... نشستهام و هی انتظار میکشم تا بیاید. کی از راه میرسد؟ نمیدانم... دیر نکرده است؟... نه! شاید دیر نکرده نباشد ولی این قدر هست که من تحملم دارد کاملا ته میکشد. خیلی وقت است که بی طاقت شده ام.
از بس چشم چرخاندهام و هی این طرف و آن طرف جستوجو کرده ام، دیگر خسته شدهام. اطمینان دارم که خبر شدن از این رفتهای بیبرگشت روزی تمام میشود، روزی که خودم دچار این فقره بشوم.
زندگی آموزگاری بیترحم است و هر قدر هم که خودت را به کوچه علی چپ بزنی باز میبینی که به زور میآید و در دفتر ذهنت نقشهایی میزند؛ به خودت که میآیی میبینی لاجرم چیزهایی را میدانی یا در واقع میبینی که چیزهایی را جبرا به تو آموخته است. مثلا روزگار به تو میآموزد که در هر سن باید منتظر شنیدن خبرهایی خاص باشی.
در ایام جوانی خبر ازدواج دوستان را میشنوی، کمی بعد خبر بچه دار شدن آنها را و... وقتی هم که به سن و سال معینی میرسی میفهمی، یعنی به تو میفهماند که، باید منظر شنیدن خبرهایی دیگر، مثل خبر رفتن همیشگی دوستانت باشی. خدا رحمت کند امام را. یک بار گفته بود که بدی سن و سال زیاد این است که باید بنشینی و اندوه رفتن دوستانت را تحمل کنی.
آن موقع هیچ نفهمیده بودم این حس چقدر میتواند ویرانگر باشد. در این احوال منتظری که ناگهان بشنوی یکی دیگر هم به رفت بیبرگشت دچار شد! خبرهای این چنینی غافلگیرت میکنند.
زیر آوارهایی به سنگینی کوههای سربه فلک کشیده زمین گیر میشوی. یکی- دو باری که از این اتفاقها افتاد تازه سرگیجه مزمنت شروع میشود... آن وقت است که هی مینشینی و انتظار میکشی تا نوبت داغ دیدنت به انتها برسد. این هم نمیشود مگر آن که غم تو را ببینند تا تو دیگر غم نبینی! اگر چه داغ دوستان زود میرسد، این آخری هی طول میکشد و هی... روزگار!
اما این فقره خیلی زود بود. نبود؟ سلمان که رفت خیلیها متوجه نشدند. سید حسن [حسینی] که رفت گفتیم: عجب اتفاق نابهنگامی! و هیچ به هیچ کس دیگر، از جمله به قیصر که عاطفه بهار بود و عطف اوراق کتاب مهر، فکر نمیکردیم؛ هر چند همه میدیدیم که چگونه بار تن رنجور خود را بر دوشهای اراده اش میکشد تا مهربانیهای روح بزرگش را در سلام و همراهی با بقیه تقسیم کند، تقسیمی که هیچ وقت با جمع جبری تناسب نداشت.
او، با همه رنجوری، میسرود تا نغمه هزاران ناتمام نماند.... عزیزان، اما، فارغ از حالش بودیم؟! امروز چه؟ روزگار دارد تنور لاله رفتن کدام یک از دوستان را داغ میکند؟ از حال کدام یک از همین رفیقانی که همین این جا و آن جا هستند غافلیم؟ فردا و شاید همین الان که این نوشته را میخوانیم پیمانه کدام یکمان لبریز رفتن شده است؟! اصلا چه فایده گفتن؟! مگر فرقی هم میکند؟! دریغ از این همه باهم نمایی و تنهایی!
نوزدهم مهرماه برای آخرین بار و پس از مدتها او را دیدم. خسته بود و... من باورم نبود... هی روزگار...! و حالا روزگار است که میگوید: قیصر هم رفت. بد کردار طوری هم این فقره را بر پیشانی چشمت میکوبد که هیچ نتوانی هیچ راهی برای چانه زنی پیش پاهایت سراغ بگیری. حالا هی روی پاهای خسته ات جا به جا میشوی تا شاید کمی بتوانی ثقل بودنت را تحمل کنی. در دلت غوغایی است.
