اگر بخواهیم تنها با یک نگاه و به گونه تصادفی، از جایجای «قلعه پرتغالی» سر در بیاوریم، احتمالاً این جملاتند که یقهمان را میگیرند. زبان در مجموعه داستان نویسندهای که 55 سالگیاش را پشتسر میگذارد، یکی از ستونهای ثابت قلعههای 10گانه کتاب است.
آنچنان که از هر کجای متن آغاز کنید، در مییابید نویسنده از کنار کلمات، ولنگارانه نگذشته است و به شما نیز اجازه نمیدهد به کلمات، بیاحترامی کنید. اما بیش از آن که زبان «عباس عبدی» را بتوان در کلمات بازشناسی کرد، این جملاتند که در ساختار زبانی، قلعههای او را میسازند:
«برمیگردم داخل و آهسته میروم سراغ یخچال چیزی برمیدارم. از همه سردستتر آب است که هر وقت میخواهم، احتیاط میکنم.» (ماهی/ص8)
«شبها اما، روی جاده و توی کوچهها و حوالی ورودی یا خروجی روستاها، همه مال روباههاست. سیخ به چراغ ماشین خیره میشوند و مرد یا زن با آهنگی شاد که خاطره شیطنتی در آن پنهان است، میگوید: با آهنگی شاد که خاطره شیطنتی در آن پنهان است، میگوید: بچهها روباه!» (دم/ص15)
«تا ساعت 10 که هواپیمای ارتاکسی استانداری از بندر میرسید و مدیر کل را با همراهانش میآورد، وقت برای چای و صبحانه هم بود.»(قباد/ص49)
«ساعتی بعد که زنگ زدم بگویم حالش خوب است و اینجاست، خبر شدم با مادرم حرفش شده بود و خواسته بود مدتی دور از خانه باشد.» (موشک/ ص108)با توجه به این 4 تکه که به شکل کاملاً تصادفی از 4 داستان مجموعه عبدی گزینش شدهاند، به خوبی میتوان دریافت نویسنده چنان در نحو، کوتاهی و بلندی جملات و نیز شیوه کنار هم گذاردن کلمات دقت داشته است که موسیقی متن کاملاً حفظ شود.
این ویژگی که در تمام صفحات قلعه پرتغالی دیده میشود، سبب شده است کتاب، شیرین و خواندنی شود؛ دست کم از نظر زبانی و بدون در نظر داشتن مضمون هر یک از داستانها.
رعایت موسیقی متن در کار عبدی که خود نویسندهای جنوبی است، با توجه به ویژگیهای لهجه و شیوه گویش مناطق جنوبی کشور (بندرعباس، قشم و...)، وجه جالب دیگری نیز پیدا میکند.
زبان در گویش محلی جنوب، عموماً بیش از مناطق دیگر ایران دارای موسیقی است و معمولا نرم و آهنگین است. عبدی که هر 10 داستان این مجموعه را در مناطق جنوبی کشور و در فاصله سالهای 83 تا 85 نوشته است، خودآگاه یا ناخودآگاه، از این ویژگی، به شکل ماهرانهای بهره برده و کتابی را فراهم کرده است که زبان جذاب و کم و بیش منحصر به فردی دارد.
هر چند که شاید توجه افراطی نویسنده به این امر، به کاهش بیش از حد گفتوگو در داستانها منجر شده است. گو این که گفتوگوها نیز از این قاعده مستثنا نیستند:«گفت: نزدیک صدتایی را پس بردیم. سهار کرده بودند. گفتم: خیلی سعی کردیم. همه سعیمان را کردیم آن شب!»
اما گفتوگو که دشوارترین بخش تکنیک در نگارش داستان است، بیش از هر چیز، سبب میشود داستان از روایتی تخت و احیانا خستهکننده، به پرداختی شادابتر و هیجانانگیز بدل شود. علاوه بر این، گفتوگو دست کم در دنیای این روزهای ادبیات، یکی از مهمترین عناصر پرداخت شخصیتهاست و به خواننده کمک میکند به دنیای درونی شخصیت نزدیکتر شده، از سطح به عمق حرکت کند.
این حرکت اگرچه در داستان کوتاه که بیشتر در یک موقعیت روی میدهد و کمتر به شخصیتها توجه دارد، به نویسنده نیز کمک میکند، فقدان شخصیتپردازی و توصیف مستقیم را با پرداختی عملگرایانه و لابهلای گفتوگوها جبران کند. چرا که انسان، اصولا هنگام گفتوگو دیدنیتر است و بیش از همیشه خود را شرح میدهد؛ چه با کلمات و چه با حرکات.
قلعه پرتغالی با شیفتگی در برابر زبان، عملا این گستره حیاتی از پرداخت خیالانگیز انسان در موقعیت را از دست داده است، چرا که زبان در گفتوگوی میان شخصیتها ناگزیر به تبعیت از گوینده خود است، و نه نویسنده. بنابراین نویسنده به تعداد کلماتی که در دهان شخصیتهایش میگذارد، از خودنمایی زبانی خود در در اثرش میکاهد و به خودنمایی در وادی پرداخت شخصیتها میپردازد. اما عبدی، چنان به زبان خود اتکا کرده است که با خساست تمام، از دادن کلمات به شخصیتهایش اجتناب کرده و همه را برای خود نگه داشته است.
نتیجه، روشن است؛ گستره داستانهای عبدی کوچکتر از آن چیزی است که در توان قصهپردازی او میتوان دید، تنها به این علت که به گونه مشهودی به زبان روان و محکم تکیه داده است.
با همه اینها، داستان، اگرچه انسان را در موقعیتی روانی یا فیزیکی توصیف میکند، اما پیش از هر چیز با ساختار و زبان است که ارزش ادبی خود را به رخ میکشد. بر این اساس، هر 10 داستان قلعه پرتغالی با استفاده هوشیارانه و حسابشده از این 2 عنصر، موقعیت خود را در ذهن خواننده تثبیت میکنند. هرچند که گاهی به خود میگوید این تکهای که نویسنده از هستی پیرامونش انتخاب کرده است، از جایی که او ایستاده است آن قدر ارزشمند بودهاند که داستان شوند؟