آنها در كنار نسلهاي مختلفي حضور دارند كه زندگيشان را در كنار كورهها سپري ميكنند. مردها، زنها و بچههايي كه تقريبا تمام عمرشان را در كورههاي آجرپزي زندگي ميكنند، دستهايشان از نخستين روزهاي كودكي با گلها و خشتهاي كورهپزخانه آشناست. آنجا به دنيا ميآيند، كودكي ميكنند، عاشق ميشوند، ازدواج ميكنند، بچهدار و نوهدار ميشوند، پير ميشوند و ميميرند. قاب زندگيشان با قالبهاي مربعي خشتزني پيوند خورده و پختهشدن خشتهاي خام در حرارت كوره، آشناترين تصويري است كه به چشمها و ذهنهايشان سپردهاند. «4روز اول هفته كار است و بقيهاش استراحت. براي هر 1000 تا خشت 30 هزارتومان به ما ميدهند. بهار و تابستان كار ميكنيم و بقيه سال از پسانداز همان 2 فصل زندگي ميكنيم»؛ اينها حرفهاي مونس خانم است؛ زن ميانسالي كه 20تا نوه و نتيجه دارد و در يك آلونك 15متري در روستاي محمودآباد زندگي ميكند. رؤياي مونس خانم خلاصي از حاشيهنشيني است و سرايداري در يك ساختمان متوسط در تهران است. در شبهايماه رمضان جمعي از خيرين تهراني سفره افطاري براي اهالي روستاي محمودآباد جنوب تهران پهن كردهاند؛ سفره افطاري به وسعت مهرباني يك شهر.
- مقدمات يك مهماني
آدمهاي خسته، با صورتهاي آفتاب سوخته و چشمهاي درخشان دور سفره افطاري نشستهاند. اول مردها، بعد زنها و آخر سر هم بچهها. انتهاي سفره افطاري ميرسد به خانهاي كه درش را باز گذاشتهاند براي مهمانهايي كه قرار است بعد از ساعت افطار از راه برسند. اهالي روستاي محمودآباد بعد از تمامشدن ساعت كاريشان در كوره آجرپزي، آمدهاند تا مقدمات مراسم افطاري امشب را آماده كنند. مردها و پسرها زمين خاكي را آب و جارو كرده، تكههاي موكت و فرشهاي ماشيني را از داخل خانههايشان بيرون آوردهاند و روي زمين انداختهاند. زنها، چاي را در قوريهاي حلبي زردرنگ آماده و سفرههاي يكبار مصرف سفيدرنگ را همراه نان و پنير و سبزي پهن كردهاند. صداي دويدن و خنده و بازي بچهها بر همه صداها غالب است. زنهاي ميانسال بطريهاي يخي را سر سفره همراهشان آوردهاند تا عطش يك روز گرم روزهداري همراه با ساعتها ايستادن زير گرماي آفتاب و كوره را از تنشان دور كنند.
- لالاييهاي هزارويك شب يارعلي
تمام اهالي در خانههايشان را به روي همه باز كردهاند. خانه كه نه! آلونكهاي كاهگلي 10 يا 12متري كه هم آشپزخانه است و هم اتاق خواب و همنشيمن. در اين آلونكها چند خانواده با هم زندگي ميكنند. دخترهاي يك خانواده گاهي تا سالها همراه با شوهرانشان در خانه پدر يا پدرشوهرشان زندگي ميكنند. 