با خودت زمزمه میکنی: اما، راستی راهی نمانده است؟ نمیشود یک نفس دیگر، یک لحظه بیقرار حتی، با او نشست و شعری خواند؟ نمیشود یک بار دیگر او را در آغوش گرفت؟ نمیشود یک بار دیگر در سیاهی چشمانش گم شد؟ نمیشود یک بار دیگر احساس کرد که در این روزگار تنهایی مطلق ماشین زده و شبکههای ارتباطات سطحی دیجیتالی آن کس که بودنش پناه و نگاهش پناهگاه بود، باز هم هست؟ اصلا نمیشود دوشنبه شب لعنتی نیامده باشد تا او به بیمارستان نرفته باشد؟ اقلا این دوشنبه نمیتوانست یک هفته، یک روز، یک لحظه بیقرار دیر کند؟ چطور همیشه باید آن لحظهای را که ما میخواهیم با تأخیر برسد اما آن لحظاتی را که نمیخواهیم باید زودتر از زود برسند؟ خدایا چرا؟
زندگی آموزگار بیترحمی است، اما انسان جماعت هم در طول روزگار یاد گرفته است که چطور تیغ این بیرحمی را کند کند؛ که اگر نمیتوانست چنین کند حتما در همان دوره آدم کارش به انجام رسیده بود.
انسان را میگویند از ریشه نسیان و فراموشی گرفتهاند. و این، یعنی آن که از زیر بوته فراموشی سر زدهایم (چه تبارشناسی افتخارآفرینی داریم!). اگر مرگ عزیزان را فراموش نمیکردیم که از غصه میمردیم. البته فرقی هم نمیکند چون اگرچه فراموش میکنیم باید بمیریم، باز هم میمیریم! اما، کسانی هستند که زودتر داغشان ما را میسوزاند، مثل همین قیصر که به دمی آه عمیق خیلیها را به آسمان رساند.
به هر تقدیر، او را هم فراموش خواهیم کرد چون اگر فراموش نکنیم خواهیم مرد. او خود خودمان بود و این پارادوکسی غریبتر از انسان است که اگر خود خودش را فراموش نکند آن وقت از غصه خواهد مرد. کاش انسان همان موقع که آدم بود این کار را کرده بود... شاید این فراموشی، لجاجت ما با روزگار باشد که آموزگاری بیترحم است.
روزگار به عنف «هی» در لوح ذهن ما مینویسد که کسانی خیلی زود رفتند و دیگر باز نمیگردند. ما هم لجمان میگیرد که این موضوع را او هی به قهر به ما میآموزاند. ما، شاگردهای تنبل این مکتبخانه اجباری چه میکنیم؟ فراموشی اندوه طاقت سوز و داغ جگرفرسای عزیزان انتقامی است که ما از آموزگار بیترحممان میگیریم! او هی میآموزدمان و ما هی فراموش میکنیم. نه! خودمان را به فراموشی نمیزنیم، واقعا فراموش میکنیم تا ثابت شود انسان هستیم، که از زیر بوته نسیان سر برآورده ایم: خود خودمان را فراموش میکنیم تا خودمان باشیم... جل الخالق!
وقتی که داغ میبینیم یادمان میآید که هنوز زنده ایم؛ یعنی باز هم باید داغ و شاید داغهای دیگری ببینیم، اما نمیدانیم داغ بعدی را رفت بیبرگشت کدام یک از همین رفقایی که همین الان کنار ماست بر دلمان خواهد گذاشت. قیصر رفت. عکس هایش آذین دیوارها و نیم تای اول روزنامهها شد تا انسان تمرین کند « هستن نسیان بنیاد» خود را در گود عمر اجباری و هی بچرخد و غلطان غلطان همی برود تا لب گور و...
***
حالا من هم نشستهام و هی انتظار میکشم و هی چشم میچرخانم و هی تمنا میکنم تا دیگر داغی نبینم... تا بیاید روزی که خودم دچار این فقره بشوم...
* دکتر عبدالله گیویان مدیر مرکز تحقیقات و مطالعات رسانهای همشهری است