در همين شهر چشم باز كرد و در 7سالگي كه پدرش مُرد، كار رفوگري گليم را از او به ارث برد و بعدها شد تعميركار راديو وتلويزيون. آن روزها زياد در خانهها وسايل برقي يا تلويزيون نبود، فقط همان راديو بود. اما با همان درآمد، خرج خانوادهاي را درميآورد كه بعدها با ازدواج بزرگتر شد.
2دختر و 2 پسرش كه به دنيا آمدند ديگر اوضاع مانند قبل نبود، هرچه تلويزيونها و راديوها جديدتر ميشدند مصطفي كمتر مهارت سابق را براي تعمير داشت. او تعمير همه وسايل را بلد نبود و بيشتر وقتها بيكار بود، براي همين بار زندگي بر شانههايش سنگينتر شد.
او نميخواست بچههايش درس را رها كنند. هرطور بود ناني درميآورد و زندگي را ميگذراندند. اما چرخ روزگار نچرخيد و كمكم زندگي برايش سخت شد، براي همين پسر بزرگش مجبور شد در مغازه شيشهبري كار كند تا كمك خرج پدرش باشد. كمكم اوضاع داشت روبهراه ميشد كه آن حادثه تلخ اتفاق افتاد. وقتي ماجرا ميرسد به بيماري پسرش، نفسهايش تندتر ميشود. ميگويد: «عبدالله در زمان كار دچار تشنج شد و ديگر نتوانست كار كند. دكترها دليلش را نفهميدند، الان هم جواب درستي نميدهند. او سالهاست نميتواند كار كند و اگر بهموقع دارو مصرف نكند دچار تشنجهاي طولاني ميشود».
مصطفي ميگويد: «پسر جوانم كجا ميدانست روزي كه قبراق و سرزنده براي كار ميرود، 2ساعت بعد جان بيجانش را بيمارستان ميبرند و بعد از آن ديگر نميتواند كار كند».
- خانهاي با پول ديه
پيرمرد از زندگيشان ميگويد؛ يكنفس و بدون قطعِ حرفهايش. از روزگاري ميگويد كه عبدالله خانهنشين شد و او بيكار بود. اوضاع خانه چندان خوب نبود و روزهايي بود كه حتي ناني هم در سفره نداشتند. همان روزها عبدالله با موتور تصادف ميكند.
مطصفي انگار همهچيز را مرور ميكند و لب به سخن باز ميكند اما سخت، اما كُند، اما تلخ. ميگويد: «عبدالله يك روز كه حالش بهتر بود از خانه رفت بيرون. كنار جاده راه ميرفت كه با يك موتور تصادف كرد. خدا را شكر چيزي نشد و فقط يك استخوان پايش شكست. دادگاه براي او 8ميليون تومان ديه بريد».
با آن پول توانستند يك خانه 40متري بخرند. انگار از گفتن اينها شرم دارد. ميگويد: «بهخدا اگر داشتم نميگرفتم اما با همان پول اين خانه 40متري را خريديم تا حداقل آواره اين خانه و آن خانه نباشيم».
حالا اين 7نفر در همين خانه كوچك زندگي ميكنند. در اين سالها ديوارها و سقف خانه خراب شدهاند و نياز به تعمير دارند اما مگر ميشود در اين اوضاع حرفي از مرمت خانه زد؟ مصطفي ميگويد: «پسرم يك روزهايي اعصاب ندارد و از خانه ميزند بيرون تا شب. او هم ناراحت است اما چكار ميتوانم بكنم و نكردم؟».
- نميدانستم ام اس چيست!
وقتي حرف ميزند نميگذارد در صدايش لرزشي باشد و دردهايش از لحن صدايش مشخص شوند. ميگويد: «بعضي از اهالي وقتي زندگي ما را ديدند كمكهايي كردند، حتي براي دخترهايم كار پيدا كردند اما روزگار سختتر از آن است كه با اين درآمدهاي كم زندگي كنيم».
سرفههاي خشك و مكررش خبر از ناراحتي ريههايش ميدهد. ميگويد: «همان سالها بيماري به جان من هم افتاد و گرفتار دكتر و بيمارستان شدم تا مشخص شد كه بيماري اماس دارم. تا آن روز حتي اسمش را هم نشنيده بودم و نميدانستم اماس يعني چي».
مصطفي نميدانست در روزهايي كه دوبيني داشت و پاهايش بيحس ميشدند براي بيمارياش بود نه كم خوري. حالا او هم ديگر مجبور بود در كنار عبدالله بنشيند و روزها را شب كند. بيماري اماس يك بيماري ناتوانكننده است كه مغز و نخاع را تحتتأثير قرارداده و باعث از دستدادن كنترل، ديد، تعادل و حواس (بيحسي) ميشود. در بيماري اماس اعصاب مغز و نخاع توسط سيستم ايمني بدن آسيب ميبينند كه به اين اختلال، بيماري خودايمني ميگويند.
- شهريهاي براي آينده
گويي داشتند به طعم بدبختي عادت ميكردند كه پسر كوچكش دانشگاه قبول شد؛ همان آرزويي كه مصطفي براي آن 3 فرزند ديگر هم داشت. هرطور بود كمك كردند تا او سال اول دانشگاه را تمام كند. دخترها كار ميكردند، خودش هم روزهايي كه ميتوانست دستفروشي ميكرد تا پولش را بگذارد روي يارانه و با 20هزار توماني كه از كميته امداد ميگيرد زندگي را بچرخاند و پسرش را به كلاس درس بفرستد.
مصطفي ميگويد: «هرچه سنم بالاتر ميرود بيماري هم بيشتر اذيتم ميكند، بعضي روزها حتي براي كارهاي ضروري هم نميتوانم راه بروم؛ بهخدا شرمنده اين زن و بچهها هستم».
حالا مصطفي احساس ميكند جدا از همهچيز و همه كس افتاده است. دوست دارد باز هم يك راديوي قديمي يا از همان تلويزيونهاي مبلي ولامپي قديمي را براي تعمير بياورند و او ساعتها سرش را گرم كند تا دردها يادش برود. ميگويد: «قديمها خوب بود، يك راديو بود و يك تلويزيون؛ اين همهچيز نبود. اما الان مغازهها هر روز يك چيز جديد ميآورند و خانهها پر از وسايل جديد است كه اصلا مصرف هم نميشود».
- جنگلي از بيم و اميد
لحنش سنگين و آرام است. تنها وقتي از بچههايش حرف ميزند، هيجاني گذرا در صدايش موج ميزند. با وجود همه سختيها و مشكلات، مصطفي خوشبين و اميدوار است. ميگويد: «اگر اين پسرم درسش تمام شود ميتواند بيشتر كمك كند، بايد پول دانشگاه را بدهم تا حداقل اين يكي براي خودش كسي شود». هنور جملهاش را تمام نكرده كه انگار باز نگراني به سراغش ميآيد و ادامه ميدهد: «شبها خواب درست و حسابي ندارم، ميترسم يك شب كه خوابيم سقف اين خانه بريزد. چندبار حس كردم از سقف چيزي پايين ميريزد اما نميدانم چكار بايد بكنم».
صدايش مثل گمشدهاي در مه و غبار از دوردستهاي جنگل انبوهي به گوش ميرسد؛ جنگلي پر از بيم و اميد.
- شما چه ميكنيد؟
خانه كوچك خانواده آقا مصطفي در حال ويراني است و او هزينههاي تعمير آن را ندارد.شما در اين زمينه چه مي كنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما