و... به صورت عمومی در آمده، چه کار میکنید؟ چیزی هست که بابت آن خیلی نگران شوید؟
نه، زیاد نگران نمیشوم، چون کسی چیز عجیب و غریبی در آن پیدا نمیکند. مشتی پیغام و پسغام در آن پیدا میکنند که مربوط به کارم است یا تعارفات با کسانی که میشناسم.
- یک دزد به ماشینتان دستبرد زده، ترجیح میدهید تلفن همراهتان را برده باشد یا ۱۰ میلیون تومان پول نقدی که در داشبورد بود؟ چرا؟
ترجیح میدادم تلفن همراهم را برده باشد، چون چیز مهمی توی آن ندارم. شمارهتلفنهاست که آنها را جای دیگري هم یادداشت کردهام و چند تا یادداشت درباره کلاسهایم. اما فکر میکنم این روزها آن 10میلیون بیشتر به دردم بخورد.
- تا به حال شده به اساماسها یا ایمیلهای کسی دسترسی داشته باشید؟ آنها را خواندهاید؟ بعدش نظر متفاوتی راجع به آن فرد پیدا کردهاید؟
به این راحتی نظرم درباره آدمها تغییر نمیکند. هیچکس نمیتواند کسی را پیش من خراب کند. معمولا نظری که در مورد افراد دارم، همان برداشتی است که خودم پیدا کردهام.
حتی مسائل خصوصی آدمها هم نمیتواند چنین تأثیری داشته باشد، برای اینکه معلوم است که آدمها خیلیوقتها در خلوتشان، به خصوص در جایی که ما زندگی میکنیم، متفاوت از چیزی هستند که نشان میدهند.
- اگر به خاطر یک اظهار نظر شخصی در فضای مجازی مورد هجوم کاربران قرار بگیرید، چه کار میکنید؟
این را میدانم که سعی نمیکنم حرفم را برگردانم. فقط افسوس میخورم از اینکه چرا نمیتوانم آزادنه چیزی را که در درونم است، ابراز کنم.
- در برابر آنهایی که در مهمانیها با هیجان میگویند: «یه روز دو تا چینی میخورن به هم میشکنن!» بعدشم بلند بلند میخندد، چه واکنشی نشان میدهید؟
گاهی آدم از فرط بیمزگی به چیزی میخندد، اما حقیقت این است که این روزها خنداندن کار بیاندازه دشواری است. لااقل در مورد من اینطور است.
دیگر خیلی چیزها نمیتواند مرا بخنداند و البته خودم گاهی فکر میکنم زیاد هم خوب نیست؛ یعنی نشانه خوبی نیست. فکر میکنم کاش آدمی بودم که راحت خندهام میگرفت، مثل خیلیهای دیگر.
- اگر بخواهید با یک سلبریتی شام بخورید چه کسی را انتخاب میکنید؟ چرا؟
اگر این سوال را سه سال یا چهار سال پیش میکردید، میگفتم، کوئنتین تارانتینو، چون فکر میکنم چیزهایی از او گرفتهام که به کارم خیلی کمک کرده.
اما حالا میگویم جورج آر. آر. مارتین، دلیلش هم این است که به من یاد داد که میشود تمام قوانین بازی را در ادبیات به هم ریخت و از نو ساخت.
- همین الان چه کسی، چه کار کند خیلی ذوق خواهید کرد؟
اعلام کنند که تعداد کتابفروشیها در همهجای ایران چند برابر شده. اعلام کنند که از فردا مدارس، از دبستان گرفته تا دبیرستان، موظفند هفتهای دو ساعت یا بیشتر به کتابخوانی اختصاص بدهند.
اعلام کنند که برنامههایی بهطور جدی در تلویزیون برای کتاب و کتابخوانی (آن هم نه فقط مختص به یک قشر خاص) تولید میشود.
اعلام کنند که قانون کپیرایت از فردا اجرا میشود. اعلام کنند که آژانسی برای ترجمه تمامی آثار ایرانی (بدون گزینش) به وجود آمده.
