شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۵:۴۹
۰ نفر

همشهری دو - روحینا مجیدی: ۱۶ سال بیشتر نداشت که لباس بخت بر تن کرد. توقع زیادی از زندگی نداشت. همین که بتواند به مردی تکیه کند که روزی حلال کسب می‌کند کافی بود تا شاد باشد و زندگی به کامش شیرین بنشیند.

با خنده غریبه شده‌‌ایم

همسرش نيز كارگر ساختماني بود و سختكوش. كار برايش سنگين و سبك نداشت. هركاري بود انجام مي‌داد فقط به شرط حلال بودن روزي و ديدن لبخندهاي همسرش. حاصل تمام سختي‌هاي همسر و صبوري‌هاي خانم خانه يك سقف و چهارديواري به همراه 4 دختر بود تا اينكه 5سال پيش چشم انتظار مسافر ديگري شدند تا به جمع خانواده 6نفره آنها اضافه شود و شادي‌هاي هر چند كوچكشان را بيشتر كند اما زندگي روي ديگرش را به آنها نشان داد.

«محمدرضا ته‌تغاري خانه‌مان بود. زماني كه آمد شاد بوديم و به همان درآمد كم‌قانع. از آمدن هديه جديد خدا بين خانواده‌مان خوشحال بوديم. محمدرضا از زماني كه پاگرفت بچه شلوغي بود و من اين شيطنت‌ها و بي‌قراري‌هايش را به پسر بودنش ربط مي‌دادم و اعتراضي نداشتيم، با او كنار مي‌آمديم و خواهرهايش هركدام نوبتي در نگهداري از برادرشان كمك حالم بودند اما به سن 1/5سالگي كه رسيد كلام از زبانش حذف شد. از يك سالگي به كسي محل نمي‌گذاشت. صدايش مي‌كرديم، برنمي‌گشت. مدام گريه مي‌كرد و جيغ مي‌كشيد. خيلي آشفتگي داشت و واكنش عاطفي نشان نمي‌داد. دستپاچه بودم و بسيار نگران. گمان كردم شايد به قول قديمي‌ها از چيزي ترسيده و شوكه شده باشد. چند روش سنتي را كه از مادر و مادر بزرگم آموخته بودم براي از بين بردن آثار ترس از محمدرضا استفاده كردم اما افاقه نكرد.»

مادر محمدرضا آهي مي‌كشد و با حسرت به محمدرضا كه در خواب هم چهره آشفته‌اي دارد، نگاه مي‌كند و ادامه مي‌دهد: به پزشك مراجعه كرديم كه بلافاصله تشخيص دادند پسرم اوتيسم دارد و بايد تحت درمان قرار گيرد. بي‌سواد هستم و اطلاع چنداني از بيماري‌ها نداشتم. در لحظه نخست شنيدن اين خبر بد، فكر كردم تا چند‌ماه ديگر خوب مي‌شود اما هرچه زمان مي‌گذشت حال محمدرضا بدتر مي‌شد و من نااميدتر. تمام توان تكلم خود را از دست داد و به يك پسر بچه بسيار پرخاشگر، تندخو و ناآرام تبديل شد، به‌طوري كه حالا ديگر 3نفر هم توان مراقبت و نگهداري از او را به‌طور همزمان ندارند. هم‌اكنون 4سال از زمان آغاز مراحل درماني محمدرضا مي‌گذرد و هيچ بهبودي‌اي در وضعيت او مشاهده نكرده‌ايم.

