چنین آمده که پس از توفان نوح و پراکنده شدن فرزندان آن حضرت در زمین، جمعیت دنیا که همه به یک زبان حرف میزدند رفتهرفته زیاد شدند و به طرف شرق کوچ کردند تا به دشتی وسیع و پهناور در سرزمین بابل رسیدند و در آنجا سکنی گزیدند؛ «مردمی که در آنجا میزیستند با هم مشورت کرده، گفتند بیایید شهری بزرگ بنا کنیم و برجی بلند در آن بسازیم که سرش به آسمان برسد تا نامی برای خود پیدا کنیم.
بنای این شهر و برج مانع پراکندگی ما خواهد شد. برای بنای شهر و برج آن خشتهای پخته تهیه نمودند. از این خشتها به جای سنگ و از قیر به جای گچ استفاده کردند. اما هنگامی که خداوند به شهر و برجی که در حال بنا شدن بود نظر انداخت، گفت: زبان همه مردم یکی است و متحد شده، این کار را شروع کردهاند.
اگر اکنون از کار آنها جلوگیری نکنیم، در آینده هر کاری بخواهند انجام خواهند داد. پس زبان آنها را تغییر خواهیم داد تا سخن یکدیگر را نفهمند. این اختلاف زبان موجب شد که آنها از بنای شهر دست بردارند؛ و به این ترتیب خداوند ایشان را روی زمین پراکنده ساخت. از این سبب آنجا را بابل (یعنی اختلاف) نامیدند، چون در آنجا بود که خداوند در زبان آنها اختلاف ایجاد کرد و ایشان را روی زمین پراکنده ساخت.»
مورخین و فرهنگنگاران بسیاری تا به امروز تلاش کردهاند شرحی از دلایل اتحاد اقوام اولیه و شکلگیری تمدن در مشرق زمین و سپس مهاجرت تدریجی مردم به گوشه و کنار دنیا ارائه دهند؛ از هرودوت که تاثیر تلقیهای مذهبی- اسطورهای در توصیفاتش هویداست تا ویلدورانت که سعی میکند با نگاهی کاملا علمی و با اتکا به نظریه «ترقی» تاریخ تمدن را روایت کند.
در اولین صفحات تاریخ تمدنی که ویل دورانت روایت میکند هم نام سرزمین بابل آمده و احوال مردمانش توصیف شده، اما نه آن بابل افسانهای کتاب مقدس، بلکه همان شهر بابل که در مجاورت نینوا واقع شده بود و مهد تمدن بینالنهرین محسوب میشود.
ویل دورانت منشأ اختلاف زبان اقوام را هم خشم خداوند از ساخته شدن برج بابل نمیپندارد و دلایلی تاریخی و علمی برای آن ذکر میکند. او به دخالت امر قدسی در پیدایش زبان اعتقاد ندارد و کلمات را نشانههای قراردادی مردم میداند برای رساندن مقصودشان به یکدیگر که در طول زمان و بر مبنای اقتضائات فرهنگی هر منطقه و قومی که ساکن آن منطقه بوده، شکل گرفته است.
شاید بشود اینطور گفت که داستان اسطورهای برج بابل و عاقبت سازندگانش، بیش از آنکه در روایتهای مورخین ارج و قربی پیدا کرده باشد، در نظر حکما و ادبا تأملبرانگیز جلوه کرده است.
این حکایت، در اصل دومین روایت مذهبی - اسطورهای از دلایل سرگردانی و رنج بردن بشر در دنیاست؛ اولی همان ماجرای رانده شدن از بهشت و هبوط آدم است که او را پشیمان و تنها در زمین سرگردان میکند و امکان زندگی آسان و بدون رنج را برای همیشه از فرزندانش سلب میکند و دومی همین پراکندگی پس از ماجرای برج بابل است که به واسطه نفهمیدن سخن یکدیگر اتفاق میافتد و آدمها را از رسیدن به آسمان (بهشت) باز میدارد و دوباره به همان تنهایی و آوارگی اولیه باز میگرداند.
