تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۸۶ - ۰۹:۰۵

همشهری جوان: چرا اینجاست؟ این عکس بزرگ از صورت این مرد که نمی‌فهمی‌ دارد لبخند می‌زند یا شماتت‌ات می‌کند، چرا اینجاست؟

در میدان توحید، در اتوبان مدرس، زیر پل گیشا؛ جاهایی هست که نباید باشد، هنوز نباید باشد و اینکه هست فقط یک معنی می‌تواند داشته باشد؛ اینکه او مرده است و تو نمی‌خواهی باور کنی این مرد مرده است.

دلت می‌خواهد این بهت را تا ابد حفظ کنی. دلت می‌خواهد این بهت را با خودت همه‌جا ببری. دلت می‌خواهد جلوی آن منحنی لعنتی‌ای که یک هفته بعد از رفتن آدم‌ها، با مغز به سوی فراموشی و عادی شدن می‌رود را بگیری. دوست‌ات می‌گوید «باورم نمی‌شود. هر روز که از خواب بلند می‌شوم، تعجب می‌کنم که چطور می‌تواند حقیقت داشته باشد؟».

 تو می‌گویی«آره، به این یکی کمی ‌بیشتر طول می‌کشد تا عادت کنیم» و خودت از بی‌رحمی‌، خونسردی و درستی محتومی ‌که در جمله‌ات هست یکه می‌خوری. نه، نباید این‌طور باشد، باید راهی وجود داشته باشد، باید کسی فکری کرده باشد، باید یک نفر به آن فکر کرده باشد؛ یک نفر که فکر همه چیز را کرده است.

«فریشتگان گفتند بار خدایا ! چون ایشان مرگ و دفن خود، معاینه می‌بینند، ایشان را عیش چگونه خوش بود؟ خدای گفت من غفلت بر دل ایشان پوشم؛ چنان‌که قرابت (نزدیکان) خویش را به دست خویش در خاک کنند و بازگردند، وی را فراموش کنند.» (تفسیر عتیق سورآبادی)

فرار یک قیصر از خودش

نه چندان بزرگم/ که کوچک بیایم خودم را/ نه آن‌قدر کوچک/ که خود را بزرگ.../ گریز از میانمایگی/ آرزویی بزرگ است؟

این متن درباره گریز است؛ گریز یک قیصر از متوسط بودن؛ یک قیصر که شاید آخرین نفری است که ممکن است به خودش اجازه بدهد میانمایه باشد؛ شبیه آن انبوهی باشد که اسمش «میانگین»، «حد وسط»، یا هر چیز دیگری است.

این متن درباره ویژگی‌های یک قیصر است؛ ویژگی‌هایی که او را از محدوده «میانگین» دور می‌کند؛ ویژگی‌هایی که از او آدمی ‌می‌سازد که دیگران ـ هر طور که هستند و هر طور که فکر می‌کنند ـ نمی‌توانند در مقابلش مکث نکنند و در چشمانش دقیق نشوند.

نام
نمی‌دانم هیچ‌وقت کسی از او پرسید چرا اسمش قیصر است؟ از او پرسید چطور می‌شود که یک نفر اسم پسرش را می‌گذارد قیصر؛ یک آدم عادی در شهر کوچک کهنی در جنوب ایران؟ آیا این نام چقدر یا چند بار او را به این فکر انداخته که باید جور دیگری باشد؟ به هر حال این نامی‌ نیست که صاحبش را راحت بگذارد. مگر چند نفر هستند که اسمشان قیصر است و مگر چند تا اسم هست که با حرف آخر عشق شروع شود؟

شعر
 وقتی شعر در یک آدم حقیقت داشته باشد، به او الصاق نشده باشد، او ناچار از تفاوت است؛ او دنیا را جور دیگری می‌بیند. شعر در قیصر امین‌پور حقیقت داشت. او از آنهایی بود که ناچار از شاعری‌اند. از آنهایی نبود که تلاش می‌کنند شاعر باشند.

از آنهایی بود که شاعر هستند و تلاش می‌کنند آن را در انبوه چهره‌ها، خیابان‌ها و ساختمان‌ها گم نکنند. به قول نزار قبانی شعر بر او وارد می‌شد؛ با او سوار اتوبوس می‌شد و گاهی در حالی که داشت از خیابان رد می‌شد، پالتوش را می‌کشید.

شاید این یکی از دلایلی بود که باعث می‌شد کتاب‌های او را روی دست ببرند. شاید او تنها شاعر این سال‌ها بود که چاپ هر کتاب شعرش یک اتفاق بود و بلافاصله به چاپ‌های دوم و سوم  می‌رسید.

شاید او تنها شاعر این سال‌ها بود که این قابلیت را به دست آورده بود؛ بدون اینکه شعرهای دخترمدرسه‌ای بگوید، بدون اینکه به کسی یا چیزی فحش بدهد و بدون اینکه مرده باشد.

خودداری و سکوت
قیصر امین‌پور حرف نمی‌زد. درباره خودش حرف نمی‌زد. درباره شعرش حرف نمی‌زد. درباره گذشته اش حرف نمی‌زد. درباره سلیقه سیاسی‌اش حرف نمی‌زد. درباره اینکه چرا حرف نمی‌زند، حرف نمی‌زد. درباره دیگران و اینکه چه کار دارند می‌کنند یا چرا دارند این کار را می‌کنند یا بهتر است چه کار کنند، حرف نمی‌زد. درباره مملکت، درباره سیاست حرف نمی‌زد؛ این بخشی از کاراکتر او بود، بخشی از شاعر بودن‌اش.

 شاعر حرف نمی‌زند؛ شعر می‌گوید و او درباره  اینها شعر گفت. شعر گفت و تماشا کرد که دیگران چی می‌گویند، کی چه تحلیلی می‌دهد. این تماشا و سکوت در تمام این سال‌ها به او تشخص عجیبی داد؛ «یکی هست که خوب شعر می‌گوید و حرف هم نمی‌زند». چطور می‌شود درباره او حرف نزد؟

چهره
در چهره او چیزی بود که به شما اجازه نمی‌داد زیاد نزدیک شوید و به شما اجازه نمی‌داد راهتان را بگیرید و بروید. شاید عبارت دقیق یا آشنایی برای این خصوصیت نشود پیدا کرد و شاید عبارتش همین باشد که چهره او خصوصیت داشت؛ کاراکتر داشت؛ در آن تصمیم بود و تردید هم بود؛ انگار به همه چیز مشکوک باشد. در آن محبت بود و ابهت بود؛ چهره‌ای که به تیرگی می‌زد و در آن، ظرافت شاعرانه جایش را به درد داده بود. این اواخر اگر او را می‌دیدید، مثل این بود که خود درد را دیده باشید.

