دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۸
۰ نفر

همشهری دو - اصغر عشقی: سیداحمد بطحایی می‌گوید:«حاجی دلم گرفته.» می‌گویم:«چرا اصغر آقا؟» چیزی نمی‌گوید.

یادداشت های روزانه یک روحانی

 يك زانويش را توي 2 دستش قفل گرفته و روي زانوي ديگرش انداخته. تكيه‌اش را به چارچوب در داده و به گل‌هاي درهم برهم قالي زل زده است. رفقاي نزديكش «اصغر عشقي» صدايش مي‌كنند و باقي «اصغر دايي ممد علي جان». با همين طول و تفصيل. تعداد كلماتي كه اين دو هفته از دهانش خارج شده كمتر از انگشتان 2 دست بوده. چهره‌اش 40ساله است و نيمچه شكمي دارد و ته‌ريش دائمي. موهاش هم مثل بيشتر مردان خاوه‌اي فر و پرپشت و درهم. اينجا ريزش مو و كچلي پديده‌اي غريب است و آن را با مريضي همسان مي‌دانند. ظهرها توي آشپزخانه پياز و سيب زميني پوست مي‌كند و شب‌ها استكان‌ها را از چاي پر مي‌كند. يك ساعت بعد از مراسم هم با «رضاي شيرعلي» به شستن استكان و نعلبكي‌ها مشغول است. اوايل به رضا گفته بودم اين اصغرآقا چرا اينجوريه. با خنده گفته بود اصغر عشقي همينه. در جواب اينكه چرا عشقي صدايش مي‌زنند هم خنده شيطنت‌آميزي كرده بود و گفت بگذر حاجي. داستانش مفصل و ادامه داره.

از اينكه بعد از اين‌همه بي‌حرفي و سكوت يك هو به حرف آمده ذوق كرده‌ام. حتي اگر براي دلتنگي باشد. از خودش مي‌گويد و پدرش كه هرچند شب يك‌بار به خوابش مي‌آيد. حرف‌هايي مي‌زند و بينش براي اينكه بغضش نتركد سكوتي مي‌كند و بعد، از زندگي و گذشته‌اش مي‌گويد. نزديك مي‌شود به وجه تسميه «عشقي»اش كه حرفش را مي‌خورد و منتظر سؤال يا حرف‌هاي من نمي‌شود و خداحافظي مي‌كند. انگار فقط مي‌خواست حرف هايش را به كسي بگويد. كسي كه لااقل تا محرم سال بعد نمي‌بيندش و به‌خاطر حرف‌هايي كه زده مجبور نيست از او خجالت بكشد و خودش را مخفي كند.

سيد مهدي زنگ مي‌زند كه دم در منتظرم هست. قرار بود عيادت 2 نفر از مسجدي‌هاي خاوه برويم كه از بيماري و كهولت خانه نشين شده‌اند. باهم سمت خانه‌هاي مورد نظر در حركتيم كه مي‌بينم جلوي در خانه‌اي شلوغ است و رفت‌وآمدش بسيار. دست هركه بيرون مي‌آيد سطل و قابلمه‌اي پر از قرمه و قيمه است. مي‌گويم: «سيد مگه اينجا عاشورا نذري ندادن؟ چرا هنوز مردم ميان؟» تسبيحش را چند دوري دور انگشت اشاره‌اش مي‌چرخاند و مي‌گويد: «اينجا خونه من و شما نيس كه؛ خونه اربابه. امرالله خان و سيف‌الله خان. خاوه هزار نفر بيشتر نيست ولي به اندازه 2 هزار نفر غذا ميدن و در اين خونه تا يه هفته بازه.» مي‌مانم از اربابي كه حتي اربابان را هم اسير خود كرده.

«حاجي فردا ميري ما چه‌كار كنيم؟» لحن صدايش هم غم دارد و هم شيطنت. با همان لحن خودش مي‌گويم: «نمي‌دانم، حقيقتا كه مصيبت سنگينيه!» مي‌خندد و مي‌گويد: «حاجي پس به‌خاطر اين مصيبت، امروز ظهر بيا خونه ما. ناهار مصيبت.» مي‌گويم: «نه سيدجان. ان‌شاءالله سالگرد مصيبت خدمت مي‌رسيم.» همانطور كه سرعت دورخوردن تسبيح را بيشتر مي‌كند، مي‌گويد: «حاجي ما 3 و 7 و سال را يه جا مي‌گيريم. ظهر بيا. بلكه اسم ما را هم تو روزنامه تون ببري.»

کد خبر 311576

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha