در آن کتاب چنین نتیجه گرفتم که ما هنوز- بهرغم تلاشهای 3 قرن فلسفه اخلاق و یک قرن جامعهشناسی- فاقد وضعیت قابل دفاع عقلانی و منسجم و یک دیدگاه فردگرای لیبرال هستیم و همچنین اینکه سنت ارسطویی میتواند به شیوهای بازتفسیر شود که عقلانیت و معقولیت و رویکردهای اخلاقی و اجتماعی ما را نیز تحتالشعاع قرار دهد».
آنچه در ادامه میآید، تبیینی است از بسط درونی اخلاق یونانی؛ به ویژه با تمرکز بر ارسطو، الهیات عقلانی قدیس آگوستین، تلفیق آگوستینگرایی و ارسطوگرایی توماس آکوئیناس (مک اینتایر در صفحه آخر این کتاب، خود را یک تومیست نشان میدهد) و اخلاقگرایی بورژوازی دیوید هیوم که با شکاکیت عقلانی همراه است.
این 4 جریان که درباره آن سخن خواهم گفت، ازمجموعه نیمه نامتناهی سنتهایی انتخاب شده است که اومیتوانست درباره آنها بنویسد و دلیل انتخاب آنها این است که این جریانها منشا پیدایش علم اخلاق و علم الاجتماع مک اینتایر است.
توصیه او به خوانندهای که میخواهد تحقیق را ادامه دهد، چنین است: «ما- هر که باشیم- میتوانیم فقط تحقیق را ازمنظر فراهم آمده از ارتباطاش با گذشته اجتماعی و عقلانی خاصی که از طریق آن خودمان را با یک سنت خاص از تحقیق- که تاریخ آن را تا به حال بسط داده است- آغاز کنیم. بنابراین، برای هر یک از ما، پرسش کنونی این است: آن تاریخ خاص چه موضوعاتی را به مباحث معاصر ارتباط داده است؟ سنت خاص ما در این وضعیت چه منابعی را در اختیار دارد؟ آیا میتوانیم با آن منابع، دریابیم که دستاوردها وموفقیتها و ناکامیهای سنتهای رقیب، کاملتر از آن چیزی است که پیروان ما انجام میدهند؟ کاملتر با معیارهای خودمان؟ یا کاملتر با معیارهای آنها؟» روایتهای تاریخی در این کتاب منجر به پاسخ دادن به پرسشهایی است که قول دادهایم به آنها پاسخ دهیم: عدالت چه کسی؟ کدام عقلانیت؟
من، هرچند از جزئیات روایت بیشترآموختهام اما در اینجا قصد ندارم آنچه را مک اینتایر گفته است، جمعبندی کنم. هدف اصلی این نقد، فردگرایی لیبرال و چالشهای مطرح شده فراروی همه ما در جهانی است که لیبرالیسم، نیروی اجتماعی و مسلط بر دولت است. برداشت مک اینتایر از لیبرالیسم و نقد او از آن، غالبا به محافظهکاری افرادی چون جورج دبلیو بوش مرتبط میشود. به نظر من، فردگرایی لیبرال- آن گونه که مک اینتایر از آن برداشت میکند- مهمترین ویژگی بنیادی جریان اصلی محافظهکارانی نظیر بوش را نیز دربرمیگیرد؛ هرچند که درمورد بوش، فردگرایی لیبرال تحتالشعاع سنتگرایی و ایدههای ضد لیبرال قرار میگیرد. من خواهم کوشید تا در این جا برجستهترین نکات استدلالهای مک اینتایر علیه لیبرالیسم را ارائه کنم؛ هرچند قضاوت در باره او بدون تبیین مفصل و جامع دیدگاههای او میسر نیست.
مک اینتایر بهدرستی اثبات میکند که عقلانیت و اخلاق، غیرقابل انفکاکاند؛ یعنی غیرممکن است شخص ظالم، عقلانی بیندیشد یا شخص غیرعاقل، عادل باشد. درنتیجه، وجود پیشفرض لیبرال- یعنی عقلانیت مشترک، غیرتاریخی وعینی که بتواند تفاوتها و تمایزات در ارزشها و مفاهیم عدالت را از میان بردارد- خیالی واهی است.