طنز
طنز در شخصیت آدم‌ها مثل خود «شخصیت» است؛ وقتی هست، جلب توجه می‌کند. در مورد امین‌پور، این ویژگی را اگر شاگرد او یا همکارش بودید یا هر نسبت دیگری که با او داشتید و منجر به معاشرت می‌شد، بیشتر درک می‌کردید؛ چون خیلی وقت‌ها ممکن بود طعمه بعدی، خود شما باشید.

یادم هست قرار بود تلفنی شعرش را بخواند و من برای چاپ در مجله یادداشت کنم. مصرع‌های دوم را تا آخر نمی‌خواند و می‌گفت: «خودت شاعری، حدس بزن». من گفتم شاعر نیستم؛ یک موقعی قصد داشتم شاعر بشوم ولی بعد دیدم فایده ندارد. گفت: «دیدی با شعر نگفتن بیشتر به عالم شعر خدمت می‌کنی. عیبی ندارد، درباره بعضی‌ها هم این‌طوری است».

طنز به کاراکتر شاعرانه او بعد دیگری می‌داد چون از یک شاعر، قبل از هر چیز، توقع حس و لطافت و رقت و رمانس دارند اما طنز، سرو کارش با بی‌رحمی‌، زمختی، تعقل و خرده‌گیری است.

مرگ

 او سحر یک روز سه‌شنبه در بیمارستان دی تهران به دلیل ایست قلبی فوت کرد. می‌دانم، هیچ نکته خاصی در این کلمه‌ها و این نام‌ها وجود ندارد؛ تنها نکته‌اش این است که ما فراموش کرده بودیم؛ سحر آن روزی که خبر تصادف بد قیصر امین‌پور در جاده شمال آمد را فراموش کرده بودیم.

 خبر این بود که او کشته شده ـ  و عجیب هم بود که نشده بود ـ و بعد تصحیح شد؛ «آسیب جدی دیده است، در بیمارستان است». و شاید این اولین‌بار بود که همه ما از اینکه یکی در بیمارستان است، خوشحال شدیم. به هر حال او این فرصت را داشت که دوباره زندگی کند و ما این فرصت را داشتیم که به داشتنش و بودن‌اش عادت نکنیم. این لطفی بود که مرگ در حق یک شاعر روا داشته بود.

نوجوانی در سال صفر
«2 کوه بلند و کوتاه که در افق به سفیدی آسمان چسبیده بودند. خورشیدی با اشعه‌های خطی که همیشه پای ثابت نقاشی‌هایمان بود و رودی با ماهی‌های قرمز عید که تا چند قدمی قله ادامه داشت». این اولین طرح جلد «سروش نوجوان» بود که در اول فروردین 67 روی جعبه‌های شیر بقالی محل پیدا می‌شد.

 مجله‌ای با کاغذهای غالبا کاهی، طرح‌های گرافیکی جذاب و رنگی که با دست و دل‌بازی تمام در صفحاتش پاشیده شده بود. ظهور «سروش نوجوان» در سال 67، بیشتر شبیه یک اتفاق بود؛ اتفاق خوشایندی که بعدها به‌وجود آورنده نگاه متفاوتی به ادبیات نوجوان بود؛ تفاوتی که می‌شود آن را قبل و بعد از چاپ «سروش نوجوان»، در حوزه ادبیات نوجوان – و حتی چند سال بعد در ادبیات کودک – به خوبی حس کرد. این مجله، یکی از یادگاری‌های قیصر امین‌پور بود.

حال و هوای زندگی روزمره مردم، فضای رسانه‌های جمعی و جو فرهنگی حاکم بر کشور در اوایل سال 67، همان فضای جنگ و انقلاب بود؛‌ جوی که با پشت‌سرگذاشتن بحران چندساله جنگ، چندان هم غیرمنطقی نبود. ولی مدیران فرهنگی جوان و خوشفکری بودند که آینده‌نگری‌شان نمی‌گذاشت بی‌خیال نوجوان‌های بازمانده از دوران جنگ شوند؛ نوجوانان سردرگمی که هیچ متولی مشخصی برای سر و سامان‌دادن به افکارشان نداشتند. مهدی فیروزان، یکی از همان مدیران جوان فرهنگی آن دوران است.

او که در سال‌های مدیریت‌اش، هفته‌نامه «سروش نوجوان» را راه‌اندازی کرد، درباره نوجوان‌های آن دوران می‌گوید: «ما به یک تقسیم‌بندی کلی درباره نوجوان‌ها رسیده بودیم؛ دسته اول نوجوان‌های انقلابی و بسیجی بودند که فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی خاص خودشان را داشتند. از آن طرف نوجوان‌هایی هم بودند که جریان‌های داخلی برایشان اهمیت نداشت و کتاب‌ها و مجلاتی از آن طرف آب برایشان می‌آمد که با آنها سرگرم بودند.

اما در این بین، طیف بسیار وسیعی از نوجوان‌ها بودند که هم سرنوشت مملکتشان برایشان اهمیت داشت و هم دغدغه‌های مذهبی داشتند اما هیچ منبع مطالعاتی درست و درمانی وجود نداشت. در چنین فضایی بود که ما تصمیم گرفتیم «سروش نوجوان» را برای این گروه گسترده راه‌اندازی کنیم». مهدی فیروزان هم برای انتشار سروش نوجوان سراغ جوان‌های استادکار آن موقع می‌رود؛ عموزاده خلیلی، بیوک ملکی و البته قیصر امین‌پور.

فیروزان می‌گوید: «قیصر از سال‌ها قبل در «سروش هفتگی»، یک صفحه شعر به اسم «جوانه‌ها» داشت؛ صفحه‌ای به شدت پرمخاطب که هم تربیت‌کننده نسلی از شاعران بعد از آن دوران بود و هم خدمات ارزشمندی به ادبیات کرد. البته این حرف بزرگی است ولی چون من از نزدیک کنار او بودم، می‌توانم این حرف را بزنم».

