یعنی عمراً در هیچ کجای طول جناب تاریخ تا حالا بابا و مامانی نبودهاند که به بچهشان بگویند: بچهجان ما برای بیرون رفتن هیچ عجلهای نداریم، شما به کارت برس عزیزم! حتماً باید آنقدر بیایند به آدم گوشزد بکنند که آدم گوشش درد بگیرد.
آنها هم اصلاً به حرف آدم توجهی نکنند که وقتی میگوییم: دو دقیقهي دیگر حاضر میشویم، خب حاضر میشویم دیگر. لازم نیست که هرنیمساعت به نیمساعت بهمان بگویند: پس چی شد؟!
اصلاً قبول نمیکنند که خب باباجان! مامانجان! آدم که دارد میآید بیرون باید مرتب باشد خب. البته فقط آنها نیستند که قبول نمیکنند، موهای آدم هم هیچوقت با زبان خوش قبول نمیکنند که آنطرفی که آدم بهشان میگوید، بمانند.
تازه فکرش را بکنید بعد از کلی مذاکره و یقهکشی با جناب مو، شیرفهمش میکنیم که عین بچه آدم آن طرفی بماند که بهش میگوییم، بعدش چی؟ بعدش هیچی!
تازه باید بگردیم دنبال جوراب و بلوز و شلوار و حتی لباسهای دیگری که حالا در موردش صحبت نکنیم بهتر است. از مامانجان هم که جای هرکدام را بپرسیم، میگوید: «همونجاست.» خب مادر من! «همونجا» دقیقاً کجاست؟ هرچه دنبالش میگردیم پیدا نمیکنیم که نمیکنیم.
اما خب واقعیتش را بخواهید قسمت دردناک ماجرا این جا نیست. بدتر از آن این است که وقتی بعد از 10 بار گفتن این جمله به مامان خانم که «اینجا نیست.» و تأکید ایشان که «همونجاست».
وقتی مامان وارد اتاق میشود، چیز گمشده بهطور جادوییای! در «همونجا»یی که مامان میگفت، پیدا میشود و آدم بهطور کامل با خاک یکسان میشود.
حالا آدم میماند چهطور توضیح بدهد که «چشم دارد» ولی این چیز، تا دو دقیقه پیش «همونجا» نبود و الآن هم نمیداند که چهطوری آمد.
این غافلگیری بعضی وقتها آنقدر زیاد است که آدم دوست دارد روی گزینهي «پر در آورد و اومد» مامان که برای تخریب روحیهي آدم گفته میشود هم فکر کند.
هر چه میگردم نمییابم چرا
کفش و جوراب و کلاه و شال را؟
تا میآید مادرم توی اتاق
میرسند از هرکجا و ناکجا
تصويرگري: مجيد صالحي
نظر شما