17نفر در يك خانه 12متري. سقف آجري آلونكها قوسي شكل و كوتاه است، طوري كه جريان هوا به سختي در آن رفتوآمد ميكند. وقت ورود به خانهها بوي غذا، رطوبت هوا و دم و بازدم 20نفري نفس را تنگ ميكند. يارعلي پدر و پدربزرگ 65سالهاي است كه ظرفهاي يكبار مصرف افطاري خودش و خانوادهاش را به خانه برده. علاقه چنداني براي شركت در مراسم افطاري دسته جمعي ندارد. زنها و دخترها مشغول جمعكردن سفره هستند. سهيلا و صبورا 2دختر دوقلوي يازدهساله يارعلي هستند. سهيلا دو سال است كه با پسرعمهاش ازدواج كرده و يك دختر هشت ماهه دارد. دستهايش آنقدر كوچك است كه وقتي بچه را بغل ميكند نصف بدنش را هم نميگيرد. صورت و لباسهايش مثل صبوراست. ميگويد: «تا كلاس ششم تو مدرسه كودكان كار درس خواندم. بعد هم ازدواج كردم. هر روز صبح همگي ميريم كوره خشتزني. بچه را هم با خودمان ميبريم. يك جايي زير سايه ميخوابانيمش و ميرويم دنبال كار. اگر كار نكنيم زمستان گرسنه ميمانيم». يك تلويزيون السيدي بزرگ در گوشهاي از اتاق گذاشتهاند و رويش را باپتو پوشاندهاند. اسباب و اثاثيه خانه و رختخوابها دور اتاق چيده شدهاند. گاز خوراكپزي و ظرفهاي آشپزخانه را نزديك در ورودي گذاشتهاند. ساعت 11شب است و اهالي خانه خسته و نيمهبيدارند. يارعلي وقتهايي كه حال و حوصله دارد براي نوهاش به زبان افغاني لالايي ميخواند؛ لالاييهايي كه از دل اسطورههاي قديم افغان ميآيد. صدايش خسته و اندوهگين است. وقتي ميخواند همه سكوت ميكنند. از روي عادت باشد يا دلتنگي، اشك ميريزند تا با يارعلي همراهي كنند.
- لبخندهاي نوبتي پشت دوربين
زنها همه در خانه مونسخانم جمع شدهاند. فضا كم است و جمعيت زياد. مونس خانم كتريهاي آب جوش را روي گاز ميگذارد تا براي مهمانها چاي دم كند. فريبا كوثري هنرپيشه تلويزيون از راه ميرسد و مونسخانم تندي از اتاق بيرون ميآيد. دخترهاي جوان با چادررنگي روبهروي در خانه ايستادهاند و با هم پچپچ ميكنند. يكي از آنها با لهجه افغاني ميپرسد:
«اين خانم تو تيليوزيون بازي ميكنه؟ اسم فيلمش چي بود؟»
يكي از زنها تندي ميپرد وسط و با صداي بلند ميگويد تو سقوط يك فرشته بازي ميكرد. بقيه ميخندند.
سكينه دختر سفيدرو و خندان جمع ميگويد: «اجازه ميده باهاش عكس بگيريم؟»
يكي جواب ميدهد: «ما خجالت ميكشيم بهش بگيم».
همين كه همگي موبايلهاي دوربين دارشان را از زير چادر بيرون ميآورند و بگومگو ميكنند تا يكي پيدا شود و اجازه عكاسي با فريبا كوثري را بگيرد مونسخانم ميپرد كنار فريبا كوثري و با خنده ميگويد: «شما هنرپيشهاين؟ ميشه ما با شما عكس بگيريم؟» فريبا كوثري لبخند ميزند و با آغوشباز زنها و دخترها را دعوت ميكند تا در كنارش عكس يادگاري بگيرند. لبخند ميزنند و يكييكي جايشان را به ديگري ميدهند تا كسي از عكس بينصيب نماند.