با این حال این ادعای غیرقابل باوری نیست چون این اتفاقی است که درمورد نسلی که سروش نوجوان می‌خواند هم افتاد. آدم کوچولوهایی که اواخر سال 67 داستان‌ها، شعرها و درددل‌هایشان را برای مجله محبوبشان پست می‌کردند، حالا نسل جوان ادبیات ما را تشکیل می‌دهند.

صفحه‌ها و خاطره‌ها
درست است که سروش نوجوان زیرنظر شورای سردبیری اداره می‌شد اما هیچ‌کس منکر نقش اندیشه‌ها و ایده‌های خلاقانه قیصر امین‌پور نیست. او با نثر متفاوتی که در مجله سروش نوجوان به کار می‌برد، سبک و زبان ادبیات نوجوان را دگرگون کرد؛ ادبیاتی که تا قبل از آن چیز بچگانه و سرسری‌ای بود که چندان به دل نمی‌نشست.

عرفان نظر آهاری که سروش نوجوان را از اولین شماره‌اش می‌خوانده، می‌گوید: «نشریات نوجوانانه و حتی جوانانه آن دوران، نگاه سطحی‌ای به بچه‌ها داشتند. شیوه نوشتاری آن نشریات به شدت ساده و بچگانه بود و اصلا بچه‌ها را جدی نمی‌گرفتند. آنها همیشه از ما عقب بودند، در حالی که سروش نوجوان پابه‌پای بچه‌ها می‌دوید. حتی گاهی جلوتر از ما بود و ما دوست داشتیم به آن برسیم».

سروش نوجوان دغدغه‌ها و علایق نوجوانان را خوب می‌شناخت خوب هم به آنها می‌پرداخت و اصلا گاهی، دغدغه‌های جدیدی در حوزه مفاهیم تاثیرگذار انسانی به وجود می‌آورد؛ دغدغه‌هایی  که بدون شعارزدگی در صفحه «حرف‌های خودمانی»، آقای شاعر یا یکی از سردبیران با نوجوان‌ها در میان می‌گذاشت.

 قیصر در اولین «حرف‌های خودمانی» نوشته؛ «دوست داریم با شما دوست باشیم. مثل 2دوست دست به دست هم بدهیم، قصه‌ها و شعرها و خاطره‌هایمان را روی هم بریزیم. نوشته‌های همدیگر را بخوانیم و درباره آنها با هم حرف بزنیم و خلاصه اینکه با هم زندگی کنیم و به کمک همدیگر یک مجله خوب تهیه کنیم».

قیصر امین‌پور هیچ‌وقت نگذاشت سروش نوجوان از یک طرف بام بیفتد. در کنار این صفحات که این دغدغه‌های جدی را مطرح می‌کرد، هرگز روحیه خیالپردازی نوجوانان فراموش نشد. شاید خیلی از ما اولین رمان زندگی‌مان را در سروش نوجوان خواندیم؛ «هوشمندان سیاره ادراک» فریبا کلهر که به شکل ضمیمه سروش نوجوان درمی‌آمد.

اما شعر و ادبیات تنها بخش‌های مجله نبودند؛ «تاریخ سینما» که از بررسی فیلم یک دقیقه‌ای «سرقت بزرگ قطار» گرفته تا ورود رنگ به سینما حرف می‌زد. صفحه «دیدار آشنا» که هر هفته، یک فیلمساز، شاعر یا نویسنده، میهمان آن بود و ما فقط در سروش نوجوان و در صفحات «نگاهی به یک تابلو» بود که فهمیدیم رنه مارگریت، توچیا و ونگوگ نقاش هستند؛ نقاش‌هایی که با تابلوهای «ابرها»، «پرندگان بر شاخه کاج» و «گندم‌زار»، قاب دنیای نوجوانی ما را به آن طرف دنیا کشاندند.

برخورد نزدیک با آقای «قاف – الف»
قیصر امین‌پور تمام شعرهایی که بچه‌ها به دفتر مجله می‌فرستادند را خودش می‌خواند و با دست‌خط‌اش برای تک‌تک‌شان جواب می‌فرستاد. بعضی‌ها را در قسمت آثار رسیده چاپ می‌کرد و برای چندتایی هم نقد می‌نوشت. نقدهایش هم همان لحن متواضعانه خاص خودش را داشت تا توی ذوق کسی نخورد.

او تنها آدم بزرگ باحوصله آن دوران بود که نوجوان‌هایی که شعر و داستان به دست از پله‌های انتشارات سروش بالا می‌آمدند را با روی خوش و سر حوصله می‌پذیرفت. قیصر روی میزگرد چوبی وسط اتاق می‌نشست و با دقت تمام شعر را می‌خواند. وقتی کلمه‌ای را خط می‌زد، حتما کلمه بهتری جایگزین‌اش می‌شد که به عقل هیچ‌کس نمی‌رسید جز آقای «قاف – الف».

چگونگی این برخورد برای نوجوان خجالتی آن موقع – که با کلی ترس و لرز خودش را راضی کرده بود که به دیدن شاعر محبوبش برود- خیلی مهم بود؛ چون یک رفتار نسنجیده، تمام پل‌ها و علاقه‌مندی‌های او را در چشم‌به‌هم‌زدنی خراب می‌کرد؛ اتفاقی که این روزها چندان چیز عجیب و غریبی نیست.

 قیصر امین‌پور نظر بچه‌ها را کاملا گوش می‌داد و در تصحیح شعرها سلیقه‌ای برخورد نمی‌کرد. نظر آهاری می‌گوید:‌ «یک‌بار شعری گفته بودم درباره یک کفش کوهنوردی که نزدیکی‌های قله می‌میرد. آقای امین‌پور گفت چرا کشتیش، بگذار زنده بماند. من گفتم دوست دارم بمیرد و او هم قبول کرد». کاش آقای شاعر این‌قدر زود مرگ را قبول نمی‌کرد!

چشمهایش
غمگین‌تر از این بودم که یادداشت بنویسم - حتی برای نوشتن سوگواره هم اندکی دلخوشی لازم است - تا  دیشب که بین خواب‌های پراکنده‌ام، دوباره بعد از سال‌ها او را دیدم. صبح آرام شده بودم مثل خودش توی خوابم که همان دمپایی‌های راحتی ارزان قهوه‌ای دوره سردبیری سروش نوجوان پایش بود و  یله داده بود به چهارچوب دری نیمه باز.

