نوشته را كه ديدم از خودم پرسيدم چرا كسي بايد چنين چيزي را با دست بنويسد و بزند سر در خانهاش. اما وقتي حاج جواد را ديدم، فهميدم كه آن نوشته با چه نيتي نوشته شده بود و حاج جواد چه انساني است.
صندلي كوتاهي گذاشته بود توي حياط مسجد و هر كسي كه ميآمد و كفشاش را تحويل كفشداري ميداد، پسر بزرگ حاججواد كه او هم سنوسالي داشت، كفش را ميگرفت و ميآورد كنار پدر، پدر نگاهي به كفش ميانداخت و دستمالي به كفش ميكشيد و بعد ميداد دست پسرش و پسر خيلي سريع، واكسي به كفش ميزد و سريع ميبرد كفش را تحويل كفشداري ميداد. ايستاده بودم آنسو و نگاهشان ميكردم.
باز هم حاج جواد و پسرش را ميتوانستم باور كنم اما وقتي آقاي منعمي آمد و نشست كنار پدر و پسر و شروع كرد به واكسزدن كفشهاي بچههاي هيئت، باورم شد كه تأثير حاج جواد بر اين محله از تأثير پولدارترين آدم منطقه بيشتر است. بعد از آن، آقاي منعمي و حاج جواد و پسرش رفتند داخل مسجد و من هم دنبالشان رفتم. با كمي فاصله از پيرمرد نشستم. قرآن را بالاي سرش گرفته بود و با گريه دعا ميكرد. در آن همهمه، صداي دعايش را به خوبي ميشنيدم كه ميگفت: «خدايا همسايههايم را عزت بده، نزديكانم را عزت بده، دوستانم را عزت بده و...».
آنچه را ديدم به يكي از بچههاي محله گفتم. گفت: «حاج جواد همينطور است. براي ديگران دعا ميكند، براي بقيه ميخواهد». چند روزي گذشت تا اينكه توي مغازه سركوچه، حاج جواد را ديدم. با لبخند حرف ميزد، با هر كسي كه وارد مغازه ميشد، خوش و بش ميكرد. خونگرم بود و مهربان. بله، مهربانياش كاملا مشهود بود. زلزده بودم به حاج جواد و حرفي نميزدم. هادي، فروشنده مغازه چند باري پرسيد: «چي ميخواي؟ در خدمتم». اما من محو تماشاي حاج جواد بودم. داشتم به اين فكر ميكردم كه شايد راز محبوبيت اين مرد، اين باشد كه براي ديگران دعا ميكند، براي ديگران ميخواهد.
شب قدر بود، خريد كرده بودم و داشتم ميرفتم سمت خانه، از جلوي در خانه حاج جواد گذشتم، روي كاغذي نوشته بود: «اگر هر كسي خودش را دعا كند تنها يك نفر براي او دعا كرده است اما اگر براي ديگران دعا كني، انگار هزاران نفر برايت در حال دعا كردن هستند».