سال 1972 در لندن، درست روبهروی ساعت «بیگبن» و ساختمان مجلس به دنیا آمدم. تا شش سالگی در لندن زندگی کردم و از سه سالگی به مدرسه رفتم.
از 5 یا 6 سالگی، نویسندگی شغلی بود که میخواستم داشته باشم. این تنها کاری بود که واقعاً دوست داشتم انجام بدهم. خب، در باره کارهای دیگر خیالبافی میکردم. اما نویسندگی را به عنوان شغل اصلی میخواستم.
فکر میکنم مادرم بیشترین تأثیر را بر من گذاشت. او معلم مدرسه ابتدایی بود؛ به همین خاطر خواندن و نوشتن را او یادم داد و عشق به کتاب خواندن را در من ایجاد کرد.
عاشقِ رفتن به ایرلند بودم. به کلبه جدّمان در خارج از شهر اسبابکشی کردیم (تا ده سال پیش که زنده بود، هنوز با ما زندگی میکرد.) من از آزادی، تاریکی و شبهای خوفانگیز لذت میبردم (خارج از شهر خیلی وهمناکتر از شهر است.)
آن سالها تلویزیون ایرلند خیلی ساده و ابتدایی بود (2 تا کانال داشت و فقط 12 ساعت برنامه پخش میکرد!) برای همین مجبور بودم برای وقتگذرانی، کتابهای زیادی بخوانم. هر کتابی که پیدا میکردم میخواندم، به خصوص داستانهای ترسناک را. همیشه به کتابها و فیلمهای ترسناک علاقه داشتم. خیلی خوشم میآمد برای خودم کابوس بسازم.
بیشتر کتابهایی را که الان مینویسم، در ترسهای وحشتناک دوران کودکیام ریشه دارند. آن زمان که شبها بیدار میماندم و در خیالم صحنههای ترسناکی را تصور میکردم. مثلاً خونآشامها و جانورهای جورواجور و عجیب و غریب، کلبه کوچکم را محاصره کردهاند!
در کودکی و نوجوانی، هر جایی که فکرش را بکنید میگشتم، توی کتابها، فیلمها و حتی داستانهای مصور تا بتوانم ترس را پیدا کنم. تشنه چیزهایی بودم که مو بر تن آدم سیخ میکردند.و البته بعضی وقت ها نتیجه خواندن کتابهای ترسناک یا دیدن فیلمهای وحشتناک، کابوس های شبانه میشد که ...
سالهای زیادی سراغ کتابهای دیگر رفتم، چیزهای قشنگی هم پیدا کردم (ترس با اینکه باعث سرگرمی و تفریح میشود، اما محدود است) ولی هیچ کدام تأثیر آن فیلمهای قدیمی، یا داستانهای کوتاه «ادگار آلنپو» را نداشتند.
به طور تمام وقت مینویسم و هنوز هم عاشق کابوسهایی هستم که برای خودم میسازم.
- برای داستانهایت از کجا الهام میگیری؟
مردم همیشه از من میپرسند ایدههایم را از کجا میگیرم، من هم جواب نمیدهم. چون سؤال بسیار سختی است.
- میتوانم بپرسم چه قدر طول کشید تا اولین کتابت منتشر شد؟
خیلی زیاد. چند ماهی طول کشید تا فقط یک ناشر پیدا کنم، بعد هم یک سالی برای فروشش و دو سال هم طول کشید تا توزیع بشود!
- آیا این حالت عادی است که نمیتوانی داستان کوتاه بنویسی، چون همیشه در حال نوشتن رمان هستی؟
من هم دلم میخواهد داستان کوتاه بنویسم، اما رمان را ترجیح میدهم.
- آیا در مورد نویسنده شدن تردید هم داشتی؟
در باره این که نویسنده موفقی میشوم یا نه، شک داشتم. اما هرگز نسبت به نویسندگی ذرهای هم تردید نداشتم.
- از این که برای خوانندگانِ کتابهایت حرف بزنی، مشکل داری؟
نه. مشکلی ندارم. این جنبه از کار را هم دوست دارم! اما دوره راهنمایی و دانشگاه، خیلی خجالتی بودم و تقریباً سر کلاسها هرگز حرف نمیزدم!!
- باز هم یک سؤال دیگر! در وبلاگت گفتهای که روزی 10 صفحه مینویسی، منظورت صفحه کامپیوتر است یا کتاب؟
هر روز 10 صفحه کاغذ A4 مینویسم، چیزی حدود 3000 کلمه.
- چه غذایی را دوست داری؟
همه جور غذا دوست دارم. پیتزا، جوجه ترش و شیرین، ماهی و چیپس و...
- دوست داری برای کودکان بنویسی، در حالی که باید خودت را بیشتر سانسور کنی. یا دلت میخواهد برای بزرگسالان بنویسی چون فضای بازتری وجود دارد؟
در نویسندگی ترجیحی برای کودکان یا بزرگسالان ندارم. من چالش هر دو اینها را دوست دارم!
- بچه که بودی عنکبوت هم داشتی؟
نه. همیشه از آنها میترسیدم!!
- چه سالی برایت موفقیتآمیز بوده است؟
گفتنش سخت است! اما از نظر اقتصادی، در مدت این 6 ـ 7 سال، هر سال وضع اقتصادیام بهتر از قبل شده است.
- آیا واقعاً بازی شطرنجت خوب است؟
بدک نیست. اما چند سالی میشود که بازی نمیکنم.
