آن وقت، آن بچه که احتمالاً فکر میکرد زن یا شوهر، فوق فوقش مثل بچههای فامیل یا همسایه است که میآیند و دو ساعت با آدم بازی میکنند و میروند، میزدند زیر گریه که نه، من همین الآن زن یا شوهر میخواهم.
حتی مورد داشتیم که بابا و مامان به پسرشان هم گفته بودند که شوهرت میدهیم و آن بچه باور کرده بود. اما از زن و شوهر و ازدواج که بگذریم، همهي پدر و مادرها یک شرط ثابت داشتند و آن هم این بود که: «اخلاقت را خوب کن».
حالا همهي اینها را بابای ما برایمان تعریف کرد که بگوید توی این دوره و زمانه نمیشود سر بچهها کلاه گذاشت و اخلاقشان الكيالكي خوب نمیشود. البته منظور بابای آدم از اخلاق خوب این است که مثلاً اگر آدم با ایشان از بغل ذرتمکزیکیفروشی رد شد، بهش گیر ندهد که بابا، من ذرتمکزیکی میخواهم، حالا تبلت و موبایل و دوچرخه که هیچ.
یا مثلاً اگر تیشرت نو خرید، یک جوری آن را بپوشد که اگر سه ماه دیگر مامان خواست آن را عوض کند، بتواند آن را به فروشنده بدهد و بگوید که نو است و آن فروشنده باور کند. باور کنید!
یعنی به محض اینکه آدم دلش از این چیزها بخواهد یا بخواهد كمي شلوغ کند و احیاناً چهار پنج تا شیشه و لوستر هم بشکند، آنوقت دیگر آدم اخلاقش خوب نمیشود. خب ما دوست داریم که اخلاق خوب داشته باشیم، اما وقتی دلمان هوس یک شوت سوباسایی توی اتاق میکند باید از بین اخلاق و دل یکی را انتخاب کنیم دیگر!
اگر خواهی شود شیرین زبانت
بیفتد رونقی توی دکانت
بكن آویزهي گوش خود این پند:
خوشاخلاقی بکن با دوستانت
تصويرگري: مجيد صالحي