او سپس ادامه میدهد که هیچ برداشتی از عدالت و زندگی اخلاقی، خارج از چهارچوب یک جامعه واقعی در زمان و مکانی معین میسر نیست و لیبرالیسم- بهرغم اعتراضاتاش- به موازات آبای کلیسا، متون مذهبی، سلسله مراتب، نیروی سیاسی، علایق اجتماعی، نمادها و غیره- مانند هر سنت دیگری- یک سنت است و آن دسته از ویژگیهای خاص مدرنیته را که بنیان فردگرایی لیبرال را شکل میدهد، افشا میکند.
لیبرالیسم از سایر سنتها متمایز است؛ هر چند خود را نه یک سنت بلکه پناهگاهی خیالی میداند که قادر است سایر حالات سنتی تفکر را بهتمامی ادراک کند و به نیازهای آن پاسخ گوید و نیز این فرض را دارد که در برابر هر نوع انتقادی- خارج از چهارچوب لیبرالیسم- مصون است و همین خودفریبی لیبرالیسم، آن را آسیبپذیر میگرداند.
فردگرایی لیبرال
از نظر مک اینتایر، لیبرالیسم سرچشمههای خود را در جریان اسکاتلندی بسط و پیشرفت فلسفی- با انتقاد رید از دیوید هیوم- بازمییابد. خود هیوم نقطه گذر را نشان میدهد. مک اینتایر گسست افراطی دیوید هیوم از سنتهای پروتستانتیزم اسکاتلندی را چنین توصیف کرده است: « قوانین مربوط به مالکیت و انتقال آن- قوانینی که از دید هیوم محتوای عدالت را معین میکنند- از غرور، عشق، نفرت و فروتنی تشکیل یافتهاند».
حقوق مالکیت مطلق هستند. هیچ معیاری خارج از آنها- در پرتویی که سهم خاصی از مالکیت بتواند به عنوان عادلانه یا ناعادلانه ارزیابی شود- نه وجود دارد و نه میتواند وجود داشته باشد. طبق این دیدگاه، عدالت به اهداف و غایات مالکیت خدمت میکند و نه برعکس. (ص 295).
هیوم یک جامعه شکل یافته برحسب ارضای تمایلات را در نظر دارد که درون آن معاملات و مبادلات، برای سود متقابل سازمان یافتهاند؛ در حالی که نظام اجتماعی مجموعا- به طور رسمی یا غیررسمی- حفظ و انجام روابط نهادینهشده در چنین معاملات و مبادلاتی را فراهم میآورد که در آن ارزیابی برحسب رضایت مصرف کنندگان انجام میشود.... فردی که هیوم فرض میگیرد، در استدلال علمی به عنوان عضوی از جامعهای است که در آن طبقه، مالکیت و غرور، مبادلات اجتماعی را تشکیل میدهند. (ص 298).
اخلاق هیوم، به نوعی مشابه اخلاق هگل بوده است زیرا مالکیت را مقوله بنیادین حیات اخلاقی در نظر میگیرد. سنتهای اخلاقی متقدم هرگز مالکیت را تا این درجه از منزلت ارتقا نداده بودند.
مک اینتایر انتقاد رید از هیوم را با عبارت زیر توصیف می کند: «با توماس رید (1796- 1710)، تمرین عقلانیت بنیادگرا، از لحاظ عملی یا نظری، به هیچ نوع خاصی از مجموعه جامعه اختصاص نیافت. کتاب او در مقطعی پدید آمد که در آن چند برداشت ازعقلانیت عملی برای مالکیت فرد- جدا و مقدم بر ورود آنها به روابط اجتماعی- پا به میدان نهاده بود؛ به ویژه بنتام در انگلستان و کانت در پروس. ما به سوی جهانی حرکت میکنیم که در آن تمرین عقلانیت عملی- اگر اصلا اتفاق افتد- ناچار است در بسترهای اجتماعی منازعات بنیادین نهادینه شود».
بنابراین، مبانی اجتماعی لیبرالیسم 2 جنبه دارد: ارتقای مالکیت به شأن برترین رابطه اجتماعی، و فقدان اجتماع، فقدان ظرفیت توسل یا اتکا به معانی مشترک، فراتر از ارضای امیال فردی.
