دهنش را که باز کند تا اولین جمله را بگوید کلی آب به دهنش میرود. بعد؟ بعد هیچچیز. شاید اصلاً برای همین است که ماهیها حرف نمیزنند. شاید این باز و بستهکردن مداوم دهانشان برای این باشد که کلی حرف برای گفتن دارند اما آب به آنها این اجازه را نمیدهد.
فکر کن! مثلاً دستهای از ماهیهای ریز و کوچولو که مشغول گشت و گذار روزانهشان هستند، یک دفعه ببینند از آن بالا، یک واگن مترو روی سرشان میافتد. خب! ماهیریزهها چون تَر و فِرزند، حتماً جاخالی میدهند و چیزیشان نمیشود.
اما همهی این ماهیها تا قبل از این هیچ واگن مترویی ندیدهاند. پس باید خیلی هیجان زده شوند. مدام از اینسو به آنسو میروند و میخواهند ماهیهای بیشتری را خبردار کنند که های چه نشستهاید! بیایید که یک کشتی که واگن مترو حمل میکرده، غرق شده.
حالا ما هم مترو داریم! بیایید ببینید چه مترویی هم داریم!
بعد؟ خب معلوم است بعد چه میشود. بعد باید آنقدر زمان بگذرد شاید یکی از شیشههای واگنِ غرقشده، شکسته شود؛ تا ماهیها بتوانند از آن وارد شوند. فکر میکنی ماهیها هم وقت ورود و خروج به واگن، همدیگر را هل میدهند؟ من که اینطور فکر نمیکنم!
خب! البته ماهیهای مترو سوار، راننده ندارند؛ پس کسی برایشان در را باز و بسته نمیکند. شاید آنهایی که وارد واگن مترو شدهاند صبر میکنند تا یک موج بزرگ آب بیاید و به بیرون ببردشان. صبوربودن خیلی مهم است.
دوباره که دریا آرام گرفت، دستهی بعدی وارد واگن میشوند؛ روی صندلیهای آبی که حالا جلبک گرفتهاند لم میدهند و به دستگيرههای آویزان از میله نگاه میکنند.
اینها ماهیهای خوشبختی هستند. نه بهخاطر لمدادن روی صندلیهای جلبک گرفته؛ نه! خوشبختند، چون در عمرشان سوار وسيلهاي شدهاند که بسیاری از ماهیهای اقیانوس حتی نامش را هم نشنیدهاند: مترو!
مگر چهقدر پیش میآید که یک کشتی که از چین به سمت بندری در جنوب ایران در حرکت بوده و بارش چند واگن مترو، ناگهان غرق شود؟ به ندرت! کم. خیلی کم. شاید فقط یکبار!
حالا متوجهی چرا میگویم این ماهیهای متروسوار، خوشبختند؟ من فکر میکنم باید قدر غافلگیریهای زندگی را دانست.
باید فرصت غیرمنتظرهای را بچشي که زندگی در اختیارت میگذارد. بايد آن را مزهمزه کنی. باید گاهی مثل ماهیها بروی متروسواری. حتی اگر مجبور باشی کلی صبر کنی تا یکی از شیشههای واگن ِخوابیده روی شنهای کف دریا، بشکند و تو اجازهي ورود پیدا کنی.»
حرفهای آخرش توی سوت ورود قطار به ایستگاه، گم شد. با حرکت سر از من خداحافظی کرد و رفت كه مابقی جورابهایش را بفروشد.