همیشه مجبور بود  قدبلندش را تکیه بدهد به در یا دیوار تا به نوجوان‌های تازه نویسنده‌ای که آن وقت‌ها همه از او خیلی کوتاه‌تر بودند و زیاد هم دلشان می‌خواست حرف بزنند، گوش کند. ایستاده بود و دسته موهایی که لخت روی پیشانی‌اش افتاده بود، باز هم یکدست مشکی بود؛ نه مثل این سال‌های آخر که عکس‌هایش سال به سال موهای سفید بیشتری داشت و به همه نوجوان‌هایی که آن سال‌ها این طرف میز بیضی کهنه سروش، برایش شعر و قطعه خوانده بودند، حسی خاکستری می‌داد.

چه جور آرمان‌هایی آن وقت‌ها زنده بود که او و رفقایش، نوجوان‌هایی که روی صندلی‌های  دفتر مجله می‌نشستند و هنوز پایشان به زمین نمی‌رسید را  این‌قدر جدی می‌گرفتند؟ نگهبان جلوی در انتشارات سروش می‌گفت با کجا کار دارید و چقدر تعجب می‌کرد و می‌کردیم که اسم‌هایمان توی فهرستی روی میز  بود و بالای کاغذ نوشته بود «جلسه تحریریه سروش نوجوان».

اسم‌هایمان که قبلا فقط روی دفترهای جلد نایلونی مدرسه و ورقه‌های امتحانی دیده بودیمشان، مثل اسم یک کس واقعی، آنجا زیر لوگوی سروش نوجوان و روی یک کاغذ رسمی‌ نوشته شده بود و ما تا وقتی سوار آسانسور می‌شدیم، از نگاه متعجب نگهبان - که می‌دانستیم پشت سرمان است - لذت می‌بردیم که تازه کجا بود نگهبان تا ببیند قیصر بزرگ، چطور آن‌طرف میز بیضی چشم‌هایش را می‌بست و با صورت آرامی ‌که به همه جهان فرمان ایستادن داده بود، کلمات تازه سرباز کرده یک نوجوان را با تمرکز راهبی گوش می‌کرد؛ طوری که مبادا حس‌های  نوشته‌ای را نشنود و مبادا کلمه‌ای گم شود.

توی خوابم ولی صورتش مثل وقت‌های شعرخوانی جدی و آرام نبود؛ توی خوابم می‌خندید. عصبانی هم نبود. آن سال‌ها یادم است کلمات نادرست می‌توانستند اذیتش کنند، عصبانی‌اش کنند. خیلی از آن شاعرک‌ها شاید هنوز شعرهایی را که او دور بعضی کلماتش با خودکار سیاه یا سبز دایره کشیده، لای بقیه گنجینه‌های نوجوانی، پیش تمبرها و یادداشت‌های دخترانه یا کنار آخرین بوق دوچرخه‌شان دارند. زیر بعضی سطرها خط هست که یعنی اینها خوبند و کنار بعضی جمله‌ها درشت نوشته شده «اضافی است، قشنگ نیست، کلمات تقلیدی دارد، ساده نیست».

برای یکی دو تا از تشبیه‌ها،  بالای کلمات مدادی ما، تعبیر دیگری نوشته که حتی همان وقت‌ها هم می‌فهمیدیم چه فرقی دارد با کلمه‌ای که قبلا خودمان گذاشته بودیم. یادم هست روزهای بعد را برای پر کردن همان فاصله‌ای زندگی می‌کردیم که پر نمی‌شد و باز آن تعبیرهای خودکار مشکی یا سبز، یک سر و گردن بالاتر می‌ایستادند.

مهربان اصلا نبود؛ نمی‌توانم حالا که مرده، هر چه صفت خوب سراغ دارم بگذارم روبه‌روی اسمش؛ چون خودش به ما صداقت تلخ را یاد داده بود. تلخی مطبوع قهوه‌ای را داشت که آخرش سرحالت می‌کند و راهت می‌اندازد؛ فقط فرقش این بود که آن روزهای اول، روح و شوقی که ته صدایش بود، کار شیر و شکر را می‌کرد ولی چند سال پیش که برای آخرین بار او را دیدم، فقط تلخی مانده بود و دلگیری‌ها و سرخوردگی‌ها؛ جوری که حتی گرمی‌ جنوبی نگاهش را گرفته بودند.

هنوز هم بی‌پروا بود، حرف‌هایش همان جسارت سال‌های دور را داشت. یادم هست آن جمعی که آن روز رفته بودیم دیدنش، هیچ‌کدام دیگر نوجوان نبودیم و مهارت بزرگسالی پنهان‌کاری و چاپلوسی را یاد گرفته بودیم. برای همین از راحت حرف زدن‌اش، از تیزی کلماتش به نظرمان  آمد که او در گذشته مانده است. به نظرمان نوجوان آمد. دیدنش مثل یادآوری خاطره‌ای از گذشته بود.

آدم یادش می‌آمد قبل از اینکه فنون بقا در دنیای بزرگسالی را یاد بگیرد، چه شکلی بوده. این یکی درس، خیلی سخت بود. کسی از آن نویسنده‌های کوچک این را یاد نگرفت. راحت نیست که دور دور بایستی که حتی شتک قطره‌های رنگ و ریا هم به‌ات نرسد.

دور ایستاده بود ولی حرص که نمی‌توانست نخورد. غصه که دیگر دست خود آدم نیست. چشم‌هایش که بسته نبود. از این همه ناموزونی که نمی‌شد آزار نبیند. اما توی خواب من، تا دلتان بخواهد حالش خوب بود؛ مثل اینکه تازه چشم‌هایش را بعد از شنیدن یک شعر طولانی خوب باز کرده. بعد‌از مدت‌ها انگار شعری شنیده بود که هیچ کجایش اذیت نمی‌کرد و کلمه‌هایش پس و پیش نبود.

لبخندش قدیسی نبود. خیالتان نرود سراغ این شمایل‌های روحانی و این حرف‌ها. همان تمسخر تلخ قیصری را گوشه  لبخندش داشت. توی همان عالم رؤیا فکر کردم دارد به من و بقیه آدم‌هایی که حالا که او مرده، نطقمان باز شده و در موردش سخن‌پردازی می‌کنیم و خودمان را به او می‌بندیم  تا مهم شویم می‌خندد.

انگار دیگر برایش مهم نبود. راحت یله داده بود به چهارچوب آن در که شبیه درهای سروش نوجوان، رنگ روغنی بی‌روحی هم داشت و انگار نوک زبانش بود بگوید «حالا هر چی دلتان می‌خواهد بگویید». حوصله اش که نمی‌آمد این را بگوید، زنده هم که بود این‌جور حرف‌های اضافه را می‌گذاشت چشم‌هایش بگویند؛حیفِ کلمه بود.

