یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۰
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: پسر حدود ۴سال داشت. به پسر هم‌سن و سالش که رسید گفت: «بازی می‌کنید با من؟»

horse

 همين تك‌جمله از زبانش كافي بود تا بدانيم كه با يك پسربچه معمولي طرف نيستيم. پسرك گفت: «چه بازي‌اي؟» پسر اديب نگاهي به اطراف كرد و گفت: «سوار اسب‌ها بشيم و در دشت بدويم». كساني كه نخستين‌بار پسر را مي‌ديدند، اينگونه حرف زدن از زبان پسر 4ساله برايشان بيشتر خنده‌دار مي‌نمود. يكي از بزرگ‌ترها گفت: «نمي‌دونم از حرف زدنش خنده‌ام مي‌گيره يا اينكه ما بلد نيستيم اينطوري حرف بزنيم و برامون خنده‌داره». پسر گفت: «من از اسب‌سواري خوشم نمي‌آد بيا بريم ماشين‌سواري». نشسته بودند روي مبل. پسر اديب دست‌هايش را توي سينه‌اش جمع كرده بود و به ديوار چشم دوخته بود.

پسر ديگري تكيه داد به مبل، دست‌هايش روي فرمان ماشين بود و توي جاده پيش مي‌رفتند. راننده گفت: «تند كه نمي‌رم. خوش مي‌گذره بهت؟» قهر نبود اما انگار از جاده لذت نمي‌برد. شانه‌اي بالا انداخت و گفت: «دشت به اين سرسبزي، حيف نيست سوار ماشينيم؟ كاش كمي تو اين دشت اسب‌سواري مي‌كرديم.» راننده، وسط دشت نگه داشت. چند‌ثانيه بعد پسر اديب به آن يكي، اسب‌سواري ياد مي‌داد. توي دشت مي‌تاختند و شاد بودند. آن ديگري كه تازه مهار اسب را آموخته بود، با خوشحالي فرياد مي‌زد و در آن سرعت روي زين اسب مدام بالا و پايين مي‌پريد و مي‌گفت: «خيلي عاليه. اسب‌سواري بي‌نظيره». كمي از تاخت و تازشان كه گذشت، اسب‌ها را آرام‌تر راندند و دوشادوش يكديگر قدم زدند و بعد نشستند روي تپه‌اي مشرف به دشت، كنار هم.

روي تپه كه نشسته بودند، هر دو خسته و مانده، دراز كشيده بودند و به خوابي عميق فرو رفته بودند. پدرهايشان آمدند و از روي مبل برشان داشتند و بردندشان توي اتاق خواب كه راحت بخوابند. همه از پدر پسر اديب پرسيدند: «چرا پسرت اينقدر متفاوت است؟» پدر طفره رفت اما سرانجام توي شلوغي مهماني آرام به چند‌نفر گفت: «من سعي مي‌كنم درست زندگي كنم. گمان مي‌كنم بايد بپذيريم كه واقعا الگوي كودكان هستيم».

کد خبر 322695

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha