ذهنِ جو همیشه پر از رؤیا و صداست. او بیشتر از آنکه در دنیای واقعی زندگی کند، در عالم خیال پرسه میزند. چیز خاصی در وجود جو هست. لکنتزبان و کلمات تکهتکهاش؟ نه! فرارهای مکررش از مدرسه؟ نه! نه! تنهاییِ همیشگیاش؟ نه! نه! نه! وقتی شروع به خواندن کتاب «قلب پنهان» میکنید، باید منتظر باشید تا جو شگفتزدهتان کند. البته، اگر صبر و حوصله داشته باشید! برای اینکه قول نمیدهم از همان صفحهی اولِ کتاب عاشقِ داستان مرموزِ آقای «دیوید آلموند» بشوید. باید صبور باشید و منتظر بمانید تا جو دست شما را بگیرد و به زمین خاکیِ بیرون از شهر هلموث ببرد؛ جاییکه زندگی انسان و حیوان درهم ادغام میشود. این زمین خاکی مقدمهای است برای یکجور عوض شدن! جو به ما نشان میدهد جو مالونی بودن و حتی بیشتر بودن یعنی چه؟!
میدانید، جو میتواند هر چیزی باشد؛ در روز میتواند مانند چکاوک به آسمان پر بکشد یا در شب، همچون خفاشی در تاریکی پرواز کند. لحظههای شگفتانگیزی در زندگیِ جو مالونی هست که او ذهنش را از اینکه فقط جو باشد، خالی میکند و بعد، رشد موی سمور را بر پشت دستهایش حس میکند. وجود پنجه را بهجای انگشتان خود حس میکند. گاهی ماری میشود و در سردابهای قدیمی زیر کلیسای مقدس میخزد و گاهی روباهی میشود با دندانهای تیز. بله، زندگیِ جو مالونی آسان نیست.
شاید دیگران فکر کنند او یک پسر دستوپاچلفتیِ خیالاتی است، ولی واقعيت چیز دیگری است. برای اینکه هیچکس نمیداند جو از کدام رازهای جهان باخبر است؛ چیزهایی در ذهنِ جو و در قلبِ پنهان او جان میگیرند و از دیگران پنهان ميمانند؛ «چیزهایی بزرگتر از این جهان و همهی جهانهایی که همیشه وجود داشتهاند.»
داستانِ «قلب پنهان» فانتزیِ اسرارآمیزِ سحرانگیزی است که با یکی از خوابهای جو آغاز میشود. او در خواب چند نفر را میبیند و یک ببر. بعد؟ سروکلهی یک سیرک سیار در شهر پیدا میشود. آدمهای توی خوابِ جو در این سیرک هستند، ولی ببر... ببر واقعی وجود ندارد، سیرک هدیهای برای جو دارد؛ «کورینا» و دوستیاش.
کورینا یک دختر بندباز است که در سیرک کار میکند. او و جو با هم دوست میشوند؛ یکجوری که انگار همیشه دوست بودهاند. آنها میفهمند رؤیاها و خاطرههای مشابه دارند؛ مثل دوقلوها. یا آنطور که کورینا میگوید انگار که همزادند. کورینا و دوستیاش بهانهای است تا عاقبت جو ببر درونش را قورت بدهد و قبول کند شجاعتر از آن است که خودش فکر میکند.
فکر میکنم این دوستی شیرینترین بخشِ داستان است. میپرسید چرا؟ تصور کنید آدم کسی را داشته باشد که حرفهایش را بفهمد و درک کند! تصوّر لذتبخش و شادیآوری نیست؟ این آدم با ما دوست میشود و نزدیکمان میماند و لبخند میزند و کمکمان میکند تا زندگیِ تازهای را شروع کنیم. او به ما اطمینان میدهد که میتوانیم با زندگیمان همهکار بکنیم. میتوانیم همهجا برویم. درست مثل کورینا که به زندگیِ جو وارد میشود. میدانید، ماجرای رُمان «قلب پنهان» هم داستانِ زندگی جو است و هم داستانِ زندگیِ کورینا و هم داستانِ زندگی ببر که در سه روز اتفاق میافتد؛ از جمعه تا یکشنبه. داستانی دربارهی بچهها و رؤیاهایشان که آدم را از زندگی معمولی بیرون میبرد و به دنیاهای جدید وارد میکند؛ دنیاهای پهناوری که در گوشههای پنهان ذهن وجود دارند. نمیدانم چهطوری برایتان توضیح بدهم. حرفزدن دربارهی کلماتِ آقای آلموند اشتباه است. خودتان باید کتاب را بخوانید و آواز چکاوکها، صدای خرگوشها و نالهی گربهها را بشنوید. این داستان، داستانِ شنیدن و دیدن و درک کردن است و همینجا بگویم که اصلاً داستانِ سادهای نیست. برای همین است که من نمیتوانم دربارهاش توضیح بدهم.
این کتاب را «نسرین وکیلی» به فارسی ترجمه کرده است و شما میتوانید آن را با قیمت هفتهزار تومان از دفتر نشر قطره (3-۰۲۱۸۸۹۷۳۳۵۱) تهیه کنید.
نظر شما