گتوند همیشه بارانی است

اول صبح که از اهواز به سمت گتوند راه می‌افتیم، می‌دانیم که باید چیزی حدود 120 کیلومتر برانیم. هوا خنک است و پارچه نوشته‌های خروجی شهر- که به دیواره پروژه مترو زده‌اند- بدرقه راهمان است؛ «در ستون تسلیت‌ها نامی از ما یادگاری... قیصر جاودانه شد و...».

من به این فکر می‌کنم که شاعر سه‌شنبه‌ها، وقتی که دیشب ساعت یک، همین راه را به سمت زادگاهش می‌پیمود، این پارچه‌نوشته‌ها را دیده یا نه؛ آن جمعیت و اجرای سرود ملی و محلی و ازدحام فرودگاه، وقت رسیدن به چشمش آمده یا نه؛ اصلا از این همه غوغا که شروع کننده‌اش «ستادبزرگداشت قیصر امین‌پور» با همراهی پدرش بود، خوش‌اش آمده یا نه؟ نمی‌دانم اما هرچه که باشد، می‌دانم که قرار بوده از تهران، ساعت 4 روز پنجشنبه راهی اهواز شود که کار به درازا می‌کشد و بالاخره ساعت 10:15 قیصر به زادگاهش، به خوزستان گرم می‌رسد.

حالا ساعت از 8 صبح گذشته که به شوشتر می‌رسیم. 22 کیلومتر بعد گتوند خواهد بود. ورودی شهر را بسته‌اند. با دیدن جمعیت می‌فهمیم چرا تعداد حاضران بیش از حد انتظار است. دیر رسیده‌ایم و قیصر را با منزل پدری و کوچه کودکی وداع داده‌اند و حالا جمعیت روی تپه باستانی «چغا» موج می‌زند. حرف از این است که انگار قرار بوده روی این تپه، قیصر را دفن کنند که مخالفت می‌شود و پارک شهدای گمنام برای آرامیدن این شاعر بزرگ انتخاب می‌شود. مردم می‌گویند احتمالا از این به بعد به پارک، «قیصریه» گفته خواهد شد. مراسم آغاز می‌شود.

حالا امین‌پور را به پارک آورده‌اند. جمعیت موج می‌زند. ساعت 10:30 است و تلاوت قرآن، سخنرانی‌های کوتاه، شعرخوانی و پیام‌های تسلیت، جمعیت را از هول و ولا انداخته. قیصر زیر پرچم  3رنگ، آرام آرام است؛ به دور از همه این درگیری‌ها و زمزمه‌های درگوشی. حرف‌ها که زده می‌شوند، دل‌های پر که کمی خالی می‌شوند، روی دست، امین‌پور را می‌برند تا به خاک سپرده شود.

حتی هجوم جمعیت هم قیصر را بیدار نمی‌کند؛ قیصر مثل همیشه آرام است و سر به تو و کاری به این ندارد که می‌خواهند کلنگ تالار همایش و اداره ارشاد را به نام او به زمین بزنند یا نه. قیصر با بدرقه اشک و گریه، در زادگاه‌اش، همسایه خاک می‌شود. قرار است در شهر، روز بعد هم مثل پنجشنبه و جمعه، عزای عمومی باشد. حالا برای رفتن به گتوند، همیشه یک بهانه هست.

قطار می‌رود...
لنز دوربین‌های عکاسی و فیلم‌برداری همه به یک سمت برگشته‌اند. سهیل محمودی، ساعد باقری، علیرضا افتخاری، حسن حبیبی، حسام‌الدین سراج، گروس عبدالملکیان و بقیه چهره‌های سرشناس روی ایوان خانه شاعران ایران، همان سمت را نگاه می‌کنند.

آدم‌ها از بین جمعیت مرتب کله می‌کشند. سهیل محمودی از پشت بلندگو از سیل جمعیت می‌خواهد که راه را باز کنند. صدای ناله‌ها بلندتر شده. نگاه‌ها همه بهت زده‌اند. انگار هیچ‌کس هنوز باورش نشده که برانکاردی که روی دست‌ها به سمت ایوان حرکت می‌کند، پیکر بـی‌جـان قیـصـر اسـت.

چـهـارشنـبـه، 9 آبـان 86، خیلی زود است برای دیدن چنین صحنه‌ای. شاعر متبسم توی پوسترهای جا گرفته در دستان مردم، تنها 48سال دارد. همه کسانی که پشت تریبون ایوان حاضر می‌شوند، همین را یادآوری می‌کنند؛ حسن حبیبی قیصر را امید آینده زبان فارسی می‌خواند که از دست رفت، حسام ‌الدین سراج نمی‌تواند آوازش را تمام کند، ساعد باقری پیام تسلیت مقام رهبری را این‌طور قرائت می‌کند؛ «درگذشت او آرزوهایی را خاک کرد...»، علیرضا افتخاری وقتی شروع به خواندن می‌کند، روی بیت «تو خوشبختی گلی چیدی و رفتی/ ندانستی که آزردی دل ما» نمی‌تواند جلوی بغضش را بگیرد و ناصر فیض توی غزل تازه‌سروده‌اش می‌گوید «باور نمی‌کنم که تو از دست رفته‌ای / چون مرگت ای عزیز فراتر ز باور است».

انگار شاعر، شعر «ایستگاه»اش را برای همچین موقعیتی سروده. وقتی قیصر برای آخرین بار از بین هجوم جمعیت از خانه شاعران ایران خارج می‌شود، وقتی دوباره لنز دوربین‌ها به سمتش بر می‌گردند و چشم‌های خیس او را بدرقه می‌کنند، ما هم توی دلمان همان شعر را می‌خوانیم؛ «قطار می‌رود/ تو می‌روی/ تمام ایستگاه می‌رود...».

بهترین شعرم را نگفته‌ام
خواجه شیراز گفته است: «گفت‌وگو آیین درویشی نبود» و ظاهرا قیصر هم به همین حرف معتقد بوده است. تمام این سال‌ها را صبر کردیم تا بلکه باد موافقی بوزد و قیصر را نظری با اهل شنیدن و نوشتن و خواندن بیفتد و بپرسیم و بپرسند و بگوید و بدانیم. اما نشد و نخواهد شد دیگر. چرا و کاش و افسوس و گله، حالا غیر از زنجموره‌ای لوس معنای به دردبخور دیگری ندارند.