مک اینتایر از یک تحلیل در کاربرد نامهای جانشین در کشورهای بیگانه برای تاکید بر تفاوت بین یک نام جانشین برای ساکنان منطقهای که در آنجا معانی چند گانه دارد و کاربرد همان نام درسیاق یک زبان خارجی، استفاده میکند. از نظر یک خارجی، نام جانشین، چیزی جز ارجاع به وضعیت مکانی نیست و همه مدلولها و لایههای معنا، زمانی که یک شخص به زبان مادری نامی را که فراموش شده بر زبان میآورد، خود را ارائه میکند. او به این نوع بیخاصیت از معنا، به عنوان «ارجاع» اشاره میکند. بنابراین تسمیهگرایی ویژگی معرفتشناسانه جامعه لیبرال است. «مفهوم ارجاع محض، ارجاع فینفسه، نوع مصنوعی نظام اجتماعی- فرهنگی را تشکیل میدهد؛ نوعی که میتوان در آن حداقلی از اعتقادات و وفاداریها را تصور کرد.» (ص 379).
این دیدگاه به طور موجز به یک رابطه درونی بین عقلانیت و اخلاق اشاره دارد؛ زیرا با کاربرد روزمره کلمات- صرفا در شکل ارجاع- تمام اشیا، به فقدان اهمیت اجتماعیشان ارجاع داده میشوند و انسان دچار توهم یک جهان عینی میشود که میتواند توسط ابزار عقلانیت محض مورد گفت وگو واقع شود؛ یعنی در صورت انتزاعی روابط اجتماعی. در این صورت، مالکیت تبدیل به تنها خاطره رابطه اجتماعی بین مردم میشود.مک اینتایر معتقد است که زبان انگلیسی و سایر زبانهای بینالمللی اکنون اینگونه در حال تضعیف شدن هستند. حفظ توهم عینیت ضروری است و مک اینتایر برای دانشگاهها نقش سرنوشتسازی در تداوم این توهم در نظر میگیرد. از آنجا که حیات و معاش دانشگاهها عمدتا به ابطال تئوریهای یکدیگر وابسته است، در نتیجه به بحث خستهکننده و مرموزی دچار میشویم که هر گونه امکان توافق را منتفی میکند.
«درطول تاریخ لیبرالیسم که با اصول ادعا شده عقلانیت، علیه آنچه حکومت استبدادی سنت خوانده میشود، آغاز شده است، لیبرالیسم خود را به سنتی مبدل ساخته که تداوم آن تا حدودی با بیحاصل بودن بحث در باب چنین اصولی پیوند خورده است؛ بیحاصل بودنی که از نظر لیبرالیسم متقدم، نقصی بزرگ بود که باید هر چه سریعتر- دستکم در پرتو نوعی فضیلت- در باب آن چارهجویی میشد. (ص335).
گذشته ازاین ناکامی بزرگ برای یافتن مبنایی مستحکم برای لیبرالیسم، مک اینتایر معتقد است که لیبرالیسم بر این اعتقاد است که هیچ ایده جامعی (با اقتباس از واژگان راولز) نمیتواند اکثریت را خشنود و همعقیده کند. بنابراین، این امر موانع ایجادشده توسط حکومتها را درجستوجوی خیر عمومی توجیه میکند؛ «برای مثال هرنوع برداشت از خیر عمومی- که بر عهدۀ دولت است تا از لحاظ اخلاقی اعضای جامعه را آموزش دهد- ممنوع خواهد بود ... فردگرایی لیبرالیسم در واقع برداشت وسیع خود از خیر را- که از نظر سیاسی، قانونی، اجتماعی و فرهنگی در هر جا که قدرت دارد- تحمیل میکند اما این عمل را از سر تسامح نسبت به برداشتهای رقیب از خیر در عرصه عمومی جامعهای انجام میدهد که به شدت محدود شده است» (ص 336).
البته چنین منع حکومتی در تعقیب خیر عمومی، به یک علاقه اجتماعی خاص خدمت میکند؛ «ارزشی که به خواست فردی در بازار اعطا شده، هزینهای است که فرد قادر است و میخواهد آن را پرداخت کند؛ هرچند یک فرد فقط تا آنجا از حقّی مقبول برخوردار خواهد بود که بتواند ابزار معامله با کسانی را که بتوانند نیازهای او را تأمین کنند، دارا باشند؛ بنابراین در حوزه اجتماعی و سیاسی نیز تنها «توانایی معامله کردن» است که حرف اول را میزند. خواست برخی صرفا تا آنجا توسط برخی دیگر مورد احترام است که بتواند تمایلات آنها به تمایلات خودشان منجر شود. تنها کسانی چیزی دارند که بتوانند بهای آن را بپردازند. مردم محروم و فقیر در جامعه لیبرال، کسانی هستند که فاقد ابزار معامله کردناند. (ص 336). درنتیجه، خیر مبرم لیبرالیسم، چیزی نه بیشتر و نه کمتر از معاش مداوم جامعۀ لیبرال و نظام سیاسی است» (ص 345).