بسیاری از حکمای ما در گذشته، با نقل این حکایت، به شرح ریشههای پراکندگی و ناهمزبانی ابنای بشر پرداختهاند.
اصطلاح «بلبله بابلیان» که از همین واقعه اقتباس شده به زباننفهمی و تکرار کردن بیمعنای برخی اصوات و کلمات طی ماجرای ساخته شدن همین برج افسانهای اشاره دارد و بروز اولین دشمنیها در میان اقوام اولیه را به نفهمیدن زبان یکدیگر منسوب میکند.
این معنا در طول تاریخ، کاربردهای متعددی یافته و بعضی از عرفا و اهلادب ما با رجوع به آن، روایتهای قابل تأملی از ناهمدلی مردمان نقل کردهاند؛ مثل حکایت معروف مولانا درباره آن عرب و ترک و فارس و رومی که هر 4 نفرشان انگور میخواستند، اما چون از «سر نامها غافل» بودند، «مشت برهم میزدند از ابلهی / پر بدند از جهل وز دانش تهی / صاحب سری عزیزی صدزبان / گر بدی آنجا بدادی صلحشان» و برخی اندیشمندان معاصر هم بودهاند که در «بلبله بابلیان» معنایی استعاری یافتهاند و شرایط دنیای امروز را که آدمها زبان همدیگر را میفهمند، اما «سخن» همدیگر را درنمییابند، بدل از همان افتراق اولیه گرفتهاند که در ذهن و زبان آدمی رخ داد و اجازه نداد که مردمان «گوش شنیدن» سخن دیگری را داشته باشند.
اما فارغ از اینکه کتاب مقدس چه نظری درباره دلایل پراکندگی اقوام دارد و ویل دورانت و دیگران چه میگویند، ما میدانیم که از دورترین دورههای تاریخی ثبت شده، مردم این جهان خودشان را متعلق به فرهنگی مشخص و معین میدانستهاند؛ میدانیم که از همان ابتدا و از همان تمدنهای اولیه، یک هندو، زبان ویژه خودش را داشته، لباس مخصوص خودش را میپوشیده، آداب و مناسک مشخصی را بهجا میآورده و باورهای منحصر به فردی داشته.
جموعه این آداب و آیینها و باورها به همراه زبان و پوشش و معماری و دیگر نشانههای آشکار و پنهان یک قوم را «فرهنگ» آن قوم مینامیدند. فرهنگی که هم پایههای پیدایش یک «تمدن» را طرحریزی کرده بود و هم ثمره آن تمدن فرض میشد و بنابراین تعبیر «هندوبودن» همه این نشانهها را یکجا به خاطر میآورد؛ نشانههایی که به شکل واضحی با «مصری بودن» تفاوت داشت، با «چینی بودن» تفاوت داشت، با «ایرانی بودن» هم تفاوت داشت و با «یونانی بودن» نیز.
اگر فرض کنیم که در منظری مسطح، بر فراز کره زمین قرار گرفتهایم و از آنجا به نظاره طرح تمدنی دنیای سنتی نشستهایم، تمدنهایی کاملا محصور و محفوظ را میبینیم که دیوارهایی ضخیم آنها را از هم جدا کرده است؛ دیوارهایی که گاه مثل دیوار چین موجودیت عینی مییابند و گاه حائلهایی هستند از جنس زبان، فرهنگ، آیین و در یک کلام، جهانبینی یک قوم.
اختلاف بین این جهانبینیها در دنیای سنتی موجب میشده که وقتی یک قوم از نحوه تلقی قوم دیگر از زندگی باخبر میشده، آنها را وحشی بپندارد و ترس از بیگانه تبدیل به خصلتی پایدار در بین اقوام شود.
