روز اولي كه ميآمدم پر بود از هديههايي كه براي بچههاي مسجد و هيئت خريده بودم و هفت ، هشت قوطي حلبي سوهان نيم كيلويي حاج حسين و پسرانش. حالا اما كيف خالي است و كنارش سوغاتيهايي است كه از خاوه به قم ميرسد. علي جان علي،يك سبد انار داده و رضاي شيرعلي، يك شقه گوشت. به گمانم همان گوسفندي است كه روز عاشورا جلوي پايم قرباني شد. حاج علي احمدي- همان علي فري خودمان- يك بسته خيار از گلخانهاش داده و چند بال مرغ از مغازهاش. نشسته گوشه اتاق و زل زده به من كه وسايلم را ميچينم. درنگاهش چيزي بين ناراحتي و عصبانيت است؛ لابد از اينكه دهه محرم تمام شده.
همانطور كه ته مانده وسايل را داخل كيف ميگذارم و زيپ را ميكشم، ميگويم: «شنيدي اين چند روز تو روزنامه ازت تعريف ميكردم؟» سر تيزِ چوب كبريتي را كه دونيم كرده بين دندانهايش ميچرخاند و بياعتنا به سؤالم ميگويد: «ها». «ها»گفتنش يعني شنيدم و مهم نيست. كيف را بلند ميكنم و ميگذارم كنار در و ميگويم: «ديگه چي بگم؟» چوب كبريت را درميآورد و ريزبينانه به سرش كه ديگر تيز و تند نيست نگاه ميكند: «بگو مردم آدم باشين. امام حسينو كه كشتين. لااقل بهخودتون رحم كنين.» با تعجب ميپرسم: «مگه مردم چه كار كردن حاجي؟» كبريت ديگري را از وسط ميشكند و برميگرداند به منتهياليه دندانهاي بالاي فكش. «ببين حاجي من از اين حرفايي كه شما ميزنين حاليم نميشه. شما تو باغ نيستي. اونا خودشون ميفهمن چي ميگم. مردمو به ارواح خاك مادرشون قسم بده. شايد فرجي شد.»
2 - محمود دوست حاج علي است. هر وقت ميديدم ميگفت: «حاجي چرا مارو نمينويسي پس؟» ميگفتم: «چشم، فرصتي و بهانهاي شد از شما هم ميگويم.» ميگويد: «بهونه چيه حاجي مگه ميخواي بياي خواستگاريم؟ حاجي از شكم غلام و سبيل علي فري و رضاي شيرعلي گفتي و از من نگفتي. من هم شكمم از غلام بزرگتره هم سيبيلم مشتيتر. پرچونهتر از رضام هستم. ببينم ديگه چه ميكني.» ميگويم: «چشم محمود آقا.» دارد ميرود كه ميگويم: «اسمتو چي بگم تو روزنامه؟» ميگويد: «بگو محمود عشقي» و ميخندد و ميرود. برايش دست تكان ميدهم و ميگويم رفتي تو ليست.
3 - چادرش كهنه و خاكستري و سفيد است، پر از طرحهاي بتهجقهاي. از اينها كه بعد از درِ خروجي حرم امام رضا(ع) دستفروشها روي زمين كنار فلكه آب، روي گوني پهن كرده و ميفروشند. دستش يك سبد حصيري است كه نيمش را فلفل دلمهايهاي سرخ و سبز پر كرده و نيم ديگرش خيار و گوجه و نعناي تازه پوشانده. ميبيند كه دارم سوار تاكسي حسندايي ميشوم، سريع از پشتِ صنوبرهاي جلوي خانه علي فري، «حاجي آقاي» بلندي ميگويد و سمتم ميآيد. «حاجي آقا شما سيدين. رفتين قم سلام مارو به حضرت معصومه(س) برسونين. بگين اين دوماد نامرادمون سَرِ راه بياد و اون زهرماريو تَرك كنه؟» صدايش به وضوح ميلرزد. سبد را ميگذارد جلويم. «آدمش كنه حاجي آقا.» ميخواهم جوابش را بدهم كه سريع خداحافظي ميكند و ميرود.
نظر شما