انگار گاهی مواجهه با طبیعت، با جامعه و با دیگران، درنهایت آسانتر از مواجهه با خود است؛ از پلک زدن و نفس کشیدن در خالیِ ترسناکی که «تنهایی» خطابش میکنیم. و انگار همهی دشواریهای ارتباط را برای گریز از تنهایی به جان میخریم.
تنهایی اینقدر ترسناک است؟ و اینقدر لاعلاج؟ حبیبه جعفریان در متن پیش رو سراغ این موجود و پرسشهای اطرافش رفته است.
نشستم. تنها. روی این صندلی تاشوی ضربدری که بهش میگویند صندلی کارگردانی. که از جمعهبازار خریدم. سال هشتادوهفت.
تلویزیون کنارم است. صدایش را بهتر میشنوم. تصویرش را کمتر میبینم. زن دارد دربارهی باهوشترین انسان حرف میزند. انسان هموساسپینس.
دارد توضیح میدهد چرا شست ما نسبت به شست آنها خیلی بزرگتر و قویتر است. بعد شروع میکند توی صحراهای آفریقا دویدن. زیر زلّ آفتاب.
همین جور عرق میریزد و میدود. و حرف هم میزند. این توضیح را میدهد که دویدن که خودش دمای بدن را بالا میبرد زیر چنین آفتابی در چنین صحرایی میتواند هر موجود زندهای را بکشد.
میگوید به همین دلیل حیوانات در صحرا هیچ وقت این موقع روز نمیروند شکار. دراز میشوند زیر همان یک گله جا سایهای که هست و سعی میکنند با حرکت نکردن و لهله زدن دمای بدنشان را بیاورند پایین.
بعد چند تا شیر نشان میدهد که خیلی شیرند و درازبهدراز افتادهاند کف زمین. دست یکی افتاده روی پشت آن یکی. چانهی یکی میسابد به یال آن یکی و دهنشان نیمهباز است.
به معنای واقعی دارند لهله میزنند. و به دوربین زل زدهاند. زن همینجوری دارد میدود. و عرق میریزد. موهایش طلایی است. چشمهایش کمی کشیده. شبیه جودی فاستر است.
یک لحظه میایستد. به دوربین زل میزند. در نگاهش سوالی نیست یا مکثی. لهله نمیزند. نفسنفس میزند. میگوید پدران ما ولی مدام توی صحرا جابهجا میشدند.
آنها مجبور بودند این کار را بکنند. و چی باعث میشد بتوانند دمای بدنشان را پایین نگه دارند و از گرما هلاک نشوند؟ بعد دست میکشد به پیشانیاش که بلند و صاف است و میگوید: «بله! تعرق. درواقع ما تنها موجودی هستیم که عرق میکنیم و برای اینکه تعرق کامل و درست اتفاق بیفتد لازم است که مویی روی سطح پوست وجود نداشته باشد. و این طوری شد که موهای ما از بین رفتند.» موهای من از بین نرفتهاند. پف کردهاند.
وقتی بعد از شستن شانهشان نمیکنی اینشکلی میشوند. و روی چشمهایت را میگیرند. مثل یک توری سیاه. از پشت توری سیاه میبینم که تنها هستم.
درواقع بهجز اینکه ما تنها موجودی هستیم که عرق میکنیم، ما تنها موجودی هستیم که احساس تنهایی میکنیم.
ساعت هشت صبح است. هشت صبح یک روز مهر ماه. فرودگاه امام. پروازهای ورودی. صف کنترل پاسپورت که البته دیگر صف نیست. بیشتر شبیه یک تجمع است.
چون از تمام مسافرهای پروازهایی که از شش صبح تا الان نشستهاند کسی هنوز خارج نشده. همه همینجا نشستهاند و مدام به هم اضافه شدهاند.
چون کامپیوترها به دلیلی از کار افتادهاند. حداقل این چیزی است که دهان به دهان از آنهایی که آن اول صفاند گشته و به ما که وسطهای آنایم رسیده.
من پاهام دیگر نا ندارد. میروم و آن ته راهرو روی سکوی سنگیای که هست ولو میشوم. کمکم تجمع به صفهایی چاق و وصله و پینه و صفهای وصله و پینه به پارهخطهایی بلند و پارهخطهای بلند به چند نقطهی منفرد که اینپا و آنپا میکنند تا کی نوبتشان برسد که بروند آن طرف خط زرد تبدیل میشوند.
من بالاخره بلند میشوم و میروم پشت سر دو تا آقایی که هردوشان داشتند از برزیل برمیگشتند و هردوشان در کار تجارت بودند و هردوشان دربارهی هر خوب و بد برزیل متفقالقول بودند مگر اینکه سرانجام الاتحاد خط هوایی بهتری برای رسیدن به آنجاست یا امارات، میایستم تا نوبتم شود.
اولی، همانکه طرفدار الاتحاد بود چون اعتقاد داشت امارات یکزمانی خوب بود و الان دیگر نیست، دارد کارش دم باجه تمام میشود.
حالا از همهی آن جمعیت من ماندهام و آن آقای دیگرِ مسافرِ برزیل که در این لحظه رویش را میکند به من و با احترام و لهجهی اصفهانی میگوید شما بفرمایین. میگویم نوبت شماست.
من صبر میکنم. بعد دوباره تعارف میکند و توضیح میدهد: «من عجلهای ندارم. کسی منتظرم نیست.» مرد لاغر پنجاهسالهای است.
با موهای پریشان. بهطرز خودآگاهی پریشان. شبیه کسی که کسی منتظرش نیست نیست. میگویم: «منم عجلهای ندارم. کسی منتظرم نیست.» و لبخند میزنم. نه به مرد، به خط زردی که باید پشتش بایستم.
واقعا به چی دارم لبخند میزنم؟ به قیافهی خودم در این لحظه فکر میکنم. آیا شبیه کسی هستم که کسی منتظرش نیست؟ کسی که کسی منتظرش نیست، تنهاست. کسی که تنهاست شبیه کیست؟ شبیه چیست؟
منبع:همشهريداستان