در ظرف را بست و بعد كاسه كوچكي را از كابينت بالاي ظرفشويي برداشت و كنار ظرف خرما گذاشت. 40شمع نيز كنار آنها قرار داد. چادرش را به سر كرد و از خانه بيرون رفت.
تاسوعا بود و فردا عاشورا. هواي لاهيجان، ابري بود و در شب تاريك، هواي ابري بيشتر بر غم روزهاي محرم ميافزود. از خيابانها و كوچهها رد شد، از كنار دستههاي عزاداري گذشت، از كنار سيني شربت و چاي نذري مردم عبور كرد، به محله قديمي رسيد. كوچه طولاني با خانههاي سنتي را ديد كه جلوي بعضي از خانهها آتشي روشن بود. اين رسم سالهاي بسيار مردم شهر بود كه هر سال در اين شب، سيدها، جلوي در خانهشان آتش به پا ميكنند و ظرفي خالي ميگذارند و ظرفي برنج خام.
كنار آتش اول ايستاد، شمع را به داخل آتش انداخت، خرمايي در ظرف خالي گذاشت و چند دانه برنج برداشت و خواست دعايي در دل بگويد، چيزي به ذهنش نرسيد. در آتش دوم نيز شمعي انداخت، خرمايي در ظرف گذاشت و چند دانه ديگر برنج برداشت و در كاسهاش گذاشت اما باز هم نتوانست دعايي كند. ديگر اين تكرار و بيدعا بودن داشت كلافهاش ميكرد، كنار آتش چهلم، صورتش از گرماي چهل آتش داغ شده بود. خرما را كه در ظرف گذاشت و چند دانه برنج را كه برداشت، گرماي روي صورتش را به وضوح حس كرد. آرام گفت: «من همه سال عزادار توام يا امامحسين، اين غم رو هيچ وقت از يادم نبر.» از ميان جمعيتي بيرون آمد و نشست كنار خيابان و چادرش را روي صورتش پايين كشيد و همراه با عزاداري مردم اشك ريخت. اما هيچكس در آن شهر نفهميد پيرزني كه آنجا نشسته، تمام بركت زندگياش را از داغداري مدام براي كربلاي سال 61 هجري قمري دارد.