خدمه پرواز خودشان را به صندليهاي خالي رساندند. يكي از آنها كه پسري جوان و خوشتيپ بود، آمد كنارم روي صندلي خالي نشست. هميشه دوست داشتم از حال و روز مهمانداران بدانم. كمي تحمل كردم، چيزي نگفتم. دلم طاقت نياورد. پرسيدم: «امروز چند تا پروز داريد؟» گفت: «الان ميريم تهران، بعد يه پرواز داريم به سنندج، بعد از سنندج دوباره برميگرديم تهران، از تهران ميريم مشهد، از مشهد به كيش و بعد برميگرديم تهران». متعجب نگاهش كردم و گفتم: «خيلي سخته.
اذيت نميشي؟» شانه بالا انداخت و گفت: «كار شما چيه؟» به روزنامهاي كه توي دستم بود اشاره كردم و گفتم: «نويسنده هستم، براي روزنامه هم كار ميكنم». لبخندي زد و گفت: «چه شغل خوبي. هر روز مينويسيد؟» سري تكان دادم و گفتم: «بله براي روزنامه هر روز مينويسم اما جدا از كار روزنامه، خودم كارهاي ديگر نوشتني دارم.» مهماندار جوان گفت: «مثلا چند ساعت در روز مينويسيد؟» به ابرها نگاه كردم و گفتم: «حدود 8 تا 10 ساعت. 4-3 ساعت خلاقانه مينويسم، بقيه زمانم رو هم كارهايي مثل ويرايش، مطالعه و خلاصهبرداري، نقد و... انجام ميدم.» هواپيما داشت به باند نزديك ميشد، گفت: «خيلي سخته. اذيت نميشيد؟» با خوشحالي و قاطعيت گفتم: «اصلا. من عاشق كارم هستم. اصلا اگه يه روز ننويسم، حالم بد ميشه». نگاهم كرد و گفت: «اصلا با عشق همه زندگي آسون ميشه. كار ما هم سخته، فشار مصنوعي داخل هواپيما اينقدر بدن آدم رو كوفته ميكنه كه بعد از يك روز كاري، تو 2روز استراحتمون فقط ميخوابيم. اما وقتي 2 روز استراحت تموم ميشه، لحظهشماري ميكنم براي اومدن سر كار».
لبخندي ميزنم، هواپيما نشسته است. مهماندار خداحافظي ميكند و ميرود. از هواپيما پياده ميشوم. راننده اتوبوس با لبخند سلام ميگويد، توي اتوبوس، يكي از نوهاش ميپرسد كه فردا امتحان دارد يا نه. نزديك خانه، آقاي مغازهدار يك بشقاب شكلات گذاشته دم در مغازه و كنارش نوشته: «فقط عاشقانه زندگي كن».
نظر شما