از خرمگسها بدم میآید. بهخصوص که حالا چینیهایشان هم همه جا را پر کردهاند که. کمی چای و قهوه و نوشابه قاطی پاتی کردم ولی نخوردم که. یعنی چشمم به عکس نامزدم افتاد و حالم بد شد و اشکم هم چکید توی لیوان و دلم نیامد بخورمش که. باید میرفتم و انتقامش را میگرفتم که. او بهترین نامزد عالم بود و وقتی آن مردک توی آبمیوهفروشی او را کشت تصمیم گرفتم تا انتقامش را نگیرم از پا ننشینم. اما نمیدانم چرا همهاش دلم میخواهد بخوابم.
به هر حال و به هر سختیای، هرجوری بود بیدار شدم و رفتم طرف آبمیوهفروشی. آبمیوهفروشی تعطیل بود و من باید انتقامم را از کس دیگری میگرفتم. رفتم توی خانهای که نزدیک آبمیوهفروشی بود؛ خانهای نیمه روشن و نیمهتاریک.
از آشپزخانه صدای چکچک شیر آب میآمد. دلم میخواست شیر آب را محکم کنم اما نمیتوانستم که! یعنی زورم نمیرسید. ظرفهای کثیف و شسته نشده همه جا ولو بود. بوی غذا مرا از خود بیخود میکرد. ولی من که برای غذا نیامده بودم که. خونآشامها هیچوقت جانشان را فدای شکمشان نمیکنند که. رفتم توی یک اتاق که بهش اتاق خواب میگفتند. به محض این که وارد شدم حس کردم خوابم میآید که. گیج و منگ و سنگ و بنگ و شنگ و ناهماهنگ شدم. زود سر و ته کردم و از اتاق آمدم بیرون که. حالم بهتر شد. کنار در ایستادم و گوش ایستادم که.
یک بابایی را دیدم که نشسته بود بالای تختخواب دخترش که. کلهی بابا کچل بود. درست شبیه باند فرودگاه. جان میداد برای فرود آمدن که. اما ترسیدم که بزند توی کلهاش و مرا ناکار کند. همینجور که دور کلهاش پرواز میکردم که اجازهی فرود بگیرم، صدایش را شنیدم: «یکی بود... یکی نبود...»
آخ جان، قصه. من قصه خیلی دوست دارم که. البته خونآشامها نباید قصه دوست داشته باشند. ترمز را کشیدم و نشستم پشت گوش باباهه. ولی باباهه خیلی زرنگ بود. چندبار دستش را در هوا تکان داد و میخواست مرا شکار کند که از دستش فرار کردم و رفتم زیر تخت که.
بابا کچله داشت قصهی خاله سوسکه را تعریف میکرد. وای! خاله سوسکه! مرا به یاد نامزدم انداخت که. چه روزگار عجیبیاست این روزگار. به قول شاعر: عجب رسمیه رسم زمونه...
فکر میکنم بعد از شنیدن آن قصه در اتاق خواب بود که خوابم گرفت و هوش از سرم رفت که. اگر سردستهی خونآشامها بفهمد، کارم ساختهاست.
ادامهی این داستان را که میتوانید که در هفتههای آینده بخوانید که!