اين را ميشود از در باز صندوق عقب ماشينشان در پاركينگ فهميد. خانهشان طبقه اول ساختماني در حوالي مركز شهر است. وضع مالي آنچناني ندارند اما اوضاع بدي هم ندارند. خانم محبي بازنشسته آموزش و پرورش است و آقاي محبي هم بازنشسته اداره برق. همسايه طبقه دوم كه همسايه طبقه سوم را ميبيند، آرام زير گوشاش ميگويد: «ميگم اين پيرمرد و پيرزن مگه چقدر حقوق بازنشستگي ميگيرند كه هر هفته جمعه بساط سفر رو جمع ميكنند و با اين همه تجهيزات ميزنن بيرون؟» همسايه طبقه سوم شانهاي بالا مياندازد و ميگويد: «چي بگم والا». همسايه طبقه دوم، پوزخندي ميزند و ميگويد: «چي بگم نداره. بچه كه ندارن، هر چي درآوردن پسانداز كردن».
اما آقاي محبي از پاركينگ به داخل خانه برميگردد، كارتني را كه همسرش دم در گذاشته برميدارد و ميگويد: «خانوم، اين بسته چقدر سبكه». خانم محبي با لبخند ميگويد: «پشمكه». آقاي محبي ميخندد و ميگويد: «پشمك؟» خانم محبي كيسه ميوه را ميآورد و ميگذارد دم در و ميگويد: «آره بچههام هوس پشمك كرده بودند. اون هفته بهم ميگفتند پشمك خيلي نرمه؟ تو تلويزيون پشمك را ديده بودند. از دكتر پرسيدم گفتم پشمك براشون ضرر نداره؟ خانم دكتر گفت نه».
آقاي محبي بسته را كه ميخواهد بگذارد توي صندوق عقب ماشين، همسايه طبقه دوم ميآيد خودش را مشغول تميز كردن ماشين ميكند و ميپرسد: «آقاي محبي، ماشالا بزنم به تخته وضع مالي خوبهها. خدا بده بركت». آقاي محبي نگاهي به همسايهاش ميكند، ميداند كه هر جمعه بايد بيايد و زخمي بزند و برود. ميگويد: «خدا كه هميشه بركت ميده، راستش صبحهاي جمعه ميريم شيرخوارگاه. شما هم تشريف بياريد، بچهها خوشحال ميشن». همسايه طبقه دوم دوست دارد زنگ خانه همسايه طبقه سوم را بزند و بگويد: «درباره آقا و خانم محبي اشتباه كرده است». دستش روي زنگ ميرود. مردد است كه به اشتباهش اعتراف كند يا نه. كاش ترديد را كنار بگذارد، اعتراف كند و بعد هم برود سري به بچههاي معصوم بزند.