ميشود حلقه طلا و انگشتريها را در قوطي خالي كنسرو، داخل يخچال مخفي كرد تا كسي پيدايش نكند! ميشود ماشين چندصد ميليوني را داخل پاركينگ گذاشت، دزدگيرش را روشن كرد و پشت در هم پاركباني به نگهباني اجير كرد، تا هيچكس به آن نزديك نشود! اما فقط يك چيز است كه هيچ راهي براي پنهان كردنش وجود ندارد، هر وقت كه وقتش برسد، ميآيند و ميبرند، خيلي راحت و بدون دردسر. فرقي هم نميكند خواب باشي، يا توي جاده يا سر كلاس درس و يا حتي داخل مسجد وسط نماز. وقتش كه برسد حتي از پشت درهاي بسته ميآيند از تو ميگيرند و ميبرند، و آن «جان» توست!
«هر كجا باشيد، مرگ شما را درمييابد، هر چند كه در برجهاي استوار و محكم باشيد» (نساء-78). وقتش كه بشود، عزرائيل يا خدمتگزارانش سر ميرسند و ناگهان جانت را ميگيرند و ميبرند و در آن لحظه هيچ كاري هم از دستات بر نميآيد. بهترين تصوير را از اين لحظات ناب و تكرار ناشدني، قرآن ارائه كرده است: «فَلولا إِذا بَلَغَت الحُلقُوم؛ وَأَنتُم حينَئِذٍ تَنظُرون؛ و نحن أَقرَب إليه منكم و لكن لا تُبصرون/ آنگاه كه جان شما به گلو ميرسد؛ و در آن هنگام فقط نگاه ميكنيد؛ و ما به آن محتضر از شما نزديكتريم، ولي شما نميبينيد» (سوره واقعه).
پس با اين حساب خوب است گاه و بيگاه، به رفتن، يعني همان «مردن» فكر كنيم و زودتر از آنكه بميريم، با خوب بودن و خوبيكردن آماده شويم. خوب است نسبت به مسئله مرگ، به آگاهي كامل برسيم و به جاي آنكه نسبت به آن، منفعل يا فراري باشيم، از آن استقبال كنيم و آن را هوشمندانه در منظومه زندگي خودمان بازتوليد كنيم. اين همان مفهومي است كه از آن با عنوان «مرگانديشي» ياد ميكنند. اصلا نگران آن نباشيم كه رسوخ دادن انديشه مرگ، در زندگي ما را افسرده ميكند و يا خاطر ما را مكدر ميسازد. اتفاقا فهم درست لحظات مردن و پس از آن، بسيار انگيزهبخش، شيرين و روحيهآفرين است. جان آدمي مال خداست. نميشود آن را از حضرت خالق پنهان و فرار كرد! پس سزاوار است آن لحظه ماندگار را خودمان به زيبايي طراحي كنيم.