مک اینتایر در پژوهش خود در باب هر یک از سلسلههای تاریخی نشان میدهد که نوع عدالت و نوع عقلانیت که به عنوان سخنگوی فلسفی جامعه ظاهر میشود، ضروری و کلی است و به توصیفی از نوع شهروندان جامعه مورد بحث تبدیل میشود. بنابراین، عدالت و عقلانیت لیبرالیسم، صرفا عدالت و عقلانیت شهروندان ناکجاآباد است (ص 338). مردم هیچ نوع الزام و تعهد اجتماعی یا هیچ دلیلی برای اعمال خود ندارند؛ مگر اقناع امیال خود و دفاع از شرایطی که قادرند در آن شرایط امیال خود را ارضا کنند. بنابراین عقلانیت آنها، عقلانیت اهداف و امیال آنهاست.
به عنوان یک جمله معترضه، باید به خاطر داشت که اگر اخلاق ارسطو، اخلاق دولت-شهر یونان باستان است، این بدان معنا نیست که چنین اخلاقی، دیگر میسر نیست. تا آن اندازه که نهادها و زیست جهانهایی که شرایط ذاتی پلیس باستانی را تکرار میکنند- که در آن فعالیتها از نظر سلسله مراتبی به خاطر روابط منظم میشوند- اخلاق ارسطویی نیز زنده و کارآمد خواهد بود. لیبرالیسم نیز میتواند امروزه حاکم بر اخلاق باشد، اما به هیچ وجه بدین معنا نیست که سایر سنتهایی که قادرند منتقد عملی لیبرالیسم باشند، نتوانند حفظ شوند یا نتوانند در برابر آسیبپذیری ذاتی لیبرالیسم، پیروزمندانه غلبه کنند.
«بنابراین، نتیجهای که در پی میآید این است که این استدلال نه تنها مباحثات، مشاجرات و بررسی سنتها از نظر اجتماعی و تاریخی را در بردارد بلکه هیچ راه دیگری برای فرمولبندی، ارتقا، اصلاح یا جانشینی آن وجود ندارد، مگر در انتقاد از عقلانیت عملی و عدالت آن، از درون بعضی سنتهای خاص مورد بحث و مباحثه با کسانی که در آن سنت زندگی میکنند. هیچ نقطه اتکا، هیچ جایی برای تحقیق ارزیابی، پذیرش یا انکار استدلال مورد بحث، جدای از آنچه که توسط سنتی خاص یا سایر سنتها ارائه میشود، وجود ندارد (ص 350).
نسبیانگاری و منظرگرایی
مقصود مک اینتایر از نسبیانگاری، دیدگاهی است که اخلاق و عقلانیت هر سنتی، درون یک سنت خاص معتبر است و نمیتواند آن سنت را از بیرون دارای اعتبار کند. بنابراین، یک سنت به خوبی یک سنت دیگر است و هیچ سنتی نمیتواند نسبت به سنت دیگر ادعاهای بزرگتر و طرفداران بیشتر داشته باشد. مقصود مک اینتایر از منظرگرایی، این دیدگاه مخالف است که اخلاق و عقلانیت هر سنت معین، معتبر است اما نه از منظر آن سنت و هواداران آن نمیتوانند ناکامی دیدگاههای خود را به خاطر انتقاد از هر دیدگاه دیگری درک کنند؛ یعنی حقیقت، تنها مجموعهای از بسیاری دیدگاههای مکمل یکدیگر است. هر 2 دیدگاه، امکان حقیقت و اعتبار فینفسه را در یک سنت فکری رد میکنند و به طور مشابه، امکان یک سنت را در غیاب معیارهای خود نیز منکر میشوند.
مک اینتایر بهدرستی نشان میدهد که هیچ منظری در خصوص سنتهای مورد بررسی توصیف شده در این کتاب، نمیتواند حفظ شود. تمام سنتهای زندگی و نیز هر فلسفهای، معیارهایی دارد که بر اساس آن معیارها، قادر خواهد بود درباره شایستگی تبیین خود قضاوت کند. تمام سنتهای مورد بحث و تمام جوامع تحت نفوذ و تأثیر انتقاد از بیرون یا افشای مشکلات جدید در درون، به طور مداوم در حال تغییر هستند و غالبا درمییابند که اعتقادات سابق منسوخ شده و در معرض نوعی بحران معرفت شناسانه قرار گرفتهاند.