  • مدرسه اوتيسمي‌ها

هر تكاني كه محمدرضا در خواب مي‌خورد نگاه سرشار از ترس و نگراني اين مادر را به سمت خود جلب مي‌كند. مي‌گويد: شنيده بودم مدرسه مخصوصي براي بيماران اوتيسمي وجود دارد اما توان پرداخت شهريه 500هزار توماني ماهانه اين كلاس‌ها را نداشتيم و به كمك مدير خير اين مدرسه مبلغ 350هزار تومان تخفيف گرفتيم اما براي مابقي آن نيز با مشكل روبه‌رو بوديم كه مدير مدرسه با بررسي وضعيت زندگي و درآمدمان از دريافت مابقي شهريه نيز منصرف شد. تمام درآمد اندك و گاه و بي‌گاه همسر كارگرم براي بهبود اوضاع محمدرضا و داروهايش صرف مي‌شد كه او نيز به دليل انجام كارهاي سنگين و خارج از توان دچار ديسك كمر شديد شده و زمينگير شده است كه نياز به جراحي فوري دارد اما آه در بساط نداريم. كاري از دستمان برنمي‌آيد. داروهاي محمدرضا را نيز نصف‌ونيمه تهيه مي‌كنيم و تأمين هزينه‌هاي رفت‌وآمد او به مركز آموزشي نيز كمرمان را خم كرده است. با گوشه روسري عرق پيشاني‌اش را پاك مي‌كند و دست ديگرش را مدام روي پرزهاي فرش مي‌كشد. اضافه مي‌كند: هنوز نتوانسته‌ايم براي خانه‌مان كه در روستاي الواج است، امكانات گاز شهري فراهم كنيم. چند‌ماه پيش نيز حين پخت غذا، گاز پيك‌نيك در آشپزخانه منفجر شد و دست‌ها و پاهاي من و دخترم به‌شدت دچار سوختگي شد و در بيمارستان بستري شديم. بايد مراحل درماني همچون برداشتن گوشت اضافي و جراحي پيوند را انجام مي‌دادم كه نداري مانع آن شد و به خانه برگشتم. گرچه دوست داشتم در اين وضعيت ناتواني همسرم، با كار كردن براي جبران بخشي از هزينه‌ها قدم بردارم اما از يك‌طرف وخيم‌تر شدن بيماري محمدرضا و از طرف ديگر وضعيت بد دستان سوخته‌ام اجازه اين كار را به من نمي‌دهد و به دردش نيز عادت كرده‌ام.

  • غم‌هاي دخترانه

مي‌گويد: دلم به حال دخترهايم مي‌سوزد. خانه‌مان به‌طور كامل سوخت و با كمك مردم و خيرين توانستيم ديوارهاي سياه‌سوخته آن را رنگ كنيم اما هنوز نتوانسته‌ايم وسايل سوخته خانه را جايگزين كنيم، دختر بزرگم 2سال پيش نامزد كرد. اميدوار بودم بتوانيم حداقل وسايل ضروري زندگي را به‌عنوان جهيزيه برايشان تهيه كنيم و آنها را به خانه بخت بفرستيم اما نشد و همين امر، عروسي آنها را عقب انداخته است. دخترهاي كوچكم نيز كه تنها دلخوشي‌شان درس و مدرسه است بايد چشم از آن بپوشند. امسال ديگر نمي‌توانم آنها را به مدرسه بفرستم. پول خريد لباس و لوازم التحرير و رفت‌وآمدشان را ندارم. آجرهاي خانه را كه نمي‌توان جاي غذا خورد، همين كه بتوانيم شكم‌مان را سير و داروهاي محمدرضا را تأمين كنيم، كار بزرگي انجام داده‌ايم.

  • زندگي تعطيل مي‌شود

صحبت‌هايش را به تندي ادامه مي‌دهد و مي‌گويد: اگر محمدرضا بيدار شود بايد يك دست او در دست خودم باشد درغيراينصورت هرچه را ببيند مي‌شكند و داد و هوار راه مي‌اندازد. امكان اينكه بيرون از خانه براي گردش و تفريح برويم و در مراسم شادي و غم فاميل‌هايمان حضور پيدا كنيم را نداريم. محمدرضا مانعمان مي‌شود و از طرفي نمي‌توانم او را با خواهرانش تنها بگذارم. نمي‌توانند از عهده شيطنت‌ها و ناآرامي‌هايش بربيايند و مي‌ترسم بلايي سرشان بيايد.

در آخر حرف‌هايش هم مي‌گويد: چيز زيادي نمي‌خواهم، فقط كاش بتوانيم هزينه عمل جراحي همسرم را تأمين كرده و براي دوره نقاهت او اندكي پول تهيه كنيم تا بتواند كار خود را دوباره آغاز كنند. گاهي خانواده نامزد دخترم كمك‌مان مي‌كنند كه اين موضوع بيشتر موجب شرمندگي ما شده است. تنها آرزويم بهبودي همسرم و پسرم و ديدن عروسي دخترم است. نمي‌دانم آموزش‌ها چه زماني روي محمدرضا تأثيرگذار خواهد بود. چند سال طول مي‌كشد و چقدر هزينه دارد. درحال حاضر تمام زندگي برايمان تعطيل شده است و با خنده غريبه شده‌ايم.

  • شما چه مي‌كنيد‌‌؟

خانواده محمدرضا با بيماري اوتيسم حاد او دست‌وپنجه نرم مي‌كند و پدر خانواده نيز از كار افتاده است اما از پس مخارجش برنمي‌آيد. شمابراي همراهي با آنها چه مي‌كنيد‌؟ ‌نظرات و پيشنهاد‌‌هاي خود‌‌ را به 30003344 پيامك كنيد‌‌ يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد‌‌.

کد خبر 340810

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha