از خانه كه بيرون ميرود تا محل كار، وقتي توي اتوبوس نشسته است، كتاب ميخواند. بعد جايش را به پيرمردي ميدهد كه هر روز با كمي تأخير به اتوبوس ميرسد. ميله تعادل اتوبوس را ميگيرد و به خيابان و مردمي كه در حال رفتن به محل كار هستند نگاه ميكند. نرسيده به ايستگاه آخر از اتوبوس پياده ميشود و كمي تا محل كار قدم ميزند.
وقتي به محل كار ميرسد، لباسش را عوض ميكند. تمام شركت را تميز ميكند، آشپزخانه را تميز ميكند و چاي تازه دم ميكند. كارهاي نظافتش كه تمام شد، باز هم ميرود بيرون و چند نان ميخرد و برميگردد به آشپزخانهاش و براي همه02 كارمند، لقمهاي آماده ميكند. هر كارمندي كه از راه ميرسد لقمهاي را كنار ليوان چايش ميگذارد و برايش ميبرد. هر كارمندي كه روز اول كارش باشد از اين حسنسليقه و مهرباني تعجب ميكند اما بدي ماجرا اين است كه بعد از مدتي، اين مهرباني در نگاه ديگران به يك اتفاق روزمره و يك وظيفه براي او تبديل ميشود. خودش اما به اين قسمت بد فكر نميكند؛ چرا كه يقين دارد اين مهرباني، وظيفه اوست.
بيهيچ چشمداشتي، از پول خودش اين كار را انجام ميدهد. نخستين بار كه آقايمدير از او خواست تا لقمه نان و پنير ديگري به او بدهد گفت كه چند لقمه مانده براي بچههايي كه هنوز سر كار نيامدهاند. اولش آقايمدير كمي ناراحت شد اما بعدها فهميد كه اين عدالت، بهترين شيوهاي است كه او پيش گرفته. از روزهاي بعد نه مدير و نه ديگر كارمندان، كسي تقاضاي لقمه بيشتري نكرد اما او هر روز صبح، هنگامي كه توي اتوبوس ايستاده و كتاب نميخواند به اين فكر ميكند كه كاش پول بيشتري داشت و لقمههاي بيشتري درست ميكرد و بچههاي شركت خوشحالتر ميشدند.