هر کس که به زبانی متفاوت حرف میزده و لباسی متفاوت میپوشیده و آنچه را نباید خورد میخورده و چیزهای غیرمقدسی را مقدس فرض میکرده، غریبه، ترسناک و چهبسا غیرآدمیزاد تلقی میشده و بسیاری از جنگهای دنیای سنتی، از منظر هر قوم، نبرد با اقوامی وحشی بهحساب میآمده که از تمدن و فرهنگ نصیبی نبردهاند!
شاید از همین روست که «سفر» در دنیای قدیم چنین ارج و اعتباری دارد و همیشه از آدمهای «بسیار سفر رفته» و «دنیادیده» با احترام یاد میشود و اصلا در خیلی از موارد کسی را حکیم میپندارند که چهارگوشه جهان را دیده و از احوال دیگر مردمان باخبر شده.
کسانی که از چنین سفرهایی باز میگشتند خاطرات فراوانی برای نقل کردن داشتند و تا چند سال و چه بسا تا آخر عمر در هر محفلی که مینشستند حکایتی میگفتند از عجایبی که دیدهاند و سرزمینهایی که پیمودهاند و به این ترتیب سفرنامهنویسی به امری رایج تبدیل میشود و سفرنامههای مشهوری به زبانهای مختلف نوشته میشود.
طی قرون متمادی، عجیبترین و هیجانانگیزترین داستانها برای مردمان، همین سرگذشتهای غریب از چهارگوشه جهان به حساب میآمده و «اختلاف فرهنگها» موضوعی جذاب و پرطرفدار بوده است.
اما وقوع رنسانس، پیدایش صنعت چاپ، ظهور تکنولوژی و دستاوردهای عملیاش و فرارسیدن دورانی که اسمش را «عصر مدرن» گذاشتهایم، از آن جهت که به بحث ما مربوط میشود، تاریخ بشر را به دوران قبل و بعد از خود تقسیم میکند.
مدرنیته از همان ابتدا ایده «جهانیسازی» را در بطن خود داشت. شکلگیری و گسترش فرهنگ مدرن، ابتدا ممالک اروپای غربی را متحد کرد و جهانبینی متحدی را در بین اقوام آن منطقه حاکم کرد و سپس بهتدریج عالمگیر شد و پس از مدتی، جهان مدرن را در مقابل جهان سنتی قرار داد.
تا پیش از این، تاریخ بشر به یاد ندارد که یکی از فرهنگهای موجود در جهان قصد غلبه بر دیگر فرهنگها را داشته باشد و از همه ملل بخواهد که باورهای کهنشان را کنار بگذارند و از یک آیین جهانی پیروی کنند.
حتی در مواردی که یک تمدن به تمدن دیگر حملهور میشده و سرزمینهای آن قوم را تصرف میکرده و مردمانش را به بردگی وا میداشته، لزوما در پی تغییر فرهنگ و زبان و آداب آن ملت برنمیآمده و چه بسا در مواردی هم مثل مغولها، خود تحت تاثیر فرهنگ سرزمینی که تسخیر کرده بوده قرار میگرفته و تغییر مسلک میداده.
اما نحوه تاثیر فرهنگ برخاسته از تجربه دوران مدرن کاملا متفاوت است؛ این فرهنگ با تکیه بر جذابیت ذاتیاش و نو به نوشدنهای دائمیاش، مردمان نقاط مختلف دنیا را مفتون خود ساخته است و بسیاری از مردمان را وادار به ترک آیینهای سنتی و پذیرش قواعد زندگی مدرن کرده و بسیاری دیگر را در برزخ این تصمیمگیری معطل نگاه داشته.
خیلیها (از جمله خود ما) دهها سال است که در ورطه «نه این و نه آن» و «هم این و هم آن» سرگردان ماندهاند.
متفکرین و نظریهپردازان بسیاری، چه در غرب و چه در کشور خودمان، در توصیف ماهیت این واقعه و این سرگردانی بیسابقه در تاریخ بشر سخن گفتهاند.
