قطرهقطره از آسمان میافتند روی سقف، سر میخورند تا پایین و آواز میخوانند. جشن گرفتهاند. پتو را میکشم روی سرم. ساعت از یک هم گذشته. سر شب لباسها خودشان را از زیر اتو رد کردهاند. حالا توی کمد آویزان شدهاند و حتماً خواب فردا را میبینند. کولهام، کتابها را کنج دلش جا داده و راحت خوابیده. همهچیز آماده است و فقط مانده تا فردا شود. چشمهایم را التماس میکنم روی هم بیفتند. میدانم خواب جایی همین دور وبرها قدم میزند و منتظر است پا بگذارد توی چشمهایم. تا میخواهد گیوههایش را ور بکشد و بیاید توي چشمم، قطرهها های و هوی میکنند و فراریاش میدهند. سازهایشان را کوک کردهاند و با تمام وجود مینوازند.
صدای تیکتیک ساعت با سمفونی باران قاطی شده. روی مغزم رژه میروند. عقربهها با چشم و ابرو برایم شکلک درمیآورند. میخواهند بگویند فردا نزدیک است. جایی همین دور وبرها. شاید دارد با جناب خواب گپ میزند. چشم روی هم بگذارم سر میرسد و غرقم میکند. آنوقت من میمانم و فردایی که خیلی زود رسیده و نمیدانم کجای دلم بگذارمش. ته دلم داغ شده. انگار آن تو آش بار گذاشته باشند. آش ترس.
از این پهلو به آن پهلو میشوم. دیشب مامان میگفت زود بخوابم تا فردا سرحال باشم. مامان نمیداند شبها پشت پنجرهي اتاقم کنسرت برپاست. باز پاییز رسیده و ارکسترش را هم آورده. زیر پتو نفس کم میآورم. عرق کردهام. پتو را کنار میزنم و میروم پشت پنجره. قطرهها روی ویولنهایشان آرشه میکشند. باد شروع میکند به خواندن. اپرا میخواند. آسمان طبلهایش را به صدا درمیآورد. پنجرهها از سوگ سازهایشان تر میشوند. پشت پنجره مینشینم و کنسرتشان را نگاه میکنم. عقربهها تند و تند دنبال هم میدوند. میخواهند فردا را به من برسانند. قلبم به تاپتاپ میافتد. کمکم صدای سازها کم میشود. باد اپرایش را تمام میکند و میرود. چشمهایم تاریک میشوند. فکر میکنم باز فردا آمده و دیر شده. باز هم خواب ماندهام. صف کیفهای مدرسهای، یونیفرمهای سرمهای اتو خورده. ورقههای امتحان و ايكس (X) و ايگرگ(Y)های اضافی جلوي چشمم رژه میروند.
با صدای ساعت چشمهایم را باز میکنم. کوچه رنگ گرفته. ساختمانها طلایی شدهاند. نور زردی چپیده تو اتاقم. تأثير کنسرت دیشب هنوز روی پنجره هاست. مرد نارنجیپوشی تو کوچه روی موسیقی برگها آواز ميخواند: شد خزان... گلشن آشنایی...
آریا تولايی از رشت