تازه بعدش هم از آن سه چهار تا بيچارهاي كه مي خواهد ببردشان هم يك سؤالكي ميكند تا الکی دلشان خوش باشد که نظرشان برایش مهم است. اما باباي ما كه اينطوري نيست. يعني خیلی زياد به دموكراسي و این بازیها اعتقاد ندارد. به تنها چيزي كه اعتقاد دارد «سفر» است.
يعني يكطوري محكم و سفت و سخت ميگويد: «امسال حتماً سفر ميرويم.» که آدم با اينكه تا حالا صدبار گول خورده و كلي نقشه كشيده و به آن بيصاحبمانده (باباي ما شكم ما را اينطوري صدا ميكند!) صابون زده و آخرش هم تا سر كوچه نرفته، باز هم چشمهايش قيليويلي ميرود كه «آخ جان، مسافرت!»
باباي آدم هم براي اينكه نشان بدهد برخلاف سياهنماييها خيلي هم دموكرات است، با صداي بلند از آدم ميپرسد: «دوست داري امسال تابستان كجا برويم؟» حالا آدم ميماند با اين حركت بدون توپ بابا چهكار كند. تجربيات قبلي ميگويند: «خودت را به نشنيدن بزن.» يا حداقل بگو: «هر چي بزرگترهايم بگويند.» اما حيف كه خردرون آدم نميگذارد.
ميگويم: «بابا برويم شمال. شمال قشنگ است.»
بابا كمي پس كلهاش را ميخاراند و ميگويد: «تو هم كه مثل 95درصد مردم كشور آدمي معمولي هستي. همهي مردم ايران اولين و آخرين جايي كه براي مسافرت ميشناسند شمال است. يك كم خاص فكر كن.» بعد از اولین حملهي بابا، از تک و تا نمیافتم و میگویم:
- خب جنوب. برويم جنوب كه درياي قشنگي دارد. خاك رنگي دارد.كشتي و لنج دارد.
بابا دوباره ميگويد: «جنوب همهي اينها را دارد، ولي كوسه هم دارد ها! تو هم كه دست و پا چلفتي، بپا تو حريم دهن كوسه نيفتي!
- غرب بابا. برويم غرب...
- غرب فلان است.
- شرق...
- بهمان است.
- مركز.
- فلان و بهمان است!
خب حالا ما ماندهايم و يك خر درون افسرده و يك باباي پيروز. طبق معمول سه هيچ، بازي را باختهايم و از اينجا به بعد بايد منتظر نتيجهي نشستها و مذاكرات مامان با بابا و ابلاغ مقصد باشيم؛ تازه اگر مقصدی در کار باشد.
نميدانم خبر داري نداري
مسافر ميشوم سوي دياري
نميدانم كجا ؟ کی؟ یا که با چی؟
قطاری یا سواری روی گاری!
تصويرگري: مجيد صالحي
نظر شما