بعضیها این غلبه فرهنگی را به مقاصد سیاسی پنهان در حکومتهای غربی نسبت دادهاند، عدهای گفتهاند که مدرنیته ذاتا سلطهجو و قهار و استیلاطلب است و ربطی به توطئهگری سیاسی ندارد، کسانی لزوم حرکت سریعتر به سوی پذیرش قواعد زندگی مدرن و استقبال از یکسان شدن فرهنگ مردم دنیا را توصیه کردهاند، عده دیگری در مقام دفاع از زندگی سنتی و لزوم ایستادگی و مقاومت در مقابل این یکسانسازی برآمدهاند و گروه دیگری هم فارغ از این باید و نبایدها، به توصیف آنچه میگذرد و شرح نابودی تدریجی دنیای سنتی، عمومیت یافتن تلقی مدرن و پیدایش گریزناپذیر «دهکده جهانی» پرداختهاند.
اما فارغ از اینکه کدام یک از این تلقیها درست است و عاقبت چه خواهد شد و بالاخره «سنت» باقی خواهد ماند یا «مدرنیته» غلبه پیدا خواهد کرد، تردیدی نیست که دنیای امروز ما دنیای عجیبی است.
به نظر میرسد آنها که یکسانسازی را راه علاج نزاعهای سنتی اقوام بشر میپنداشتهاند، امروز برنامههای خود را به اجرا درآوردهاند و دیگر مرز و مانعی بین مردمان باقی نمانده است.
هر کس در هر نقطهای از جهان میتواند در هر لحظهای که تمایل داشته باشد با هر کسی که بخواهد «ارتباط» برقرار کند. گویا دیگر مرزی برای محدود کردن شناخت آدمها از تلقیهای همدیگر وجود ندارد و اصلا تفاوت چندانی در تلقی آدمها وجود ندارد؛ یکسان شدن منابع کسب اخبار و اطلاعات و معارف و یکسانشدن لحن و نحوه بیانشان و یکسان شدن ارزشها، اختلاف عمدهای در ادراک عمومی باقی نگذاشته است.
به نظر میرسد خیلی سریع میشود مردم جهان را نسبت به موضوعی راغب کرد و یا تنفرشان را درباره همان موضوع برانگیخت.
رسانهها که مؤثرترین دستاوردهای تمدن مدرن در جهت گسترش همین یکسانسازی فرهنگی بودهاند، کنترل افکار عمومی را برعهده دارند و در عمل، همه جهانیان را به یک نوع تصور از امور دعوت میکنند. به نظر میرسد یک تمدن، یک فرهنگ و یک جهانبینی بر همه دنیا مسلط است.
امروز حتی لازم نیست برای فهمیدن حرف اهالی کشورهای دیگر خودتان را به زحمت بیندازید و از شنیدن اصواتی که از دهان خارج میکنند وحشتزده شوید؛ کافی است زبان انگلیسی یاد بگیرید تا در اغلب نقاط دنیا آسودهخاطر باشید و احساس کنید با یکی مثل خودتان همسخن شدهاید.
به نظر میرسد اگر امروز موفق شویم آن موقعیت فرضی را دوباره به دست آوریم و در منظری مسطح، بر فراز کره زمین قرار بگیریم و از آنجا طرح تمدنی دنیای مدرن را تماشا کنیم، دیگر دیواری نخواهیم دید و تازه ممکن است سرمان به ماهوارههای متعددی بخورد که آن بالا استقرار یافتهاند و مشغول ارسال پی در پی امواج به نقاط مختلف این کره خاکیاند!
و آمریکا به عنوان مظهر آنچه در تمدن جدید رخ داده، نقطه تمرکز این دگرگونیهاست.
کشوری که تاریخ ندارد، سابقه و قومیت ندارد و تمدن کهنی ندارد که به آن ببالد؛ کشوری که هر آدمی از هر نقطه جهان میتواند ادعا کند در شکلگیری و توسعهاش نقش داشته و بخشی از فرهنگ و منش خود را در آنچه فرهنگ آمریکایی نامیده میشود داخل کرده.
