ما خانوادهها را در جريان گذاشتيم، جلسات آشنايي گذاشتيم و كمي همديگر را شناختيم. رفتم خواستگاري، تحقيق كردند، رفتيم مشاوره، جوابهاي تحقيقات و مشاور و در نتيجه جواب خانواده همسر و خودش «بله» شد و نامزد كرديم و عقد و ازدواج. زيادي كلاسيك است؟ بله. به ظاهر روايتي خطي است كه از هرطرف نگاهش كنيد، منطقي و «عاقلانه» بودن از آن بيرون ميزند.
اوايل براي خودمان هم گاهي اين سؤال پيش ميآمد كه پس جادوي عشق كي از اين رابطه سر برميآورد؟ كي قرار است وقتي يار از در به درميآيد، بالاخره من از خود به در شوم؟ در واقع ما وسط دوگانه ازلي-ابدي عشق و عقل بوديم. هر كس قصه ما را ميشنيد، تعجب ميكرد از اين همه عاقليتي كه در جابهجا كردن مهرههاي اين رابطه براي رسيدن به آن «بله» نهايي داشتيم.
تقريبا همه آنهايي كه از راز ما خبر داشتند، به زبان خودشان ما را بر حذر داشتند كه به قول جناب صائب تبريزي «عقل مرغي است در قفس محبوس/عشق سيمرغ قاف امكان است»؛ يعني اگر جواب دو دوتاي رابطه ما پنجتا نشود، ممكن است عشق را از آن منها كرده باشيم و جواب، چيزي خشك و خالي باشد در حد چهار! حسابگرها به زبان عاقلانه خودشان ميگفتند «عشق شرط كافي نيست، اما شرط لازم است». ميگفتند كمي ترمز ببريد.
سؤال اول ما اما سؤالي بود كه جوابش سهل و ممتنع بهنظر ميرسيد؛ عشق چيست؟ جناب مشاور به ما گفت عشق واقعي، تركيبي از احساس وفاداري، احساس جذبشدن و احساس صميميت است. حتي تعريف عشق هم زيادي عاقلانه شد. ترسيديم. گفتيم يعني اگر ما آنقدر صميمي نباشيم كه نتوانيم رازهايمان را به هم بگوييم، بايد از خودمان بپرسيم «بر سر عشق چي اومد؟» حتي اگر همه عالم اين كلمه 3حرفي را دستمالي كرده باشند، باز هم مطمئن بوديم حالا كه براي نخستين بار وارد يك رابطه جدي با جنس مخالف شدهايم، حتما تجربهاي يگانه بهدست ميآوريم؛ تجربهاي كه بايد در آن عشق و عقل را به توازن ميرسانديم. كار سادهاي بود؟ هرگز. فرمول و نسخه يكساني براي همه آدمها ندارد كه بتوان مو به موي آن را اجرا كرد و دستگاه، محصولي بيرون بدهد به نام ازدواج عاشقانه!
ناخودآگاه متمركز شديم روي ريزترين جزئياتي كه عشق در آنها پيداست؛ روي اسم طرف مقابل، روي بوها، روي كلمهها، روي كششي كه در نگاهها وجود دارد، روي مهري كه از دلهاي ما بلند ميشد و به جان طرف مقابل مينشست. افتاديم در سرازيري. چيزي زير پوستهاي رابطه ما دويد كه اسمش هر چيزي ميتوانست باشد شبيه مهر، محبت يا حتي عشق. خوني بود كه راه افتاد زير پوست و گوشت رابطه ما و متعادل كرد آن بازي عاقلانه-عاشقانه را. همه آن روزهايي كه منتظر بوديم از عشق دال گردد الف، سخت گذشت اما واقعا «ميارزيد».