در این حالت شاید ظهور و سقوط جریانها نمایان شوند. هیچ سنتی نمیتواند مانع از این شود که اعتقادات رایج و شعائر آن، شاید در درون واژگان آن منسوخ شود، بلکه برعکس، تمام سنتها این قابلیت و ظرفیت را دارا هستند که از سوی دیگران مورد انتقاد واقع شوند و گاهی این انتقادات آنقدر موفق و عمیقاند که سنتهای رقیب، تحت تاثیر چنین چالشهایی دستخوش تغییر میشوند. مک اینتایر معتقد است منظرگرایی و سنتگرایی، جریانهای پساروشنگری هستند که تنها با ادعای روشنگری مبنی بر کنار نهادن اعتقادات سنتی، میسرند. نسبیانگاری و منظرگرایی پستمدرن، با پذیرش ادعای روشنگری مبنی بر عینیت، از درک موقعیت خود به عنوان سنتهای ریشه گرفته از حالتی بسیار ضعیف از زندگی ناتوان هستند.
چالشهایهگلی و دکارتی
مک اینتایر 2 ایدۀ دیگر را نیز معرفی میکند که صرفا بر مبنای ماهیت مدرنیته آشکار میشوند:
1.چالش دکارتی که مطابق آن فلسفه باید یک آغاز تازه داشته باشد و خود را بر مبنای گزارههایی که برای هر فرد عاقل، بدیهی و قابل اثبات هستند- و بدون رجوع به هیچ مرجع پیشین و مستقلی- بناکند.
2. چالش هگلی که بر اساس آن دیر یا زود تمام جریانهای معتبر تحقیق، در یک نقطه با هم تلاقی میکنند و تمام مراحل و مسیرهای گوناگون سرانجام به یک جا ختم میشوند.
مک اینتایر ادعا میکند که چالش دکارتی این ادعا را- که هر جریان فلسفی که نمیتواند بر حسب آگاهی یک شهروند ناکجاآباد و تک و تنها توجیه شود و تمایلات او به عقاید و توهمات فردگرایی لیبرال، به عنوان تنها نقطه اتکال معتبر، منجر میشود- تضعیف میکند. او در باب چالش هگلی میگوید هر شیوهای از زندگی که تاکنون در هر زمان و مکان، انجام شده، اکنون در تکثری از شیوههای زندگی و پیروان آنها، مفهومی از عدالت را شکل میدهند که هر نوع «ابزار شدن جهت تحقق آرمانهای روح مطلق» را رد میکند. انکار اعتبار بومیگرایی (لوکالیسم)، یعنی انکار اعتبار مقدمات تمام سنتهایی که خود را در بیثباتی جهانوطنی بازار جهانی، جای نمیدهند.
اینک باید پرسید چه پیش میآید؟ چگونه میتوان علیه لیبرالیسم و علیه شیوهای از زندگی که در آن، روابط انسانی توسط بازار جهانی اداره میشود، عمل کرد؟ مک اینتایر- همان طور که پیشتر به آن اشاره شد- به تمام خوانندگاناش توصیه میکند که در سنتخود به دنبال ریشههایی باشند که بتوانند با چنین چالشی روبهرو شوند. مک اینتایر به نوبۀ خود در جستوجوی پژوهش عقلانی و سنت اخلاقی تومیستی است. نگارنده با اهمیت مک اینتایر به عنوان یک محقق تومیست، موافق است. من به نوبه خود همچنین بر این باورم که باید در سنت خودم در جستوجوی منابعی برای نبرد علیه لیبرالیسم- بهویژه مارکسیسم- و به طور عامتر با جریانهای مداخلهگر و مخالف افراطی با سرمایه باشیم.
اکنون چه چیزی نو شده است؟ من معتقدم این امر که سیاست عقلانی یا ابزاری، نمیتواند فینفسه و بدون سیاست اخلاقی موفق باشد- و برعکس- به اثبات رسیده است؛ یعنی اگر ما بهدرستی آنچه را که مک اینتایر برای ما اثبات کرده دریابیم، در آن صورت دیگر مفاهیم اخلاقی ثابت نبوده، در معرض تغییر قرار دارند و اساسا سیاست اخلاقی- در ارتباط با عقلانیت- قادر است شیوهای را که مردم با آن علایق خود را درک میکنند، تغییر دهند. بحث عقلانی صرفا بر علایق و آرزوهایی که در هر حال امکان موفقیت ندارند، مبتنی است.