درست و حسابی که خودمان را بتکانیم، باز هم دستمان خالی است. اینها برش‌های کوچکی هستند از گفته‌ها و نوشته‌های دکتر امین‌پور در مورد هنر، زندگی، شعر و دیگر هیچ.
 تکیه کلام معروف: به نام خدا که سنت او، نوآوری است.

 در مورد خودش: من چندان زندگی دراز و نام و نامه پرارج و فرازی ندارم که بخواهم زندگینامه بنویسم. همه‌اش همین چیزها و حرف‌های معمولی است که همه دارند. اینکه بگویم نام و نام خانوادگی‌ام فلان و بهمان است و شماره شناسنامه‌ام و تاریخ تولدم چنین و چنان یا محل تولدم کدام شهر و استان، چه دردی را دوا می‌کند؟

 در مورد شعرهایش: بهترین شعرهای من آن شعرهایی است که هنوز نگفته‌ام. پس صبر کنید تا آن روز که از این غوره‌ها حلوا بسازیم.

 در مورد شعر:  اگر شعر فرمولی فیزیکی یا شیمیایی داشت، پیش از هرکسی شاعران آن را کشف کرده بودند، بعد هم برای نقد کار خویش یکی از معرف‌های شیمیایی مثل تورنسل را به کار می‌گرفتند؛ اگر سرخ می‌شد، می‌فهمیدند شعر خاصیت اسیدی دارد و اگر آبی می‌شد، خاصیت قلیایی.

 در مورد زمان شعر گفتن: حقیقت این است که شعر بعد از توفان اتفاق می‌افتد. حالا چه توفان درونی باشد، چه توفانی بیرونی، چه توفان نوح باشد و چه توفان روح.

 در مورد نویسندگان:  نویسنده کسی است که تا می‌نویسد زنده است؛ یعنی نه کسی که در زندگی نویسندگی می‌کند، کسی که در نویسندگی زندگی می‌کند.

 در مورد دکتر شریعتی:  کتاب «کویر» دکتر شریعتی، بدجوری خوب یا بد دچارش شده بودم. دچار یعنی عاشق.

 در مورد جلال آل‌احمد:  در زمانه‌ای که دویدن ضرورت بود چرا که همه چیز به سرعت داشت از دست می‌رفت و ماندن و دست به عصا رفتن خیانت بود، جلال هروله‌کنان سعی می‌کرد و صفا می‌کرد.

 در مورد تولستوی: تولستوی بالاتر از همه، بر فراز قله تخیل ایستاده و هیچ چیز از نگاه تیزبین او دور نمی‌ماند.

 در مورد ادبیات آمریکای لاتین: نویسندگان آمریکای لاتین برخلاف روشنفکران و اندیشمندان غربی - که از جهانی شدن حرف می‌زنند - بر مؤلفه‌های بومی سرزمین خود تکیه دارند و با بومی بودن جهانی شدند.

 در مورد هنر مدرن:  اینکه هنر سنتی بد یا هنر مدرن خوب است، فقط یک توصیف است و نمی‌توان ارزشگذاری کرد. مثلا نمی‌توان گفت لطفا شما از رنگ سبز خوشتان بیاید؛ یعنی همان‌طور که دموکراسی سیاسی داریم، دموکراسی ادبی هم داریم. باید به نویسنده حق داد مخاطبش را انتخاب کند.

 در مورد شعر جوان:  قرار نیست ما از جوان‌ها انتظار داشته باشیم که همه علی معلم باشند. آنها باید شروع کرده و تمرین کنند، باید قواعد را یاد بگیرند. چاره‌ای نیست. محتوا خودش بر اثر تفکر و رشد پیش می‌آید.

ارزیابی شتاب‌زده کارنامه شعری قیصر
نوشته‌های روی تابلوها و پلاکاردهای این چند روز، از خود قیصر بودند؛ «ناگهان چقدر زود دیر می‌شود»، «و قاف حرف آخر عشق است. جایی که نام کوچک من آغاز می‌شود»، «قطار می‌رود، تو می‌روی، تمام ایستگاه می‌رود...» و چیزهایی نظیر این. قیصر یکی از شاعرانی است که تعداد زیادی از شعرهایش به میان توده مردم رفته و ضرب‌المثل شده است و بعید است تا حالا شعری از او نخوانده یا نشنیده باشید.

اما اگر واقعا این‌طور است، خوب است سری به بازار کتاب بزنید و ببینید که چه لذتی را در این همه سال از دست داده‌اید. از قیصر، این 4 دفتر شعر چاپ شده:

 تنفس صبح: این دفتر در واقع گزیده‌ای از 2 دفتر شعر است که به خواست و انتخاب خود قیصر صورت گرفته. آن دو دفتر، یکی «در کوچه آفتاب» است که‌درسال 1363 منتشر شد و تماما اختصاص به رباعی داشت و در احیای این قالب ادبی نقش تاریخی دارد. تعدادی از این رباعی‌ها را حسام‌الدین سراج در کاست‌های «نینوا» خوانده.

آینه‌های ناگهان: این دفــتر، مـحـبوب‌تـرین و پرطرفدارترین دفتر شعر قیصر است و از زمان چاپ اول (72) تا به حال، 6 بار تجدید چاپ شده. شماری از معروف‌ترین شعرهای قیصر در این دفتر هستند. غزلی که ناصر عبداللهی آن را خوانده - یعنی «سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم...» - در این دفتر است.

گل‌ها همه آفتابگردانند: این دفتر شعر، وقتی در نمایشگاه کتاب سال82 عرضه شد، در عرض همان 10 روز نمایشگاه، کل تیراژ چاپ اولش فروش رفت که خودش یک‌جور رکورد بود. شعرهای این دفتر حال و هوایی شبیه به «آینه‌های ناگهان» دارد و تعدادی از شعرهای آلبوم «نیلوفرانه» (با صدای علیرضا افتخاری) هم در این دفتر آمده.

دستور زبان عشق: آخرین دفتر شعر قیصر، بهار همین امسال منتشر شد. کتاب از چیزی که ناشر وعده کرده بود (یعنی زمان نمایشگاه)، مدت‌ها دیرتر درآمد که علتش حساسیت قیصر نسبت به طرح جلد بود. این دفتر شعر، علاوه بر اینکه آخرین یادگاری قیصر است، یک خصوصیت دیگر هم دارد؛ برای اولین بار، شعرهای قیصر تلخ هستند.

