چند هفتهاي به نوروز مانده بود اما تك درخت انار حياط بهخاطر گرماي زودرس، براي جوانهزدن عجله داشت. خبري از ويراژ موتورسيكلتها در كوچه باريكشان نبود و آرامش صبح، نويد يك روز خوب را ميداد.
« خواب و بيدار بوديم كه زنگ خانه را زدند. كاظم طبق معمول بهخاطر مصرف مواد، گيج بود. از پشت در پرسيدم: كيه؟ گفت: مأمور گاز. در را كه باز كردم 4نفر لباس شخصي آمدند توي حياط. اسم دو نفر را ميگفتند كه تا به حال نشنيده بودم. ميپرسيدند: محموله موادمخدر را كجا گذاشتيد؟ خانه را زير و رو كردند و دست آخر، چيزي را كه دنبالش بودند در انباري پيدا كردند. باورم نمی شد کاظم دست به چنین حماقتی زده باشد. او همیشه یک مصرفکننده ساده بود و حالا... . شوهرم همچنان گيج بود. ماموران وظیفه شان را انجام دادند و کاظم را پيش چشمانمان دستبند زدند و بردند.»
شاید کاظم گمانش را نمی کرد با قبول نگهداری از آن بسته شوم، حال و روزی اینچنین را برای همسر و فرزندانش، به خصوص سعید 13 ساله به بار بیاورد. ديدن دستبند بر دستان پدر، كاخ آرزوهاي سعيد را ويران كرده است. قبل از اين اتفاق، نه، قبلتر از آن، وقتي كه هنوز اعتياد كاظم اوج نگرفته بود آرزو داشت پليس شود و معتادها را دستگير كند. حالا گيج و حيران شده است بين انتخاب پدري كه دوستش دارد يا پليس شدن. اين بههمريختگي را ميشود در رفتارش ديد. او را به بهانه نگهداري از حميد- برادر كوچكش- به حياط ميفرستيم تا شنيدن حرفهاي مادر، غمي بر غمهايش اضافه نكند.
- برچسب سنگين «رواني»
زهره از تشنجهاي سعيد ميگويد و اينكه ابتدا گمان ميكرده موضوع سادهاي است. تكرار اين تشنجها، آنهم در محيط مدرسه باعث شد كه سعيد با وجود وضعيت درسي خوب، پايه ششم تحصيلي را ترك و در خانه استراحت كند. دكتر ميگويد كه او به افسردگي مبتلاست. برايش آرامبخش تجويز كرده است. با اين حال، آرامش، خوابهاي شيرين او را ترك گفته و گويا قصد بازگشت ندارد.
حال سعيد از چندماه پيش كه مادربزرگش فوت كرد بدتر هم شد. پيرزن سالها بود كه با پسر، عروس و نوههايش زندگي ميكرد. خالي بودن همزمان جاي او و پدر، دردي نبود كه شانههاي كوچك سعيد قادر به تحملش باشد. چيزي كه اين روزها او را ميرنجاند و خانهنشين كرده است برچسب «رواني» است كه معلوم نيست از كجا به گوشاش رسيده است. زهره می گوید این اواخر، سعید در مدرسه همه اش به دوستانش می گفته خوش به حالتان که شب ها پدرتان می آید خانه، یا حسرتش رابه خاطر نداشتن وسایلی که دوستانش دارند به زبان می آورده.
- خانه ويران كه در او هرچه كه هست...
زنگ تلفن، زهره را به اتاق مجاور ميكشاند و فرصت خوبي است تا در نبودش نگاهي به در و ديوار اين خانه فرسوده بيندازيم. يك گوشه از ديوار را كارتن زده و گوشه ديگر را با دست های زنانه اش سيمان كرده تا از شر هزارپا و موريانههايي كه بهجان بناي سست و قديمي خانه افتادهاند در امان باشند. ريختن بخشي از سيمانها روي فرش، ميگويد كه نَمِ ديوارها، بالاتر از اين حرفهاست و با چند مشت سيماني كه زهره به ديوارها زده، قابل رفع نيست.
حميد كه از جثه كوچك و شيطنتهاي كودكانهاش پيداست نبايد بيش از 5سال داشته باشد، خسته از جستوخيز، داخل ميآيد و يكراست ميرود سر يخچال كه درَِ آن رو به اتاق باز ميشود. چند بطري آب، ظرف آبليمو كه به ته رسيده، يك ظرف سُس و ديگر هيچ. تمام محتويات يخچال به همين چند قلم خلاصه ميشود. حميد بطري آب را سر ميكشد و فارغ از دغدغه اين روزهاي مادر و برادرش به دنياي بازيهاي سرخوشانهاش بازميگردد.
- چشمان خيس زهره
صداي آهسته زهره از اتاق مجاور به گوش ميرسد: « مهمان داريم... كسي نيست.. آمدهاند چند تا فرم پركنند و بروند... ناظم مدرسه سعيد معرفيشان كرده...، نه، كار خاصي ندارند... . نميتوانم گريه نكنم... . آخر مردم ميگويند قرار است اعدام شوي... من با این دو تا بچه چکار کنم کاظم...».