دیگرآنکه، هر یک از ما که میخواهد برنده این منازعه باشد، نباید به دیگران توصیه کند همرنگ جماعت شود بلکه باید- همانطور که مک اینتایر توصیه میکند- به دنبال سنت خود، استعداد خود و چگونگی تغییر آنها باشد.
با وجود این، هیچیک از مراحل تغییر اخلاقی که مک اینتایر برای لیبرالیسم به عنوان یک پیشفرض در نظر میگیرد، در یک جهان مجزا و یک جامعه منفرد قابل دسترس نخواهد بود. اگر بخواهیم تبیینی از آینده ارائه دهیم، هر دیدگاهی از بخشهای مهم جهان مدرن، با یک ایده ناب اخلاقی در نظر گرفته خواهد شد و در آن صورت، ما با یکی از 2 شرطی که بنیان مدرنیته را تشکیل میدهند- که یکی از آنها بازار است- مواجه خواهیم بود. شاید آموزش پیشگامان لیبرالیسم ممکن باشد و شاید بتوان آنها را از توهم باطل عینیت و عقلانیت استعلایی، بازداشت تا از فقر ذاتی مفهوم معنا، به مثابه یک ارجاع به ماهو ارجاع، آگاه شوند.
با وجود مغالطات منظرگرایی و نسبیانگاری، صلاح یک جامعه، هرگز به معنای صلاح یک جامعه دیگر نخواهد بود. با وجود این همه ما در یک جهان مشابه سهیم هستیم؛ یعنی جهان واحدی که تحت تاثیر یک بازار جهانی قرار دارد که مهمترین دشمن لیبرالیسم است؛ هرچند وانمود میکند که برای حفظ لیبرالیسم- حتی با کمک ابزار دیگر- میکوشد اما در واقع عده اندکی تمایل دارند به زندگی روستایی رجعت کنند. از نظر مک اینتایر، شرایط زندگی بنیادی برای یک پلیس باستانی اینگونه بود که تمام فعالیتها درون زندگی پلیس- که در طلب نوعی خیر بود- معنا داشته باشد؛ یعنی تمام فعالیتهای انسانی زنجیرهای از روابط و خدمت به خیر پلیس را مد نظر داشتند. برای یک شهروند پلیس باستانی، آنچه که او «باید» انجام میداد، «عقلانی» نیز محسوب میشود. این نهادهای مدرنیته، اتحادیهها، نهادها، دانشگاهها، خدمات بهداشتی، سازمانهای خودجوش، باشگاهها، انجمنها، کلیساها و غیره هستند که با بازار همزیستی میکنند تا جامعه به عنوان یک محیط عملی برای تبلور حیات اخلاقی- حتی بیش از پلیس باستانی- به نظر بیاید. برای مثال، در دولت- شهر باستان، حقوق «همگان» در برابر شهروندان مرد و آزاد مدینه بسیار محدود بود و زنان، بیگانگان و بردگان، هرگز بخشی از «همگان» محسوب نمیشدند. یکی از مواهب عالی مسیحیت و مدرنیته، بسط ایدئال اساسی بشریت به همراه مفاهیم برابری و شهروندی بود. این مفهوم کلیت- که واقعا محصول بازار جهانی است- ناگزیر بود فرصتی را ایجاد کند تا هر شخص، در یک نهاد عملی خاص، به دنبال خیر بشریت باشد.
همان طور که مک اینتایر در کتاب «در جستوجوی فضیلت» نشان میدهد، در جهان مدرن، همان نهادهایی که برای انسانها ایجاد فرصت میکنند، مردم را با تاثیر ارضاکننده امیال آنها فاسد میکنند. بنابراین، کانون منازعه علیه لیبرالیسم، نمیتواند قلمروی عمومی مباحث رسانهها، فعالیتهای انتخاباتی، مجلات آکادمیک و غیره باشد درحالی که خود را «شهروند هیچ کجا» مینامند و به همه زبانها سخن میگویند اما هیچیک را درک نمیکنند؛ زیرا مک اینتایر در این کتاب نشان داده که دیالوگ اخلاقی درون قلمرویی با مشکلات لاینحل مواجه است؛ بنابراین کانون منازعه باید درون نهادهای زندگی عملی باشد
منبع:
http://www.werple.net.au/~andy/works/macintyre.htm