نمیتوانم باور کنم آن ساحت قشنگ معنی و عقل در لفافه الکل و پارچه سفید بیمارستان پیچیده باشد. نمیتوانم باور کنم که آن ذهن خلاق و پویا دیگر نمیتواند پازل کلمات شاعرانه را کنار هم بچیند. نمیتوانم باور کنم آن صورت مهربان و نجیب و دردمند بیتبسم و سخن به سکوت تن داده باشد.
هم میدانم مرگ آنقدر به قیصر مجال داد تا شناسنامه دردهای نسلی آرمانگرا باشد. قیصر از اکسیر آرمانهای این نسل گذشت و درک شخصیت او بیدرک شخصیت نسل او میسر نیست.
هم میدانم گروهی وجدانهای شرمنده و زخم خورده خود را پشت نام قیصر امینپور پنهان میکنند تا از پاسخ دادن به پرسش تاریخی یک نسل نجات یابند.
هم میدانم گروهی پشت نام قیصر امینپور پنهان میشوند تا خطاهای تاریخی خود را در مسیر آرمانخواهی بپوشانند.
قیصر خاکریزی میشود تا 2 نسل در 2 سوی آن قرار بگیرند و به خطاهای خویش ادامه دهند.هم میدانم اینقدر نمیاندیشند تا چون قیصر امینپور باشند و چون او زندگی کنند و چون او شعر بگویند و چون او عقل مجردی باشند در تنی نحیف.
قیصر قله نسل آرمانگرا بود. این قله بر کمرگاه و دامنه خویش استوار است. بلندی این قله از استواری کوه خبر میدهد. باید در مسیر عشقورزی قیصر امینپور – یک ربع قرن – راهپیمایی تا چنین در قاف عشق و آرمان قرار بگیری.
این آزمونهای شکننده و ویرانگر قیصر را قیصر کرد. نه زیادهخواهی اغیار و جاهطلبی اخیار.
کاش میتوانستیم خود قیصر باشیم، نه دوست او و نه دشمن او.