مامان گفت: «مرغ را پاک میکنم.» بعد به بابا گفت: «بلدرچین هم داشتند.»
بابا گفت: «بیچاره بلدرچین که گوشت ندارد. من هروقت بلدرچین را توی ویترین مرغفروشی می بینم یاد آن قصه میافتم. نمیدانم کلاس چندم بود که قصهي بلدرچین و برزگر را میخواندیم.»
من به بابا گفتم: «قصه است؟»
بابا گفت: «با مامانت بودم.» بعد گفت: «من همیشه دلم برای آن بلدرچینها میسوخت، حالا هم هروقت توی ویترین مغازهها آنها را میبینم یاد آن قصه میافتم.»
به مامان گفتم: «آن یکی بال مرغ را نکن.» مامان گفت: «برو كه بابا قصهي آن بلدرچینها را برايت بگويد.»
بابا گفت: «قصه؟»
مامان گفت: «مگر نگفتی آن قصه را برايش بگو.»
بابا خندید و گفت: «ها؟ قصهي بلدرچینها! خب، دوتا بلدرچین بودند كه توی یک مزرعهي گندم لانه داشتند.»
گفتم: «بچه نداشتند؟»
بابا گفت: «بچه؟ فکر کنم بچه هم داشتند، خانم تو یادت هست كه بچه هم داشتند يا نه؟»
مامان گفت: «بله یادم است. فکر میکنم چندتایی هم بچه داشتند.»
بابا گفت: «برزگر میخواست گندم مزرعه را درو کند، خب، بلدرچینها باید از آنجا میرفتند.»
گفتم: «کجا میرفتند؟»
بابا گفت: «خب، میرفتند یک خانهي دیگر ميساختند، بالأخره یک جایی بايد میرفتند.»
مامان گفت: «گران هم هست.»
بابا گفت: «چی؟»
مامان گفت: «بلدرچین دیگر، گران است، گوشت زیادی هم ندارد.»
بابا گفت: «بیچاره بلدرچین!»
* * *
بابا گفت: «یک آقا و یک خانم بلدرچین بودند. خب، حتماً یک چندتایی هم بچه داشتند. زیر یک بوته توی یک گندمزار یک لانهي کوچک اجاره کرده بودند. بلدرچین پدر یعنی آقابلدرچین، اول صبح کیفش را برمیداشت و میرفت سر کار. خانم بلدرچین هم در بیرون خانه کار میکرد و هم به کار بچهها میرسید. برای همین همیشه یا خسته بود و یا خوابآلود. خانه که میآمد همهجا را آب و جارو میکرد و یک بند میبست به ساقههای گندم و لباسهای بچهها را آفتاب میداد و بچهها هم انگار کاری نداشتند، یا میخوردند یا بازی میکردند و یا بزرگ میشدند. یعنی هر سه کار را با هم میکردند. هم میخوردند و هم بازی میکردند و هم بزرگ میشدند.»
* * *
مرغفروشی آقاکمال در خیابان اصلی، نبش یک کوچه بود و روی شیشهي آن نوشته بود «بلدرچین هم موجود است» من به مامان گفتم: «اینجا مزرعه است؟»
مامان گفت: «نه، اینجا مرغفروشی است.»
من از پشت شیشه بلدرچینها را که در لانه خوابیده بودند شمردم. هشتتا بودند. انگار همین حالا از حمام درآمده بودند. همهي آنها در دو ردیف کنار هم استراحت میکردند. پدر، مادر و شش تا هم بچه. به مامان گفتم: «چهطوری از مزرعهي گندم آمدهاند اینجا؟»
مامان گفت: «کی؟!»
گفتم: «بلدرچینها.»
مامان به آنها اشاره كرد و گفت: «اینها را ميگويي؟»
خب، حتماً مامان هم نمیدانست!
* * *
بلدرچین پدر که از سر کار برمیگشت کیفش را آویزان میکرد به شاخهي بوتهای از خار که بالای لانه بود و بعد میرفت ته لانه مینشست. آنوقت بچهها میریختند سر پدرشان و سؤال ميكردند، سؤال پشت سؤال. بابا این چیست؟ آن چیست؟ مامان بچهها که خسته بود میگفت: «این بچهها چهقدر انرژی دارند. خسته نمیشوند؟!» و پدر میگفت: «از دروكردن گندمها چه خبر؟»
مادر میگفت: «بله، درو گندمها! بعدازظهر مترسک آمده بود دم لانهي ما. تعارفش کردم که یک چایی بخورد، بیچاره میگفت از بس سر پا ایستاده واریس گرفته. راستی یادت رفت كه قرار بود یک کلاه برای مترسک بخری؟ آفتاب دارد آن بیچاره را برشته میکند...» و بچهها میریختند سر پدرشان که «آفتاب چیست که دارد بیچاره مترسک را برشته میکند؟ مگر آقای مترسک با آفتاب چهکار کرده؟» و پدر آخرین نیرویش را به کار میگرفت تا بگوید آفتاب چیست و چه دشمنی با مترسک بیچاره دارد که او را برشته میکند و او وسط اینهمه کار باز میپرسید از درو گندم حرفی نزد؟ و مادر باز چشمهایش را باز میکرد و میگفت: «درو گندم؟ بله، گفت گندمها رسیده و قرار است همین روزها برای درو بیایند.
