از دوستم كه خانهشان توي همان خيابان و چند پلاك آنطرفتر از ديوار بود پرسيدم: «لباسا كم و زياد ميشه؟ ملت ميذارن؟ كسي برميداره؟» جواب داد كه هم لباس گذاشتن مردم را ديده و هم ديده كه كساني طناب لباسها را ميگشته و تكهها را يكييكي ورق ميزدند تا تكه باب ميلشان را پيدا كنند. بعد يكهو پرسيدم: «آدم مشكوك چي؟ نديدي؟» گفت مشكوك يعني چي؟ گفتم: «چه ميدونم. يكي كه بخواد بياد همهش رو يهجا جمع كنه با خودش ببره.» گفت: «كه چي بشه؟ اين همه لباس دست دوم رو اگه خودش نخواد بپوشه، ميخواد چي كار؟ كسي مگه ميخره ازش؟» مكث كردم. دنبال چرايي و توجيهي براي اين سؤالم ميگشتم. دوستم راست ميگفت. قاعدتا اين لباسها- اگر نخواهي بپوشيشان- به درد ديگري نميخورد. اما چرا من ناخودآگاه، به آدم مشكوكي فكر كرده بودم كه ميخواست از اين حركت انساندوستانه و خيرخواهانه به نفع خودش سوءاستفاده كند؟ سرم را خاراندم و گفتم: «چه ميدونم».
از خاطرات دانشگاهش تعريف ميكرد. اينكه يكبار قرار بوده براي پروژهاي، چندتايي نقشه مهندسي از يكي از همكلاسهايش بگيرد اما دير رسيده دانشگاه و طرف هم بايد زود ميرفته و نقشهها هم واجب بوده و خلاصه بايد راهي پيدا ميكرده كه بينقشه نماند. دست آخر قرار ميشود همكلاسش نقشهها را پيش كتابدار دانشكدهشان به امانت بگذارد و او هر وقت رسيد، سري بزند و نقشهها را بگيرد. ميگفت: «وقتي رسيدم كتابخونه، از كتابداره- كه نخستين بار بود ميديدمش و داشت يه چيزي ميخوند- پرسيدم كسي اينجا چندتا نقشه نياورده؟ بدون اينكه سرشو بياره بالا، دست كرد زير ميزش و نقشههارو آورد بيرون گذاشت جلوم و گفت بردار. من ولي همينجوري مونده بودم؛ مثل اينكه يه جاي كار بلنگه يا يه چيزي تو قضيه گم شده باشه. انگار از سايهم حس كرد هنوز نرفتم، يا نقشههارو ديد كه هنوز برنداشتم. سرشو آورد بالا و پرسيد: چيه؟ اينا نيست مگه؟ گفتم: چرا خودشه. ولي اسمي، مشخصاتي، چيزي ازم نميخواي؟ يه جوري از بالاي عينكش نگام كرد كه از صدتا فحش بدتر بود. گفت: آخه اين نقشههاي تو، به درد كي ميخوره كه بخواد بياد همينجوري ببردشون؟»
بهنظرتان من و اين دوستم، بيخودي يك مسئله ساده را پيچيده كرده بوديم؟ نه پرسش و ترديد من محلي از اعراب داشت و نه تعجب و حيرت او؟ فكر ميكنيد اين همه بدبيني به آدمهاي اجتماع دور و بر منطقي نيست؟ شايد واقعا همينطور باشد و ما دو نفر بدبين و منفيباف باشيم نسبت به جامعهاي كه در آن زندگي ميكنيم. اما اگر براي شمايي كه اين يادداشت را ميخوانيد، اين دومثال آنقدرها هم دور از ذهن نبودند، اگر برايتان عجيب نيست كه يكي همينطوري بيدليل و بينياز، همه لباسهاي ديوار مهرباني را جمع كند با خودش ببرد يا نقشههاي يكي ديگر را كه به هيچ دردش نميخورد، بردارد، اگر فكر ميكنيد در جايي كه ميشود شايعه «باز كردن بخيههاي چانه پسري 6-5ساله» را باور كرد، هر اتفاق ديگري هم ممكن است و درنهايت اگر چنين اتفاقهاي غيرمنطقي و حيرتانگيزي براي شما هم باوركردني و شدني بهنظر ميرسند، انگار واقعا يك جاي كار ما ميلنگد. كاش دستكم اين ديوارهاي مهرباني آنقدري ادامه داشته باشند كه اينقدر راحت، چنين فكرهاي مريض و مسمومي به ذهنمان خطور نكند.