لحظه شعر گفتن
شعری که اینجا می‌خوانید پاسخی است که قیصر امین‌پور به خوانندگان سروش نوجوان که پرسیده بودند چطور شعر می‌گوید، داده. این مطلب در شماره 37سروش نوجوان چاپ شده است.

ای که یک روز پرسیده بودی:
«لحظه شعر گفتن چگونه است؟»
گفتمت: «مثل لبخند گل‌ها!
حس گل در شکفتن چگونه است؟»
باز من گفته بودم برایت
باز از من تو پرسیده بودی
گفتمت: «مثل غم، مثل گریه!»
تو از این حرف خندیده بودی...
لحظه شعر گفتن، برایم
راستش را بخواهی، عجیب است
مثل از شاخه افتادن سیب
ساده و سر به زیر و نجیب است؛
من که غیر از دلی ساده و صاف
در جهان هیچ چیزی ندارم
مثل آیینه گاهی دلم را
روبه‌روی شما می‌گذارم
دست‌های پر از خالی‌ام را
پیش روی همه می‌تکانم
چکه چکه تمام دلم را
در دل بچه‌ها می‌چکانم

حواسش به همه بود
قیصر امین‌پور، شعری نوشته بود برای  مخملباف که «این ترانه بوی نان نمی‌دهد / بوی حرف دیگران نمی‌دهد». این نامه منظوم، درد دل واقعی قیصر بود. وقتی همه رفقایش از 10 متری بوی نان می‌دادند و چه بوی نانی...

یکباره مانده بود تنها، خیلی تنها. من از وقتی خیلی نوجوان بودم با او آشنا شدم و از همان وقت طوری با من حرف می‌زد که انگاری دارد با یک شاعر هم‌سن و سال و هم‌شأن خودش حرف می‌زند. او متواضع نبود، خیلی هم مغرور بود اما در عین غرور، به شاعران جوان احترام می‌گذاشت، همان‌طور که به همه احترام می‌گذاشت. دیگران اما متواضع بودند ولی به هیچ‌کس احترام نمی‌گذاشتند.

این بزرگ‌ترین فرق او با همگنان بود. الکی از کسی و شعری تعریف نمی‌کرد بلکه به ذوق و کار یکی، ولو خیلی ساده، خیلی ابتدایی و مخلوط، آن‌قدر احترام می‌گذاشت که درباره‌اش حرف بزند و نقد کند.

خیلی استادانه و جدی راه می‌رفت؛ 4طرفش را نگاه نمی‌کرد. سخت می‌شد به‌اش نزدیک شد اما حواسش به 4‌طرفش بود. به من که کرایه تاکسی‌ام را داشتم یا نداشتم؛ به من که بیمارستان بودم و پول کم آورده بودم؛ به من که احتیاج به یک کفش نو داشتم؛ به من که کسی را نمی‌شناختم داخل این پایتخت رنگ به رنگ پر از خیابان و آدم و خانه و برایش کسرشأن نبود که سرش را بگذارد روی شانه‌های من و گریه کند...

حتی برایش کسر شأن نبود که شعرهای مثل شعر مرا، غلط‌گیری کند و بخواند.
او یعنی قیصر امین‌پور، خیلی دور از دست نبود. در دانشگاه تهران درس می‌داد. در ساختمان سروش کار می‌کرد و برای دیالیز به بیمارستان دی می‌رفت. سر صف نان و شیر و بیمه هم می‌ایستاد. اما به محضر هیچ وزیر و امیری نه می‌ایستاد و نه می‌نشست. اگرچه بخشی از  وزرا و وکلا و امرا، وقتی مرد، پسرخاله‌هایش درآمدند. هرجا قیصر بود، دفتر واقعی شعر جوان بود.

تصویری که شعر فارسی را تکان داد

حالا باید حسرت خورد؛ «آرزوهایمان همگی به خاک سپرده شد». از میان مسافران این قایق، تنها قیصر مانده بود که او هم بنای بی‌قراری گذاشت و به دوستانش پیوست. قایق شاعران بالاخره به کرانه مرگ نشست. (اولی از سمت راست، سیدحسن حسینی، وسطی سلمان هراتی).

در این عکس، همیشه نفر چهارمی هم حاضر بوده که در تمام این سال‌ها توانسته بود با مهارت تمام، خودش را از دید ما پنهان نگاه دارد (شاید هم ما خودمان را به ندیدن زده بودیم)؛ مرگ، مرگ جوان، مرگ ناگهان. خوب نگاه کنید 3‌رخ تراژیک‌اش را!

قیصر امین‌پور، سیدحسن حسینی  و سلمان هراتی، این 3دوست یک جریان شعری جدید (شعر نوـ‌کلاسیک) را به راه انداختند و قالب رباعی را احیا کردند و اسم خودشان را در تاریخ ادبیات ایران ماندگار کردند. قیصر و سلمان هر دو متولد 1338 بودند.

اما سلمان خیلی زود پرید و حسرت رفتنش را برای همیشه بر دل قیصر گذاشت؛ او در پاییز 65 (27سالگی)، در یک تصادف رانندگی درگذشت. از او دفتر شعر منتشر شده بود و سال‌ها بعد (1380) قیصر، کلیات اشعار سلمان را جمع کرد و بر آن مقدمه‌ای پردریغ نوشت؛ «شاید برای دیگران داوری در باب شعر سلمان چندان دشوار نباشد زیرا خود را با 3-2 دفتر شعر مکتوب روبه‌رو می‌بینند که می‌توانند از هر دری که می‌خواهند به باغ سبز و آسمانی شعرش درآیند و به سادگی از عهده سنجش و ارزیابی آن برآیند.

اما آیا به راستی سلمان و شعر سلمان همین است که هست؟ نه! این نه داد و داوری بلکه حتی بیدادگری است اگر بخواهیم نهایت و سقف «پرواز پرنده‌ای را تنها همان ارتفاعی بدانیم که تازه پر باز کرده یا اوج آواز او را همان زمزمه پیش درآمدی بدانیم که آواز کرده است... سلمانی که بود، تنها آغاز سلمان بود».