سرزمینی که به «کشور مهاجرین» مشهور است و در طول قرون اخیر پذیرای هر تازهواردی بوده است تا از تجربه و مهارت او بهرهمند شود.
در ماهیت این عالم، چه روی داده که چنین تمدنی میتواند شکل بگیرد؟ چگونه میشود مردمی که اجدادشان این همه بر سر هویت قومی و افتخارهای نژادیشان مجادله به راه میانداختند و جنگهای چند ده ساله برپا میکردند و اقوام غریبه را داخل آدم حساب نمیکردند، امروز فارغ از همه این تقسیمبندیها و فخرفروشیها به کشوری سفر میکنند که بیافتخارترین ملک دنیاست و با دور ریختن چنین دغدغههایی به برنده شدن در رقابت آمریکایی برای خوب زندگی کردن فکر میکنند.
چه خبر شده؟ آیا اسطوره دوباره به حرکت درآمده؟ آیا فرزندان و نوادگان معماران نفرینشده آن برج مغضوب، این دفعه دور از چشم آن خدای خشمگین، بیسر و صدا برجشان را ساختهاند و تمام شده و رفته پی کارش؟ و آن «اختلاف» نازلشده از آسمان را به یکرنگی تازهای تبدیل کردهاند که پایههای این بابل جدید را تشکیل داده است؟
یا اینکه این دفعه، خداوند مکر تازهای تدارک دیده و چنین وانمود کرده که حواسش به این تلاش موذیانه برای برپا کردن مجدد برج نیست، در حالی که مجازات عمیقتر و پیچیدهتری را برای بشر خیرهسر تدارک دیده است؟
شاید آن مجازات این بوده که امروز بفهمیم بعد از چند قرن تلاش و این همه خلاقیت و نبوغ خالصی که ابنای بشر صرف برپایی مجدد آن برج کردهاند، از همیشه تنهاتریم و تماشای «آنلاین» دوستمان در لسآنجلس، حالمان را بدتر میکند و احساس دورافتادگیمان را شدیدتر.
شاید آن مجازات همین باشد که بهرغم فهمیدن حرف همدیگر و دستیابی به زبانی جهانی، بیش از هر دوره دیگری در تاریخ، احساس جداافتادگی و غربت میکنیم. امروز دیگر جای ناشناختهای در اطراف این سیاره باقی نمانده که بخواهی در طول یک سفر پرهیجان کشفش کنی و خاطرات شنیدنیات را برای دیگران تحفه بیاوری.
امروز حتی یک بچه دبستانی هم میتواند با اینترنت، کل اطلاعات و مشخصات و عکسهای کشوری در آن سوی کره زمین را ظرف چند ساعت زیر و رو کند و تهوتوی همه چیز را در بیاورد. فاصلهای باقی نمانده.
ظاهرا دیگر مرزی نیست که بخواهی از آن بگذری و دیواری نیست که بخواهی به پشتش سرک بکشی و دزدکی ببینی آن طرف چه خبر است تا بعدا بتوانی با آب و تاب برای دیگران تعریف کنی.
شاید مجازاتمان همین است که دیگر رمز و رازی برای به هیجان آمدن خودمان باقی نگذاشتهایم. حجاب از سر و روی این سیاره مرموز برداشتهایم و دار و ندارش را در معرض تماشای هر ناظر راحتطلبی گذاشتهایم.
سر و تهاش را به هم متصل کردهایم و دیگر جایی به نام آخر دنیا باقی نگذاشتهایم. دنیای ما دیگر اول و آخر ندارد. فاش کردهایم که کل آن رمز و راز اعصار کهن متعلق به یک کره گرد بوده که از یک طرفش میروی و از طرف دیگرش درمیآیی؛ گوشه و کنار و سوراخ سنبهای در کار نیست، چون گرد است به هر طرف که بروی، خود به خود به نقطه اول باز خواهی گشت. حالا دیگر گشتن به دور کره زمین، یک سیکل تکرارشونده و کسالتبار است، نه یک جستوجوی پرماجرا.
