براي من كه بسياري از آرزويهاي محالم، هنگام دعا زير قبهاش برآورده شده بود، عجيب نبود كه خيلي زود باز مسافر كربلا شوم؛ اين بار به وقت اربعين. نخستين سفر اربعين را با مرتضي رفتم كه نخستين سفر كربلا را با هم رفته بوديم. هر چند تا آن سال خيلي از ايرانيها به پيادهروي اربعين رفته بودند، اما هنوز به اندازه حالا متداول نشده بود. نخستين كار اين بود كه با سفررفتهها حرف بزنيم. محصول شنيدن خاطرات آنها يك جور خوف و رجا بود. اميد به اينكه سفري خوب را تجربه خواهم كرد و البته ترس از اينكه آيا ميشود و ميتوانم؟ براي كسي كه پياده رفتن تا نانوايي سر كوچه هم يك جور عذاب بود، 80كيلومتر پيادهروي حتما نشدني بود.
به اين فكر كردم كه ميشود ميانههاي راه را با ماشين رفت. همين ايده با ماشين رفتن باعث شد توصيه باتجربهها را نديده بگيرم و به جاي يك كولهپشتي، مثل همه سفرهاي قبل با چمدان بروم. چند دست لباس، وسايل شخصي و البته غذا- شامل انواع تن و خوراكهاي آماده- كه هميشه براي من خيلي مهم بوده، بار سفرم شد. با اتوبوس به مهران رسيدم. خيلي زود فهميديم چقدر بين آن جماعت غريبهام. چمدان بزرگ «اربعين اولي» بودنم را نشان ميداد. بعضيها حتي همان كولهپشتي ساده را هم نداشتند و چند نفري با هم يك ساك كوچك داشتند. خواستم وسايل را همانجا بگذارم اما دل كندن از چمداني كه آنقدر حرفهاي تجهيزش كرده بودم، كار آساني نبود. توي اتوبوسي كه ما را به مهران ميبرد، با داوود رفيق شديم كه يك جور خوبي بود.
از اين آدمهايي كه مهرش زود به دل آدم مينشيند. داوود هم با ما رفاقت كرد. لب مرز داشتم با مرتضي در مورد چمدان مشورت ميكرديم. داوود جلو آمد و گفت: «ببين، بايد سبك بروي» و اين را جوري گفت كه پيچيدهتر از يك نصيحت معمولي در مورد چمدان بهنظر آمد. يك جمله 2 پهلو بود كه كمك كرد من قيد چمدان را بزنم. وسايل ضروريتر را ريختيم توي يك كيسه و چمدان را گذاشتم همانجا به اميد خدا...