چند روزي است كه رفتهام هتل و توي هتل زندگي ميكنم كه. توي شهر فاميل زياد داريم، ولي حوصلهي هيچكدامشان را ندارم كه هتل را به خانهي آنها ترجيح ميدهم كه. چون آشنايان همهاش ميخواهند حال جيگوري را بپرسند و داغم را تازه كنند كه.
هتلش بدك نيست. مثلاً پنج ستاره است، ولي اندازهي يك مسافرخانه هم امكانات ندارد كه. من كه نميخواهم پول بدهم. هر روز همراه يكي از مهمانها ميروم توي اتاقي و شب روي كاناپه ميخوابم و صبح ميروم در سطح شهر دنبال جيگوريجانم كه.
اما ديشب شب سختي را سپري كردم كه. هرچه منتظر مشتري اتاق يكتخته ماندم پيدا نشد كه آخرش دوتا آقا آمدند و يك اتاق سهتخته كرايه كردند.
فكر كردم اينها يكتختهشان كم است كه اتاق سه تخته كرايه ميكنند كه. وگرنه با اتاق دوتخته هم كارشان راه ميافتد كه. اما ساعت 10 يك مرتبه در زدند و آقاي «خ.ر» نفسنفسزنان داخل شد كه قيافهاش عينهو انار مصنوعي بود. سرخ و گوشتالو و آبدار كه فكر كنم خونش از بقيه رنگينتر بود.
حيف كه توي ترك بودم وگرنه نيشي به نوش ميرساندم و چند سيسي از خونش ميزدم توي رگ كه.
توي اين وضعيت بود كه آقاي «ت.ر» به او گفت: «آقا قضيه حله؟»
او جواب داد: «حل حله. شما حق حساب ما رو بدين، دو روز بعد پولها تو حسابتونه.»
آن يكي، يعني آقاي «ب.ز» هم گفت: «خيالت راحت. ما كارمون درسته. همچين جنگلها رو از ريشه ميزنيم كه انگار از اولش صحراي برهوت بوده. فقط شما بيست و سه ميليارد رو رديف كن.»
خلاصه دو ساعت در اين باره حرف زدند و مخ هم رو خوردند كه. من كه حوصلهام سر رفت و هي خميازه كشيدم و چرت زدم. آخرش يك مشت چيز دادند و يك مشت چيز گرفتند و جلسهي مخفي تمام شد كه آقاي «خ.ر» هم پا شد رفت.
من ماندم و اتاقي رو به خياباني گرم و تابستاني. دلم ميخواست شعري چيزي ميگفتم كه درونم تخليه بشود كه. اما اتاق بدجوري بوي نكبت ميداد كه. آن دوتا خوابيدند روي تختهايشان و من هم مجبور شدم روي تخت وسطي بخوابم.
نصفههاي شب با صداي اره بيدار شدم. اولش فكر كردم خواب ميبينم توي جنگلي هستم و آن دوتا دارند درختها را از ريشه اره ميكنند كه. ولي كمي كه هوشيار شدم فهميدم سخت در اشتباه هستم. ارهاي در كار نيست. آن دوتا در خواب عميقي فرو رفتهاند و هر دو دارند خروپف ميكنند. چه خروپفي...! چه خروپفي!
من بيچاره آن وسط گير كرده بودم و توي يكي از گوشهايم صداي خُرررررر بود و توي گوش ديگرم صداي پففف. بيانصافها خيلي با هم هماهنگ بودند.
ديگر تحملم تمام شد كه. بيدار شدم كه از اتاق بزنم بيرون كه. راستش حيفم آمد همينجوري ولشان كنم كه. اين بود كه با دوتا نيش ظريف و جانانه حالشان را جا آوردم كه.
جاي جيگوري خالي. خيلي چسبيد كه. هنوز از اتاق خارج نشده بودم كه صداي خنده شنيدم. خندهي استارتي. يكي اين ميزد، يكي آن. يكي اين، يكي آن. اولش كوتاه بود و خفيف، بعدش بلند شد و قوي. تا جايي كه خبر دارم تا غروب روز بعد آقاي «ب.ز» و آقاي «ت.ر» يك خط در ميان ميخنديدند كه.
از قديم گفتهاند خنده درمان هر درد بيدرمان است كه.
و اما اين هم شعر من در آن نيمهشب گرم تابستاني كه:
بايد بروم
بايد از اين هتل پنج ستاره كوچ كنم
خوشا آسمان و ستارههاي بينهايتش
آه جيگوري!
مرا از ياد مبر!
مرا كه از ستاره سرشارم و از شوق تهي
ادامهی خاطرات میگوری را در شمارههای آینده بخوانید. به نظر شما آیا میگوری جیگوری را پیدا میکند که؟ همهچیز بستگی به گردش روزگار و سرنوشت دارد که.