کشور آمریکا (و البته کل دنیای توسعهیافته مدرن) شباهتهای زیادی به آن برج افسانهای دارد. از سراسر اقوام کره زمین نشانی در آمریکا پیدا میکنید، اما شاید آن بلای آسمانی این بار چنین صورتی به خود یافته باشد که در همین کشور بدون مرز، کشوری که در ظاهر یک فرهنگ و یک زبان دارد، هنوز محله ایتالیاییها، محله چینیها، محله ایرلندیها، محله مکزیکیها، محله آفریقاییها، محله هندیها و محله ایرانیها دیده میشود و تعصبات قومی و نژادی در اشکال پیچیدهتری بروز یافتهاند.
همه این آدمها آمریکایی به حساب میآیند و خیلیهایشان زبان واحدی دارند، اما هنوز اینطور گفته میشود که فلانی ایتالیایی - آمریکایی است یا آن دیگری ایرلندی - آمریکایی است. و آن وقت هر مهاجر تازهواردی باید تلاش کند تا در بین قدیمیترها جا بیفتد و پذیرفته شود.
چطور؟ با پذیرفتن هویت جدید و در نهایت میبینی که آدمها برخلاف ادعای طراحان دنیای مدرن، به جای اینکه واقعا صاحب هویتی یکسان و عمومی شوند، هویت سنتیشان را به گوشهای از وجودشان راندهاند تا برای ورود هویت جدید جا باز شود و در نهایت شدهاند همان که بودهاند به اضافه هویتهای جدیدی که پذیرفتهاند و بعد، به تدریج آدمهایی را میبینی که به تعبیر داریوش شایگان دارای «هویت چهل تکه» شدهاند؛ یعنی کمی ایتالیاییاند، کمی مکزیکی، کمی هندی، کمی ژاپنی و کمی آمریکایی! شاید به این دلیل که به قول الخاندرو گونزالس ایناریتو، آدمهای دنیای امروز، مرزهای جغرافیایی را برداشتهاند و منتقل کردهاند به درون خودشان و حالا «مرزهای درونی» دارند.
مجازات بر پا کردن مجدد برج بابل، همزبانی ظاهری و «چهل تکه شدن» وجودمان نیست؟ آن مجازات اسطورهای، یعنی پراکنده شدن اقوام و برپا شدن مرزهای مرئی را آسانتر میشد تحمل کرد تا نزدیک شدن اقوام در ازای پاره پاره شدن هویتهای فردی را. هر جوری حساب کنید، این یکی واقعا عذاب سختتری است.
در بسیاری از آثار هنری اواخر قرن بیستم و اوایل قرن جدید، مضمون «تقابل فرهنگها» مورد اشاره قرار گرفته است و خصوصا تعداد آثار تولید شده با این مضمون در ادبیات و سینمای سالهای اخیر به نحو چشمگیری فزونی گرفته است.
شدت گرفتن توجه هنرمندان به این موضوع و شکلگیری آثاری جذاب و تأملبرانگیز در این حوزه، خود به خود نشانه وخیم شدن این تقابل و تبدیل شدنش به یکی از مهمترین مسائل عصر ما نیز هست.
تاریخ ثابت کرده که حساسشدن همزمان هنرمندان به برخی موضوعات، نوعی پیشگویی و اعلام خطر در خود دارد و طولی نمیکشد که آن موضوع به بحث مسلط دوران تبدیل میشود و به گفتار دیگران هم راه مییابد.
ورود ادبیات به این حوزه از چند دهه قبل آغاز شده بود و نمونههای قابل ذکری در قالب نمایشنامه، رمان، قصه کوتاه و حتی شعر وجود دارد. در میان رمانهای مشهور قرن گذشته، نمونهای مثل گذری به هند (ای. ام. فورستر) را داریم که نگاه عمیق و کمسابقهای به تقابل بین فرهنگ غرب (انگلیس) و شرق (هند) دارد.
