بعد كه خيالم راحت ميشود از طعم و عطر خورش ميروم سراغ كمد ديواري كه بايد از دل آن چمدان را بيرون بكشم. چمدان قديمي را كه باز ميكنم علي ميدود پاي چمدان كه ميدانم اين چمدان را خيلي دوست دارد. خودم هم دوستش دارم كه پر است از وسايلي كه ميشود با آنها معجزه كرد و روح دميد در پارچههاي ترمه و سرمه و مليله و روبان و...!
علي گوبلن كوچكي را نشانم ميدهد و ميگويد اين چيه؟ ميگويم اينرو خيلي بچه بودم دوختهام! يادم ميآيد اول گوبلن دوختم بعد رفتم كلاس خياطي و بعد ديگر بقيه را از هوش ذاتيام كمك گرفتم كه فكر كردم كافي است با سوزن و نخ و پارچه دوست باشي. گيرم كه يك وقفه 4 ساله بيفتد بين علاقهات با سوزن و نخ و پارچه و زشت باشد كه در محيط دانشگاه حرف از منجوق و اشل خياطي و كاغذ الگو بزني. بعد اما همهچيز برميگردد سر جاي اولش. دفتر خياطيام را از چمدان بيرون ميكشم و بقيه را دوباره مرتب ميكنم و چمدان را داخل كمد ديواري جاگير ميكنم. فكر ميكنم چند ساعت ديگر بچهها ميآيند و از كجا شروع كنم بهتر است براي آموزش خياطي.
فكر ميكنم از كجا شروع كنم آموزش خياطي را براي دختران فارغالتحصيل بهترين دانشگاه فني تهران كه مدتي كارمند دانشگاهشان بودهام و حالا آنها هم تصميم گرفتهاند عطاي كار در فلان شركت و اداره را به لقايش ببخشند و پناه ببرند به محيط امن خانه و خياطي ياد بگيرند و سرمهدوزي! شايد بهتر باشد با ويتراي شروع كنم تا جذابتر باشد و زودتر به نتيجه برسند يا كار با چرم را شروع كنم كه اصيلتر است و هيجان انگيزتر، بعد اما فكر ميكنم حتما بهتر است كه انتخاب را بهخودشان بسپارم. كلاس خياطيمان كه تمام ميشود وقتي شاگردهايم خداحافظي ميكنند و ميروند. فكر ميكنم به سالهايي كه ميتوانستم بيشتر خياطي كنم و بيشتر خياط، پرورش بدهم!