تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۹۵ - ۰۵:۲۴

داستان > علی جانب‌الهی: مرتضی کارتون را تماشا نمی‌کرد، توی تلویزیون شنا می‌کرد. او هیچ‌وقت غرق فیلم‌ها نمی‌شد، اما داستان این کارتون مثل آهن‌ربایی بود که مرتضی را برای همیشه جذب کرد.

بعد از دیدن اولین قسمت، تا هفته‌ی بعد از همه سؤال كرده بود كه حدسشان درباره‌ی اتفاقات قسمت دوم چيست. اما وسط‌هاي قسمت دوم بود كه همه فهمیدند حدس‌های خودِ مرتضي خیلی به قصه‌ی کارتون نزدیک‌تر بوده است.

خواهرش گفت: «کور خوندی! ما رو گول می‌زنی؟ تو حتماً داستان رو قبلاً خوندی و می‌دونستی!» همین حرف مرضیه بود که مرتضي را به فکر انداخت.

سرِ قسمت سوم گوش‌هايش را تیز کرد تا بفهمد نویسنده‌ی داستان کیست، اما درست نشنید. به‌خاطر سروصدایی که بچه‌ها دقیقاً موقع اعلام اسم نویسنده راه انداخته بودند. قشقرق عجیبی به پا كرد و از برادر بزرگ‌ترش کتک مفصلی هم خورد.

اما کوتاه نیامد و سر‍ِ قسمت چهارم صدای تلویزیون را ضبط کرد و موفق شد اسم نویسنده‌ را بفهمد، نويسنده‌اي که کارتون از روی داستان او ساخته شده بود.

بعد از آن مثل یک كارآگاه ادبی افتاد دنبال آن داستان؛ می‌خواست قبل از این‌که تلویزیون قسمت بعدی را نمایش بدهد، داستانش را بخواند و با حدس‌هایی که بقیه می‌زنند مقایسه کند.

مرتضي از این طریق آدم‌های دوروبرش را می‌شناخت. برای مرتضي خیلی هیجان‌انگیز بود بداند كه آن‌ها دوست داشتند داستان به چه شکلی پیش برود.

خودش در این کار ماهر شده بود و ادامه‌ی داستان‌ها را به‌خوبی حدس می‌زد. برای همین در کتاب‌خانه‌ی مدرسه‌شان یک‌جور مسابقه‌ی حدس‌بزن راه انداخته بود و اسمش را گذاشته بود «کورخوانی».

به همه قول داده بود که اگر قسمت بعدی کارتون را درست حدس نزد برایشان بستنی بخرد. قضیه حیثیتی شده بود. باید هر جوری شده داستان اصلی کارتون را پیدا می‌کرد.

***

اولین کتاب‌فروشی حتي اسم نویسنده را هم نتوانست تلفظ کند. دوازدهمین کتاب‌‌فروش بود که مرتضي را با اصرار به کتاب‌خانه‌ی عمومی شهر فرستاد.

تنها سه روز به پایان مسابقه‌ای که خودش راه انداخته بود باقی مانده بود. داشتند مخزن کتاب‌خانه را جابه‌جا می‌کردند و دست کسی به اسم کتاب‌ها هم نمی‌رسید. مرتضي به سماجت معروف بود.

به مسئول کتاب‌خانه پیشنهاد کمک داد؛ گفت که حاضر است تا هر وقتی که بگویند، بماند و کتاب‌های سنگین را برایشان جابه‌جا کند، فقط اگر به او بگویند آن کتاب را دارند یا نه!

داشتند کتاب‌های جیبی و پالتویی را توی کارتن می‌گذاشتند که خانم کتابدار درباره‌ی مسابقه‌ی کورخوانی مرتضي چیزهایی فهمید و پرسید.

خیلی عجیب بود. خانم سلیمانی تا آن لحظه تنها کسی بود که توانسته بود درباره‌ی ادامه‌ی کارتون حدسی نزدیک به حدس مرتضي بزند. مرتضي در سکوتِ کتاب‌خانه به این فکر می‌کرد که چه‌قدر شبیه خانم سلیمانی فکر می‌کند. اما او اصلاً دوست نداشت در آینده کتابدار بشود.

ناگهان خانم سلیمانی کتاب کوچکی را از همان نویسنده به مرتضي نشان داد. مرتضي کتاب را سریع ورق زد و فهمید که همان نویسنده‌ي کارتون است.

دیگر طاقت نیاورد و همه‌ی آن قفسه را زیرورو کرد و کتاب را پیدا کرد. فقط اسم کتاب در ترجمه‌ی فارسی کمی تغییر کرده بود و راهنمایی خانم سلیمانی کارگشا بود.

مرتضي کتاب را امانت گرفت و در راه خانه نصف کتاب را خواند. جلوی در خانه که رسید، درست سرآغاز قسمت بعدی کارتون بود. دلش می‌تپید. کتاب را بست. در راهرو حدس‌هایش را برای قسمت بعد زد و با خودش هم یک مسابقه‌ی کورخوانی راه انداخت و دوباره كتاب را باز کرد.