چشمهاي خيس زهره حكايت از مكالمهاي غمانگيز دارد. به بهانه ريختن چاي، چند دقيقهاي را در آشپزخانه ميگذراند. شكايت كردن، آن هم نزد آدمهاي غريبه، رسمي نيست كه به آن خو گرفته باشد. در اين سالها كه شوهرش در چنگ اعتياد گرفتار شده و حالا كه يك سالواندي است در زندان به سر ميبرد، معني تنهايي را از عمق وجود باور كرده و فهميده كه بايد همهچيز را در خودش بريزد. نه به پدر و مادر پيرش اميد كمك هست و نه به خانواده شوهرش كه همگي در مرداب اعتياد فرورفتهاند. قبلا كه حال و روز جسمياش بهتر بود در خانههاي مردم كار ميكرد.
اما اين كارها جسم ظريف او را خيلي زود از پا درآورد، طوري كه حالا ديگر كاري از اين پاهاي آرتروز گرفته و نفسهايي كه سخت بالا ميآيند ساخته نيست. همين 2ماه پيش بود كه براي برداشتن تودهاي در سينه، نزد جراح رفت. ابتدا گمان ميكرد خلاصشده اما اين روزها كه باز این دردهاي گاه و بيگاه که در جانش ميپيچد، او را كلافه كرده است. از حرفهايش ميفهمي جز يارانه درآمد ديگري ندارند و با روحياتي كه دارد نميشود از او انتظار داشت حاضر به رو زدن به خيريهها و دستگاههاي حمايتي باشد.
- معتاد بود اما بداخلاق نه!
ليوانهاي چاي را پيش رويمان ميگذارد و پس از جستوجو در اتاق كناري، با پياله كوچكي محتوي چند آبنبات ترش رنگارنگ نزدمان ميآيد. در دلش همچنان غوغاست. بيمقدمه بناي حرف زدن را از سر ميگيرد: «شوهرم معتاد بود، مصرف ميكرد اما بيآزار بود. در اين 12سالي كه باهم زندگي كردهايم يكبار دست روي من بلند نكرد؛ حتي وقتهايي كه خمار بود. اگر بگويم اخلاقش با سعيد و حميد بهتر از من بود، دروغ نگفتهام. كاظم 2برادر دارد. با اين حال خودش سرپرستي مادر پيرش را بهعهده گرفته بود. پيرزن خيلي خاطر پسرش را ميخواست. وقتي کاظم رفت زندان، زياد گريه و دلتنگي ميكرد. آخرش هم از غم و غصه مرد». آه ميكشد و ادامه ميدهد: « اگر آن 2باری که می خواستم او را ترک بدهم از کمپ فرار نمیکرد حال امروز ما این نبود. بار سوم او را در انباري خانه زنداني كردم. ديوار انباري فرسوده بود، آن را خراب كرد و باز هم فرار كرد. شغلش نانوايي بود. اعتيادش كه زياد شد بهكار دومي كه بلد بود، يعني آرماتوربندي روي آورد. حتي يك بار، يك قلم جنس از خانه نبرد كه بفروشد و خرج موادش را دربياورد. با همان قيافه زرد و زار ميرفت كارگري ميكرد. 30-20تومان در ميآورد كه نصفش را ميآورد دم خانه ميداد به من كه براي بچهها و خودم نان بخرم و بقيهاش را هم برميداشت براي خودش. از همانجا هم راهش را ميكشيد و ميرفت خانه دوستان معتادش».
- مروري بر روزهاي بيمرور
ميداند كه قانون راه و رسم خودش را دارد و اگر نباشد، سنگ روی سنگ بند نمی شود. اصلا می داند اين حرفها دردي از او درمان نميكند اما حداقلش اين است كه باري از آنچه روي دلش تلنبار شده، كم شود و اين نفس سنگين، راحتتر بالا بيايد؛ «آن شب كاظم در حالت نشئگي، قبول ميكند كه در ازاي 100هزار تومان پول، يك بسته را تا صبح نزد خودش نگه دارد. آدم عاقل و سالم از طرفش ميپرسد در آن بسته چه چيزي وجود دارد اما آدم معتاد و نشئه مغزش به این جاها قد نمیدهد. به خیالم این کار، بزرگترین اشتباه کاظم در زندگیاش بود. صبح كه مامورها آمدند و بسته را در انباري پيدا كردند حرفهايشان را ميشنيدم كه ميگفتند حرفهاي نيست وگرنه مواد را دم دست نميگذاشت. با اين حال...». بغض راه گلويش را بند ميآورد. اينكه نميداند چه حكمي براي شوهرش بريده ميشود آن هم با چاشني فقر و بيماري سعيد، دارد او را از پا درميآورد. پيداست كه دارد در سکوت، زندگياش را يك دور در ذهن مرور ميكند. خودش را در خانه شلوغ پدرياش به ياد ميآورد كه چطور با زندگي كشاورزي اما بيغصه زندگي ميكرد. روزي كه در ميان هلهله و شادي، به كاظم بله را ميگفت گمانش را نميبرد كه اعتياد، سايه شوم خود را بر زندگيشان پهن كند و همسر، آرامش و سلامتی فرزند بیگناهش را از او بگيرد.
- شما چه ميكنيد؟
سعيد پسربچهاي است كه به دليل اعتياد پدر و شرايط بد مادرش دچار بيماري شديد روحي- رواني شده است. شما براي كمك به او چهميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.