از خواب كه بيدار شدم، چند نفر داشتند نماز ميخواندند. خوشحال بودم از اينكه مرتضي و داوود خواب بودند و زودتر بيدار شده بودم، صدايشان كردم. بعد هم تندي رفتم بيرون كه وضو بگيرم. وقتي برگشتم داوود و مرتضي داشتند به من ميخنديدند. مرتضي گفت: «تقبلالله يا شيخ ولي هنوز اذان ندادهاند». تازه فهميدم ساعت ۳صبح است و آنها هم نماز شب ميخواندهاند نه نماز صبح! خوابيدم و اين بار مرتضي من را براي نماز صبح بيدار كرد. نماز را خوانديم و زديم به جاده. هوا سرد بود و يادم نميآمد آخرين بار در عمرم كي اين موقع صبح پياده راه رفته بودم. همينطور كه راه ميرفتيم مردم از موكبهاي اطراف، وارد جاده ميشدند. انگار از زمين آدم ميجوشيد.
در كمتر از نيم ساعت جاده پر شد از هزاران نفر. خورشيد بالا آمده بود و موكبدارها التماس ميكردند صبحانه بخوريم. در يكي از موكبها شير داغ و قهوه و چاي و نان تازه و پنير خورديم. ولي آنها دستبردار نبودند، گاهي جوري خواهش ميكردند كه خجالت ميكشيدي تعارفشان را قبول نكني. نتيجه اين خجالت كشيدن، 3 بار صبحانه خوردن بود. دستآخر چاره كار را پيدا كردم. يك ساندويچ درست كردم و گرفتم توي دستم. هر جا دعوت به صبحانه ميكردند، ساندويچ را نشان ميدادم و ميگفتم: «مأجوريد انشاءالله» حوالي ساعت ۱۰ تقريبا بساط صبحانه از موكبها جمع ميشد اما بقيه پذيراييها برقرار بود.
كمي بعد جايي روي زمين پارچهاي سفيد افتاده بود. بعضيها حواسشان نبود و از رويش رد ميشدند. فكر كردم مال يكي از همين موكبدارهاست كه باد آورده و اينجا افتاده است. گفتم لابد الان صاحبش ميآيد و پارچهاش را بر ميدارد. از روي پارچه پريدم. مرتضي و داوود هم لابد مثل من خيال كرده بودند كه از روي پارچه رد نشدند. چند قدم جلوتر اما مرد عربي جلويمان را گرفت و گفت كه برگرديم. اشاره كرد كه با كفش از روي پارچه رد بشويم. چيزي كه پهن كرده بود روي زمين و ميخواست از رويش رد بشويم، يك كفن بود. دستم را گرفته بود و ميكشيد. پاهايم قفل شده بود. چرا من؟ من چكار كرده بودم كه يكي ميخواست خاك كف كفشم روي كفنش باشد؟ مرتضي كه گريه كرد، ما هم گريه كرديم. نشستيم كنار جاده و اين صحنه را نگاه كرديم. التماسهاي مرد عرب ديدني بود، خيليها مثل ما از كنار پارچه رد ميشدند و او دستشان را ميگرفت و توضيح ميداد كه ميخواهد كفششان را بگذارند روي كفنش. ياد حرف داوود افتادم كه ميگفت امام حسين(ع) به آدم عزت ميدهد. كمي بعد، ديدن اين صحنهها ديگر برايمان عجيب نبود.
موقع تعريفكردن اين خاطرات براي آنهايي كه سفر اربعين نرفتهاند احتياط ميكنم. بايد كمي واقعيتها را كمرنگتر تعريف كنم. هميشه ترسيدهام همهچيز را آنطور كه بوده تعريف كنم و باور نكنند. شما باور ميكنيد كسي نوزاد چند ماههاش را بگذارد توي يك سبد و از ملت التماس كند از روي سبد عبور كنند تا بچه مريضش شفا بگيرد؟ شما باور ميكنيد يكي بيايد روي آسفالت جاده را جارو كند تا خاكش را جمع كند و ببرد توي مزرعهاش بريزد براي اينكه محصول آن سالش بركت كند؟ شما باور ميكنيد كسي كه محتاج نان شبش باشد، پولي قرض كند تا براي زائران اربعين غذا بپزد؟ من آنچه را به چشمهاي خودم ميديدم باور نميكردم. سرم را كه بالا آوردم ديدم به تير ۳۰۰ رسيدهايم. به بچهها گفتم كه چقدر سريع آمدهايم. داوود گفت: «امروز روز اول است، من اسمش را گذاشتهام روز شوق» اسم قشنگي بود. در روز شوق، خورشيد هم بهنظرم قشنگتر از هميشه بود.