فورستر با پیدا کردن چهارچوب متفاوتی برای روایت قصه و با شخصیتپردازی دقیق هندیهای بومی و انگلیسیهای مقیم هندوستان، تصویر بیسابقهای از چگونگی تلاقی 2 فرهنگ کاملا متفاوت، و بیثمر ماندن تلاش برای دستیابی به تفاهم بین این دو فرهنگ ارائه میدهد. بخشی از این نگاه، به اقتباس سینمایی دیوید لین از رمان فورستر هم منتقل شده است.
اما در میان آثار ادبی سالیان اخیر، یکی از جذابترین نمونهها، نوشتههای نویسنده هندیالاصل مقیم آمریکاست: جومپا لاهیری که علاوه بر قصه کوتاههای پراکندهای که در مجلات ادبی منتشر کرده، یک مجموعه قصه به نام «مترجم دردها» و یک رمان با عنوان «همنام» دارد. آثار او در کشور ما منتشر شده و کم و بیش مورد استقبال قرار گرفته است.
تقریبا تمامی آثار منتشرشده خانم لاهیری تا به امروز درباره یک موضوع واحدند: تجربیات روزمره زندگی یک شرقی (هندی) پس از سفر به آمریکا و اقامت در آن کشور. او که ذوق کمنظیری در تمرکز بر جزئیات و ریزهکاریهای این تقابل فرهنگی دارد، بهرغم روایت مکرر این موقعیت در قصههایش، هر دفعه چیزهای جدیدی برای روکردن دارد و جنبههای گفتهنشدهای از موقعیت این آدمها را توصیف میکند.
در سینما نیز آثار مهم و فوقالعادهای با محوریت این مضمون ساخته شدهاند که یکی از بهترینهایش، فیلم درخشان «گمشده در ترجمه» ساخته سوفیا کاپولاست.
این فیلم که باز هم بر موضوع تقابل فرهنگ شرق و غرب در دنیای مدرن تمرکز کرده، تصویر بسیار جذابی از سفر، غربت و تنهایی، برخوردهای تصادفی در دنیای امروز، روابط زناشویی 2 زوج متفاوت، ناهمزبانی و توسل به ایما و اشاره برای انتقال مقصود و همکاری آدمهایی از 2 فرهنگ جداگانه در مشاغلی جهانی میسازد.
در چند سال اخیر نمونههای دیگری از فیلمهایی با همین موضوع ساخته شده که فیلم برنده اسکار سال قبل، یعنی تصادف (پل هگیس) نیز یکی از نمونههای قابل تأمل به حساب میآمد که بر چندگانگی فرهنگی و تقابل اقوام در فرهنگ آمریکایی استوار بود و تصویر تاثیرگذاری از عاقبت این تقابل ارائه میداد و همچنین فیلم بابل، آخرین ساخته فیلمساز اهل مکزیک، الخاندرو گونزالس ایناریتو که نگاه جدیدی به این تقابل در سطح کره زمین دارد و داستانش را در 3 قاره مختلف روایت میکند و غیرمنتظرهترین رو بهروییهای فرهنگی را نمایش میدهد.
نمونهها بسیارند. باید در فرصتی گستردهتر به آن دسته از آثار هنری روزگار خودمان بپردازیم که شرح درماندگی و سرگردانی فرزندان ناخلف برپاکنندگان برج بابل را روایت میکنند. اغلب این آثار اندوهبارند و سرنوشت تراژیک قهرمانانشان را حکایت میکنند.
اما در عین حال، عموما آثاری بینظیر و بهیادماندنیاند که حیف است به طور خاص و جداگانه موردتوجه قرار نگیرند. اگر مجالی فراهم شود باید یکییکی به سراغ این مرثیهسرایان برویم و به بررسی آثارشان بپردازیم.