- در زندگی، شادی بعد از گلتان چه شکلی است؟ شبیه شادی بعد از گل کدام فوتبالیست است؟
مثل فوتبالیستها بالا و پایین نمیپرم. معمولا شروع میکنم به راه رفتن، از اینطرف به آنطرف و همینطور حرف میزنم. در و بیدر میگویم. با هر کس که دم دستم است، حرف میزنم و طرف میفهمد اتفاقی افتاده.
- دوست دارید جای کدام کاراکتر داستان/ فیلمهای عاشقانه باشید؟ یا دوست دارید کدام فیلم را دونفره ببینید؟
ریچارد در کازابلانکا، شخصیتی است که واقعاً به او علاقه دارم، آدمی است که یک وقتی عاشق بوده، هنوز هم هست، اما میداند که عشقش هیچ سرانجامی ندارد. میداند که حتی اگر زنی که سالها پیش عاشقش بوده، پیشش برگردد هم باز معلوم نیست روزی برنگردد سراغ ویکتور لازلو.
- آیا خوابی میبینید که چندین بار تکرار شده باشد؟ چه خوابی؟ (یا تلخترین و شیرینترین خوابی که تا حالا دیدید چی بوده؟)
بله، آنوقتها، به گمانم 10 سال پیش، خواب میدیدم که یک نفر یک جایی توی خانهام پنهان شده، من فقط صدایش را میشنیدم. گاهی هم البته سایهاش را میدیدم که یک جایی، پشت دری یا توی کمدی پنهان شده. این آدم که گاهی حتی حالا هم به سراغم میآید، دستمایه خیلی از داستانها و رمانهایم شده.
- تا به حال اسمتان را در گوگل سرچ کردهاید؟ هر چند وقت یکبار این کار را میکنید؟
بله، این کار را انجام میدهم، البته نه زیاد. ناچارم هر بار که میخواهم مطالبی را که از من اینطرف و آنطرف چاپ شده، بببینم، این کار را انجام دهم و خیلی وقتها هم به مطالبی برمیخورم که اینجا و آنجا دربارهام نوشتهاند. خب، قبلاً علاقه داشتم همه آنها را بخوانم، ولی حالا دیگر نه، چون زیاد فرصتش را ندارم.
- میتوانید جایی/کسی/چیزی را نام ببرید که زندگیتان را به دو قسمت قبل و بعد تقسیم کرده باشد؟ قبلش چی فکر میکردید، بعدش چی؟ (جوابهایی مثل ازدواج و تولد بچه قبول نیست، مگر اینکه دلایل قانعکنندهای برایشان وجود داشته باشد)
در مورد کتاب و فیلم این اتفاق برایم افتاده؛ مثلاً قصههای عامیانه کوئنتین تارانتینو زندگی ادبی مرا به دو قسمت تقسیم کرد. همینطور بازی تاج و تخت.
کارهای ریموند کارور هم همین تأثیر را در زندگیام داشت و البته همینگوی در خورشید همچنان میدمد یا نیمهشب در پاریس از وودیآلن و خیلیهای دیگر که حالا یادم نیست.
از اینها گذشته یک بار اتفاقی برایم افتاد که این حالت را برایم بهوجود آورد. سالها پیش دوستی یا بهتر بگویم یکی از اقوام که از هر چیز و هر کسی به من نزدیکتر بود، چیزی را که به من تعلق داشت، بیآنکه کوچکترین حرفی به من بزند، از من ربود و من هنوز نمیتوانم این موضوع را در درونم هضم کنم.
- اگر فردا دنیا تمام شود، چه کار انجام ندادهای دارید؟
هیچ کاری ندارم. دیگر چیزی نمیماند که بخواهم به آن فکر کنم.
- به نظر شما آخرش چه میشود؟!
نمیدانم، ولی برایم جالب است بدانم آخرش چه میشود.
بهنازسعيدي/منبع:همشهري جوان