بیچاره مترسک، میگفت كه تا حالا ندیده یک پرنده از او بترسد. پرنده و ترس؟ تازه پرندهها میآیند و او را باد میزنند. مترسک میگفت، مترسکی که پرندهها از آن نترسند دیگر به درد نمیخورد و حتماً کارش را از دست میدهد و آخر عمری نمیداند باید چه کار کند! باباي بلدرچینها گفت: «پس همین روزها برای درو میآیند.»
* * *
به مامان گفتم: «از مرزعهي آقاکمال بلدرچین نمیخری؟»
مامان گفت: «ببین پسرم، اینجا مرغفروشی آقاکمال است! بیچاره بلدرچین که گوشتی ندارد.»
آقاکمال گفت: «خانم کبابیاش حرف ندارد.»
***
پدر بلدرچینها كه تازه به لانه آمده بود، گفت: «خانم عجب ترافیکی! چند ساعت توی ترافیک ماندم.» بعد متوجه من شد و گفت: «این آقاپسر کیست؟» خانمش گفت: «این؟ خب، این همان بچهای است که قصهي ما را از پدرش شنیده.» آقای بلدرچین لبخندی زد و گفت: «بنشین. غریبی نکن!» تازه نشسته بودم که آقای مترسک آمد. یک پا بیشتر نداشت و روی آن یک پا هم میلنگید و هم میپرید.
آقای بلدرچین گفت: «بهبه، آقای مترسک! پات چهطور است؟ این آقاپسر را میبینی؟ گویا قصهي ما را از پدرش شنیده.»
مترسک به من لبخندی زد و گفت: «چه عجب! بالأخره ما هم رفتیم توی قصه. مترسکی که برود توی قصه کارش تمام است ديگر!»
آقای بلدرچین گفت: «گویا گندمها رسیده و همین روزهاست که تعطیلات شما هم شروع بشود و برويد مرخصی.»
مترسک گفت: «عوضش شما آلاخون والاخون میشويد. باز هم اسبابکشی از این خانه به آن خانه.»
مامان بلدرچینها به من نگاهی کرد و گفت: «شاید این آقاپسر بتواند به ما کمک کند.»
بچههای بلدرچین همه به من نگاه کردند.
* * *
به مامان گفتم: «بلدرچین بخر!»
مامان گفت: «بیچاره بلدرچین که گوشت ندارد.»
آقاکمال گفت: «کبابیاش حرف ندارد! دل بچه را نشکن خانم!»
مامان به من نگاهی کرد و لبخند زد. من گفتم: «لانهي بلدرچینها را بدهيد به من.»
مامان گفت: «این لانهي بلدرچینها نیست! این یک بسته بلدرچین است.»
گفتم: «لانهي بلدرچینها را بدهيد به من.»
پیادهرو خیلی شلوغ بود و من داشتم لانهي بلدرچینها را به خانه میبردم. مامان گفت: «خسته میشوی. بده بگذارم توی سبد.»
هشت تا بودند. پدر، مادر و ششتا بچه. لانهشان از تمیزی برق میزد .
* * *
شب به بابا گفتم: «من به آقای بلدرچین کمک کردم.»
مامان از آشپزخانه گفت: «راستی بلدرچین خریدم. آقاکمال میگفت کبابیاش حرف ندارد.»
بابا خیلی آهسته به من گفت: «چه کمکی کردی؟!»
گفتم: «لانهي بلدرچینها را آوردم گذاشتم توی یخچال.»
مامان گفت: «چهطوری کبابش میکنند؟»
بابا گفت: «خوب کاری کردی به بلدرچینها کمک کردی.»
بعد رفت آشپزخانه. من رفتم تا بلدرچینها را نگاه کنم. بابا و مامان آرام با هم حرف میزدند. بابا آمد در یخچال را باز کرد. بلدرچینها در لانهشان خوابیده بودند. هشتتا بودند. پدر و مادر و ششتا بچه. بابا گفت: «خب، میبینی راحت خوابیدهاند.» بعد در یخچال را بست. مامان دستش را گرفته بود به سرش و پشت میز آشپزخانه نشسته بود. خب، حتماً سرش درد میکرد. به بابا گفتم: «آقای مترسک کجا رفته؟»
بابا با تعجب مرا نگاه کرد و گفت: «مترسک کیست؟!»
گفتم: «همان که آمده بود خانهي بلدرچینها. یک پا داشت و آفتاب میخواست برشتهاش کند.»
بابا داشت به دقت مرا نگاه میکرد. خب، بابا حتماً نمیدانست آقای مترسک رفته تعطیلات!