- تو میدونی چی میشه که انگشتهای پا گزگز میکنن؟
- شنیدی؟
- نه.
- انگار یکی جیغ زد.
- نه.
- چرا. من شنیدم. صدای جیغ خفهی یه دختربچه بود.
- ولش کن!
- سه چهار سال پیش، بعضی شبها توی اتاقم صدای جیغ میاومد. از دور، از خیلی دور.
- خب؟
- میایستادم پشت پنجره و دعا میکردم اتفاق بدی واسهي آدمها نیفته.
- هنوزم؟
- آره... وقتی پایین پنجرهام توی اتوبان كسي از ماشین پیاده میشه و جیغ میزنه و گریه میکنه، قلبم تندتند میزنه. واسه همین باید همون جا بایستم و تندتند براش دعا کنم که اگه نمیتونه رها شه، آروم شه...
- شايد کسی رو از دست داده بودن.
- داد میزدن.
- به چی نگاه میکنی؟
- فکرش رو بکن. یه آدمی یه جایی به ته یه چیزی میرسه، چشمهاش رو میبنده و از ته دلش جیغ میزنه. بعد چشمهاش رو باز میکنه، میبینه هیچی عوض نشده. میبینه کسی کاری نمیکنه. حتی خیلیها صدای جیغش رو نمیفهمن.
- از کسی کاری بر نمیآد.
- شایدم برای کسی مهم نیست.
- باید بدون عینکت نگاه کنی.
- شاید.
- یکی رو میشناختم یه چیزهایی میگذاشت توی دهنش، سرش رو میکرد توی بالش، بعد جیغ میزد. خیلی باحال بود.
- دیوارههای درونیاش پارهپاره میشن.
- آره. میدونم. ولی خیلی باحال بود.
- واسه من باحال نیست.
- اینکه ببینی یه نفر، یه راه تازه پیدا کرده، باحال نیست؟
- نمیدونم. شایدم باشه.
- خوبی؟
- بریم پشتبوم بشماریمشون. هنوزم ترافیکه...
مباركه مرتضوي،17ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
عكس: خورشيد شيخانصاري، 14ساله، خبرنگارافتخاري از تهران