مادر امير كمي دورتر از او ايستاده تا از امير و دريا عكس بگيرد. با رسيدن اسب و سوار به امير و قرارگرفتن در قاب، انگار پيغامي به امير ميرسد. امير چشمهايش را ميبندد، نفس عميقي ميكشد و لبخند كمرنگي بر لبش مينشيند. مادر شاتر دوربين را فشار ميدهد. قاب عكس حالا پرشده از امير كه نزديك به دوربين است، سوار و اسب كه بين امير و دريا ايستاده است. اين ميشود عكسي كه خاله آيدا برايش فرستاده است؛ عكسي از پسرخاله 5 ساله آيدا كنار دريا.
عكس را آيدا به من نشان ميدهد. ميگويد: «خاله گفته يه اسم براي اين عكس انتخاب كن». به عكس نگاه ميكنم و با خودم ميگويم: «چه خوب كه يك كودك چنين احساس آرامشي را از طبيعت ميگيرد». به فكر فرو ميروم. بلند ميشوم، ميروم توي بالكن. به درختها نگاه ميكنم، به انجيرهاي نيمهرسي كه در حال رشد هستند. به درختهاي سبز، به علفها و به گلهايي كه در باغچه خانه پدري آيدا روييدهاند. آيدا ميآيد توي بالكن، ميگويد: «به چي فكر ميكني؟» با خنده ميگويم: «سعي ميكنم فكر نكنم». سرش را به علامت تأسف تكان ميدهد و ميگويد: «گشتم نبود، نگرد نيست». ميخندم. ميگويم: «امير فقط 5سالشه. ببين چقدر تو اون عكس، حال خوبي داشت. انگار از دنيا و همه متعلقاتش بريده بود. چي كار بايد كرد كه ما آدم بزرگترها هم از همه دنيا ببريم و اينطوري به آرامش برسيم؟» آيدا به نقطهاي موهوم در باغ خيره ميشود و ميگويد: «به گمونم تنها راهش اينه كه كودك بشيم. همسن و سال امير بشيم. راه ديگهاي هم داره بهنظرت؟»
حالا نشستهايم دور سفره افطار. امير همين نيمساعت قبل شامش را خورده اما حالا مثل بقيه ما، كنار سفره افطار نشسته و منتظر است اذان بگويند. به مادرش نگاه ميكند و بعد خرمايي برميدارد. خرما را گرفته بين دو انگشت كوچكش، به دهان مادر خيره است و مثل او لب ميجنباند، مادر نگاهش ميكند و بعد دستي به سر كودك ميكشد. اذان را كه ميگويند، مثل مادر، خرما را به دهان ميبرد. مادر آهي ميكشد و بعد ميگويد: «خدايا شكرت». امير هم به بالا نگاه ميكند، دستان كوچكش را بالا ميگيرد و ميگويد: «خدايا خيلي ممنون». ما ميخنديم اما امير از اعماق وجودش انگار از خدا تشكر ميكند.