اورهان پاموک در این قطعات کوتاه با بازگویی لحظاتی از ارتباط با دختر خردسالش تصویری نزدیک و انسانی از پدری نشانمان میدهد که عمیقترین احساسات زندگیاش را در کنار دخترش تجربه میکند
تصویری آشنا از غمگین شدن از اندوه عزیزان و شاد شدن با خندهی آنها. تصویر مردی که شادترین لحظات زندگیاش وقتهایی است که کنار دخترش میگذراند و نه هیچ موقع دیگری.
- شاد بودن
آیا شاد بودن مبتذل است؟ قبلا بارها این را از خودم پرسیدهام. حالا دائم دربارهاش فکر میکنم. با اینکه بارها گفتهام مردمی که شادی ازشان برمیآید نابهکار و کودناند، گاهگاه به این هم فکر میکنم: نه، شاد بودن گستاخی نیست، و هوش میخواهد.
وقتی با دختر چهارسالهام، رویا، به ساحل میروم، شادترین مرد دنیا میشوم. شادترین مرد دنیا بیش از هرچیز چه میخواهد؟ واضح است که میخواهد شادترین مرد دنیا بماند. برای همین هم میداند چقدر مهم است که هربار همان کارها را تکرار کند. و این کارِ ماست، تکرار همان کارها.
یک. ابتدا به او میگویم: «امروز در فلان وقت به ساحل میرویم.» بعد رویا تلاش میکند آن زمان را جلوتر بکشد. اما درکش از زمان کمی مغشوش است. برای همین ممکن است ناگهان بیاید کنارم و بگوید: «هنوز وقتش نرسیده؟»
«نه.»
«پنج دقیقهی دیگر چی؟ وقتش میرسد؟»
«نه، دو ساعت و نیم دیگر وقتش میرسد.»
پنج دقیقهی بعد ممکن است برگردد و درنهایت معصومیت بپرسد: «بابا، الان دیگر میرویم ساحل؟» یا بعدتر، با لحنی که قصد گول زدنم را دارد، خواهد پرسید: «خب. برویم دیگر؟»
دو. به نظر میآید زمانش هرگز فرانمیرسد، اما بعد میرسد. رویا حالا لباس شنایش را پوشیده و درگاری کودکانهی چهارچرخ «صفا»یش نشسته. داخلش حوله هست و لباسشناهای بیشتر، و کیف حصیری مسخرهای که قبل از اینکه گاری را به شکل معمول دنبال خودم بکشم، آن را روی پای رویا میگذارم.
سه. از کوچهی سنگفرش که میگذریم رویا دهانش را باز میکند و میگوید آآآآآآآه. همینطور که سنگفرشها گاری را میلرزانند، صدایش تبدیل به آآـ آآـ آآآآه میشود. سنگها رویا را به آواز درآوردهاند. با شنیدنش، هر دو میخندیم.
چهار. راه کوچک و هموار منتهی به ساحل. همیشه وقتی گاری را کنار پلههایی که به ساحل میروند رها میکنیم، رویا میگوید: «دزدها هیچوقت اینجا نمیآیند.»
پنج. سریع چیزهایمان را روی سنگها پهن میکنیم، لخت میشویم، و تا زانو توی دریا میرویم. بعد من میگویم: «حالا دریا آرام است، اما هیچوقت خیلی جلو نرو. بگذار یک شنایی بکنم، وقتی برگشتم بازی میکنیم. خب؟»
«خب.»
شش. شروع میکنم به شنا کردن، فکرهایم را جا میگذارم. وقتی توقف میکنم، برمیگردم رو به ساحل تا رویا را ببینم که با آن لباس شنایش حالا شبیه یک لکهی قرمز است، و فکر میکنم چقدر دوستش دارم. اینجا وسط آب خندهام میگیرد. او لب ساحل دارد پاهایش را توی آب میزند.
هفت. برمیگردم. به ساحل که میرسم بازی میکنیم. (الف) لگدبازی؛ (ب) شلپشلوپ کردن؛ (پ) فواره ساختن بابا با دهان؛ (ت) ادای شنا درآوردن؛ (ث) سنگ پرت کردن به دریا؛ (ج) مکالمه با غار سخنگو (چ) بیا و جا نزن، حالا شنا کن، و همهی بازیها و آیینهای مورد علاقهی دیگرمان، وقتی هم که همه را بازی کردیم باز آنها را از نو بازی میکنیم.
هشت. «لبهایت کبود شده، سردت است.» «نیست.» «هست. میرویم بیرون.» این حرفها مدتی ادامه پیدا میکند، و بحث که تمام میشود ما بیرون میآییم، و همینطور که خودمان را خشک میکنیم، رویا لباس شنایش را عوض میکند.
نُه. ناگهان از آغوش من بیرون میپرد و توی ساحل میدود و خندان دور میشود. وقتی سعی میکنم پابرهنه روی سنگها بدوم سکندری میخورم، و این رویا را باز هم بیشتر به خنده میاندازد. میگویم: «ببین، اگر کفش پایم کنم میگیرمت.» همین کار را میکنم، او هم جیغ میکشد.
ده. در راه برگشت، گاری رویا را که میکشم هر دو خسته و شادیم. داریم به زندگی فکر میکنیم، و به دریای پشت سرمان، و یک کلام هم حرف نمیزنیم.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهریور ۹۴ ببینید.
منبع:همشهريداستان