***

صبح شده بود و مرتضي داشت اشک‌هایش را پاک می‌کرد. کتاب را بست و به شعاع آفتاب خیره شد و آرام‌آرام یادش آمد که داشته چه‌کار می‌کرده! او حالا نه تنها می‌دانست در قسمت بعدی چه اتفاقی می‌افتد، بلکه پايان داستان را هم می‌دانست.

او می‌توانست قسمت بعدی را به بچه‌ها بگوید و نگوید کتابش را خوانده است و مسابقه را ببرد و برای هیچ‌کس بستنی نخرد. اما از همین الآن عذاب وجدان داشت. از طرف ديگر آن‌قدر پول نداشت که برای همه بستنی بخرد.

کمی فکر کرد، یادش افتاد که قبل از خواندن کتاب با خودش مسابقه‌ي کورخوانی گذاشته بود و حدس‌هایش در مورد قسمت بعدی هم اصلاً درست نبود و پیش خودش باخته بود و حالا باید برای خودش هم بستنی می‌خرید.

داشت بستنی می‌خورد که دو تا از بچه‌ها او را دیدند و آخرین حدس‌هایش را پرسیدند. مرتضي برای این‌که به خودش فرصتی داده باشد تا به جواب‌هايش فکر کند مجبور شد برایشان بستنی بخرد.

اما فرصتش کافی نبود و به نتیجه‌ای نرسید. آن‌وقت از حدس‌های آن‌ها پرسید و از دهانش پرید كه نه، اصلاً این‌طوری نیست. فلانی تا آخر داستان هست و جایی نمی‌رود.

یکی از بچه‌ها پرسید: «مگه تو می‌دونی آخرش هم چی می‌شه؟» مرتضي دستپاچه شد و با تبختر گفت: «حدس می‌زنم.» و بعدش مجبور شد چیزهایی درباره‌ی مراحل پیشرفته‌ی مسابقه‌ی «کورخوانی» به هم ببافد که خودش هم سر درنیاورد.

اما خوشحال بود که قضیه را آن‌قدر پیچیده کرده که حالا می‌تواند با خیال راحت تا پخش‌شدن قسمت بعدی خودش را گم‌وگور کند.

***

فقط یک روز دیگر به نمایش قسمت بعدی مانده بود. مرتضي دو ساعت اول کلاس را غیبت کرد. بچه‌ها دیگر داستان کارتون را حدس نمی‌زدند، علت نیامدن مرتضي را حدس می‌زدند و کورخوانی می‌کردند تا این‌که مرتضي از راه رسید.

هیچ‌کس درست حدس نزده بود. او به کتاب‌خانه رفته بود تا از خانم سلیمانی کمک بگیرد. اما به هیچ‌کس نگفت و حدس یکی از بچه‌ها را (کمک به پدرش در مغازه) تأیید کرد تا غائله زودتر بخوابد.

امروز مرتضي باید حدسش را می‌گفت  تا نتیجه‌اش را فردا ببینند، یا این‌که باخت را می‌پذیرفت و برای همه بستنی می‌خرید. راهنمایی خانم سلیمانی را به کار گرفت و در زنگ تفریح قسمت بعدی کتاب را برای همه خواند.

بچه‌ها در سکوت محض به داستان گوش می‌دادند و مشتاق شنیدن فصل بعدی بودند که زنگ خورد. مرتضي کتاب را به هیچ‌كدام از بچه‌ها امانت نداد که ببرند بخوانند، اما گفت که آن را از کدام کتاب‌خانه گرفته است.

***

حالا تقریباً همه‌ی بچه‌های کلاس می‌دانستند فصل بعدی درباره‌ی چیست و بیش‌ترشان پایان داستان را هم می‌دانستند. همه در این دور مسابقه‌ی کورخوانی خودشان را برنده می‌دانستند و با اشتیاق کارتون را تماشا می‌کردند تا نتیجه را ببینند.

انگار فقط مرتضي باخته بود و با بی‌میلی کارتون نگاه می‌کرد. اما هر‌چه می‌گذشت تفاوت‌های داستان اصلی با کارتون توجه مرتضي و تعجب همه را برمی‌انگیخت.

ماجراها با هم فرق داشت و مسابقه برنده نداشت. همه‌ی بچه‌ها به نویسنده‌ی قصه‌ی کارتون باخته بودند. دیگر هیچ‌کس یادش نبود که مرتضي باید برای همه بستنی بخرد.

همه مشتاقانه قسمت‌های بعدی کارتون را می‌دیدند و حدس می‌زدند و مسابقه‌ی کورخوانی رونق گرفته بود. اما مرتضي به معنای «اقتباس» فکر می‌کرد و راهنمايي‌هاي خانم سلیمانی.