- هیچ کدام از شخصیتهای کتابهایت براساس آدمهای واقعی هستند یا نه؟
کارهای بعضی از شخصیتهای داستانیام براساس آدمهای واقعی است. مثلاً «اِو را» را براساس پسرعمویم ساختم که میتواند نوک زبانش را به دماغش بچسباند.
- فکر میکنی کدام نویسنده از تو بهتر است و چرا؟
هیچ نویسندهای از من بهتر نیست! من عالیترینشان هستم! تمام نویسندههای دیگر باید در برابر آقای «دارنشان» تعظیم کنند!!!
- سؤالهایی هم از ما داری یا نه؟
نه، سؤالی ندارم. اینجا شما باید من را سین جیم کنید.
- بیشترین کتابهایی که مجبور بودی امضا کنی، کی بود؟
توی مجارستان، در یک روز 9 تا 10ساعت، فقط کتابهایم را امضا میکردم.
- تا حالا اسکیت را امتحان کردی؟
نه نمیتوانم... اصلاً حس بدی نسبت به تعادلم پیدا میکنم.
- آیا شخصیتهای کتابهایت واقعاً حقیقت دارند؟
به این سؤال دو جور جواب میشود داد. جواب واضحش این است که نه، معلوم است که واقعیت ندارند. من نیمی آدم، نیمی خونآشام نیستم. انتظار ندارم خوانندگان باور کنند که من «دارن» را در کتابها از گرفتاریهایی که باید تحمل میکرد، نجات دادم. یا این که خونآشامها وجود دارند. کتابها، تخیلیاند و بهکارگیری راوی اول شخص کاملاً یک فن ادبی است. با این حال، در مجموعه داستان بلند دارن شان، یک منطق درونی وجود دارد که در پایان مجموعه رو میشود.
- یک داستان/کتاب نوشتهام، میتوانم آن را برایت بفرستم، تا نظرت را دربارهاش بدهی؟
نه، خواندن اثر چاپ نشده یک نویسنده دیگر، اصلاً برای یک نویسنده، کاری حرفهای نیست. این کارِ ویراستارها و مؤسسهها است. اگر آن را برایم بفرستی حتی نگاهش هم نمیکنم؛ بعید میدانم نویسندههای دیگر هم این کار را بکنند. اگر میخواهی نظر و بازخورد دیگران را بدانی، باید اثرت را به دوستها، یا معلمهایت نشان بدهی؛ بعد وقتی که فکر کردی داستانت آماده است میتوانی برای ناشر بفرستی.
- اولین شغلی که در ازای آن پول گرفتی، چه بود؟
وقتی دانشگاه میرفتم تابستانها توی کارخانهای در شهر شانون کار میکردم.
- به یادماندنیترین بخش زندگی نویسندگیات چه بوده است؟
خیلی چیزها. یکی از بزرگترین رویدادها، قرار گرفتن در صدر فهرست پرفروشهای ژاپن بود. کاملاً در بالای آن فهرست جا گرفته بودم؛ هم کتابهای بزرگسال و هم کتابهایی که برای کودکان نوشتم، فروش 10میلیون نسخه در سراسر جهان، شهرت بزرگی برایم ایجاد کرد. این ششسالونیم اخیر دوره عجیبی بود، رویدادهای مهم یکی پس از دیگری برایم اتفاق افتاد.
- اگر قرار بود شغلت را تغییر بدهی، دوست داشتی چه کاره بشوی؟
از طرفداران پروپا قرص فیلم هستم. همیشه در پس ذهنم این رؤیا را داشتم که کارگردان بشوم. حالا کارگردان خوب یا بد. هنوز هم هر از گاهی درباره کارگردانی خیالبافی میکنم. شاید یک روزی این کار را بکنم.
- چه چیزی تو را وادار کرد تا تصمیم بگیری برای نوجوانها کتاب بنویسی؟
مدت زیادی بود که چنین قصد و هدفی داشتم. همیشه از خواندن کتابهای کودکان لذت بردهام. در ضمن یک سال هم در دانشگاه ادبیات کودکان خواندم. مسئله اصلی پیدا کردن داستان درست و حسابی بود، و نیز صدای خوب و مناسب برای آن داستان. برای مدت طولانیای از نوشتن کتابهای کودکان دست برداشتم و روی رمانهای بزرگسال متمرکز شدم.
- یکی از روزهایت را به عنوان نمونه، برحسب عادتهای کاری و برنامه نویسندگیات برای ما توضیح میدهی؟
9 صبح از خواب بیدار میشوم. ساعت 10 نوشتن را شروع میکنم. دو ساعت کار میکنم؛ بعدش یک استراحت دارم. آن وقت شاید دو ساعت دیگر هم به کارم ادامه بدهم.
میدانم که وقت زیادی از روزم را نمیگیرد، خب، برای این که خیلی سریع مینویسم. برای نوشتن پیشنویس اول، هدفم 10صفحه است. حالا هر چه تندتر این ده صفحه را بنویسم، سریعتر میتوانم کارم را تعطیل کنم!!
به علاوه، به طور طبیعی پیش آمده که ساعتهای اضافهتر از آن - بعضی وقتها یک ساعت، بعضی وقتها به اندازه 3 یا 4 یا حتی بیشتر از آن ـ را صرف جواب دادن به ایمیلها، ویرایش کردن، بهروز کردن سایت و... کردهام.