- حكايت چشمهاي مهربان و نجيب پشت كوره
محمد 8-7ساله است. يك بلوز زردرنگ و شلوارك سرمهاي پوشيده. وقتي بچههاي ديگر ميدوند و با فرياد اسم همديگر را صدا ميزنند او ساكت و آرام كنار ديوار ايستاده و همهچيز را تماشا ميكند؛ با چشمهايي كه نجابت و مهرباني مردانه دارد و لبخندي كه از روي لبهايش تكان نميخورد. يكي از دستهايش در جيبش است و ديگري را كنارش رها كرده. از 4سالگي همراه مادر و برادر و خواهرهايش به كورههاي آجرپزي ميرود و روزي 50هزارتومان كار ميكند. قيمت هر خشت 30 تومان است. محمد 5خواهر و 3 برادر دارد. ميگويد: «دوتا از خواهرام ازدواج كردن كه مدرسه نرفتن. فقط يكي از برادرام مدرسه رفته. كلاسسومه». وقتي حرف مدرسه رفتن خودش به ميان ميآيد پلكهايش بيحركت ميماند. سكوت ميكند و لبخند ميزند. حسين و اسماعيل و مهدي كنار ديوار ايستادهاند. هر سه،13سالهاند و در سكوت، رفتوآمد آدمها را تماشا ميكنند. اسماعيل، ايراني است و مهدي و حسين افغان هستند. مهدي پسر عموي اسماعيل است و پسرعموي حسين. مهدي روز اولي كه مزد كارگرياش را در كورهپزخانه گرفت به ياد نميآورد. ميگويد: «از 4سالگي ميرفتيم ولي از 6سالگي بهمان مزد ميدادند.» وقتي درباره سختيهاي خشتزني و كار در كوره آجرپزي ميشنود نيشخند ميزند و دستي به سر تراشيدهاش ميكشد و ميرود. اما يك نفر جواب ميدهد: «خانم در كوره هر قدر كه خشت بزني همانقدر پول ميگيري»؛ اين را اسماعيل ميگويد. اسماعيل و مهدي به حسين كه نسبت به آن دو جثه كوچكتري دارد نگاه ميكنند و ميزنند زير خنده. مهدي ميگويد: «حسين هفتهاي 500هزارتومان خشت ميزنه. دستش خيلي تنده». تفريح بچهها در روزهاي پنجشنبه و جمعه فوتبال است. مهدي ميگويد: «اگر وقت كنيم هفتهاي يك يا 2 روز فوتبال بازي ميكنيم، بيشتر جمعهها. صبحها ساعت 8 از خواب بيدار ميشويم. فاصله محمودآباد تا مدرسهمان كه عباسآباد است يك ساعت ميشود. ساعت 12هم از مدرسه تعطيل ميشويم و تا برسيم خانه ساعت يكونيم است. نيم ساعت ناهارمان را ميخوريم و ميرويم كوره خشت ميزنيم تا ساعت 7عصر. بعد هم ميآييم خانه و ميخوابيم».
- خشتهاي بيرحم و دستهاي خونآلود منصوره
عارف 3 سالش است. همراه بچههاي ديگر ميدود و بازي ميكند و فرياد ميكشد. او هم مثل بقيه فرصت مهماني امشب را ميان خندهها و شاديها غنيمت شمرده. ميگويد: «صبحا كه مادرمان ميره كوره ما هم ميريم تو قنات آببازي ميكنيم. سگها دنبالمان ميكنن، ما هم ميدويم ميآيم خانه. اگه يواش بدويم سگها ما را ميگيرند و ميخورند»؛ اين را ميگويد و غشغش ميخندد. خواهرش منصوره كنارش ايستاده. بچهها در جمعيت 8-7 نفري روي يك گاري قديمي ازكارافتاده نشستهاند و از آن بالا و پايين ميروند. چشمهاي قرمز و خسته منصوره در تاريكي شب برق ميزند. دستهايش به خاك حساسيت دارد وقت خشتزني دستكش ميپوشد اما همين كه خشتها تمام ميشود و دستهايش را ميشويد كهيرهاي قرمزرنگ و برجسته روي دستهايش امانش را ميبرند؛ «ميسوزه، هفته پيش يه دكتر از خيريه آمد پماد داد بزنم ولي بازم ميخاره و ميسوزه. بعضي وقتا اينقدر ميخارانم دستام خون مياد. تو مدرسه همه بهخاطر دستام از من ميترسن.» پدر منصوره سالهاي سال است كه رفته و كسي خبري از او ندارد. ميگويد: «ما هر شب تا اين وقت(ساعت 11) توي كوچه نميمانيم. چند وقت پيش يكي از دوستام اسمش زينب بود گم شد. مادر و پدرش زنگ زدن به پليس گفتن ولي هنوز پيداش نكردن». آوازه ماجراي ستايش 6ساله و قتل او بهدست پسري 16ساله در يكي از شهرهاي حاشيه تهران (خيرآباد ورامين) به گوششان رسيده، ميگويد: «تو تهران هم يه دختر افغانو دزديدن و روش اسيد ريختن. من وقتي شنيدم ديگه نخواستم برم مدرسه يا از خانه بيرون برم. خيال كردم من را هم ميدزدن. تو مدرسه به معلم گفتيم. گفت درباره اين موضوع كسي حرف نزنه».