قیصر امین‌پور و حسن حسینی - هر دو - در 48سالگی درگذشتند. حسینی (متولد 35) در 1383 فوت کرد و قیصر در 1386؛ درست موقعی که داشت کلیات اشعار حسینی را برای چاپ آماده می‌کرد (فعلا معلوم نیست که بر این اشعار مقدمه‌ای نوشته است یا نه). قیصر در 1386، 48 ساله شده بود؛ هم‌سن سید هنگام مرگ و احتمالا کم‌کم داشت نگرانی برش می‌داشت که دارد از لحاظ سنی، دوست سفر کرده‌اش را پشت سر می‌گذارد که ناگهان رفت.

این حکایت کوتاهی بود درباره آن 3 دوست و اگر بخواهیم دقیق‌تر صحبت کنیم، درباره آن نفر چهارم که سمت راست عکس جا خوش کرده است.

طبع خاک سرد است
علی به‌پژوه: صبح، دلم نخواست چراغ آشپزخانه را روشن کنم؛ صبحانه را در تاریکی خوردم. بعد چشمم افتاد به جعبه زولبیای روی یخچال که پس از ماه رمضان کسی به‌اش دست نزده بود. و رویش یک لایه ضخیم خاکستر نشسته بود از خودم پرسیدم: «اگر کسی به این جعبه دیگر دست نزند و باد هم دیگر بر آن نوزد؟ اگر خاکسترهای روی آن دست نخورده بمانند و بر آنها خاکستر تازه بیاید و همین‌طور تا ابد...؟!» یاد سنگ‌قبر افتادم. فکر کردم این فکرها پیش‌درآمد یک روز شوم باشد، و شد.

بعد از خبر مرگ قیصر، دیگر نتوانستم در «تحریریه» تاب بیاورم. رفتم بلوار پایین مجله. گربه‌ای خم شده بود و آب می‌خورد. کلاغی لنگ‌زنان اما فارغ‌البال قدم می‌زد. یک بسازبفروش پشت موبایل هوار می‌زد: «پس کدوم قبرستونی هستی؟». مربی آموزشگاه تعلیم رانندگی به شاگردش پارک دوبل یاد می‌داد. یک ردیف ماشین جریمه شده بودند و لبه برگ جریمه‌ها توی باد تکان می‌خوردند. کمی دورتر، بار تیرآهن خالی می‌کردند. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! ما شاعرمان را از دست داده بودیم و دنیا خودش را زده بود به بی‌اعتنایی. سعی می‌کرد حتی خم به ابرویش نیاورد و سناریوی روزمره‌اش را بی کم‌و‌کاست کارگردانی کند.

حتی همان موقع مطمئن بودم دنیا از این پس با امین‌پور و امثال او نامهربان‌تر هم خواهد شد ‌و بی‌اعتنایی‌اش را با جدیت و پشتکار بیشتری پی‌خواهد گرفت؛ آن‌چنان که از یاد مردم این روزگار، یاد او را ببرد و پاک کند. دنیا البته کار آسانی در پیش نخواهد داشت؛ امین‌پور آن‌چنان  دست‌خالی نیست.

شاعر جانان ما صدها شعر جانانه سروده و هرکدام از این شعرها چون جوشنی، نامیرایی‌اش را تضمین کرده. برای همین است که دنیا برای فراموش کردن امین‌پور از یاد ساکنان‌اش کار آسانی ندارد. او برای خفه‌کردن این همه شعر و خاموش‌کردن این چشمه پرخروش، نبردی طولانی در پیش خواهد داشت و در این میان، سلاح بی‌اعتنایی، بعید می‌دانم که کارساز باشد. شاعر ما بی‌شک مغلوب نخواهد شد.

آخرین پرواز عقاب
سیدمحمد تقوی: قیصر مصاحبه نمی‌کرد. یک بار به‌اش گفتم چرا این قدر کم حرف می‌زنی؟ گفت: «یاد گرفته‌ام درباره چیزهایی که نمی‌دانم حرفی نزنم، درباره چیزهایی که کم می‌دانم کم حرف بزنم و درباره چیزهایی که گمان می‌کنم می‌دانم با احتیاط حرف بزنم». قیصر آدم متعادلی بود. ما آدم‌های معمولی خیلی برایمان اتفاق می‌افتد که آدمی را نابود می‌کنیم، زیر پا له می‌کنیم ولی وقتی به طور اتفاقی یک بار او را می‌بینیم و حرف‌هایش را از زبان خودش می‌شنویم، می‌بینیم چه اشتباه وحشتناکی می‌کرده‌ایم! قیصر از این جور آدم‌ها نبود. به این باور رسیده بود که هر آدمی، ‌هر جریانی و هر گروهی تکه‌ای از حقیقت را با خود دارند. همین بود که گرد انکار نمی‌گشت و همین بود که روز مرگش، ‌خبر اول تمامی روزنامه‌ها و سایت‌ها، خبر پر کشیدن او بود.

آخرین بار، ‌اردیبهشت‌ماه دیدار کوتاهی با او دست داد. هنوز «دستور زبان عشق» درنیامده بود. گفت فرشید مثقالی جلدش را نرسانده و کتاب به نمایشگاه نمی‌رسد. وقتی کتاب درآمد و خواندم و طعم تلخش را چشیدم، به دوستم گفتم قراری بگذار که برویم و قیصر را ببینیم و من دست و رویش را ببوسم.

ولی دریغ! باز هم زودتر از آنچه فکر می‌کردیم، دیر شد و حالا قیصر... قیصر که واقعا قیصر بود؛ قد بلند و درشت بود و قیافه‌اش ابهت سرداران را داشت؛ «این پیمبر، این سالار/ این سپاه را سردار/ با پیام‌هایش پاک/ با نجابتش قدسی.../ او فریاد می‌زد هیچ شک نباید داشت/ روز خوب‌تر فرداست/ و با ماست». قیصر در سراسر ادبیات معاصر ما از یک نظر بی‌نظیر بود؛ او به فردا امیدوار بود. در شعر «گفت‌وگوی غنچه و گل»، غنچه می‌گوید «زندگی لب ز خنده بستن است» ولی گل در جوابش می‌گوید که «زندگی شکفتن است».

البته قیصر- همین قیصر امیدوار- در «دستور زبان عشق» کاملا تلخ شده بود. خودش را یوسفی می‌دید که برادران‌اش در چاه تنهایی‌اش انداخته‌اند و معشوقش- زلیخا- به زندانش افکنده است، در بازار برده‌ها در معرض فروش گذاشته شده و چوب حراج به تمام وجودش خورده است... و به خودش نهیب می‌زند که پیرهن پاره پوره‌اش را درز بگیرد؛ پیرهنی که چشم هیچ چشم به راهی را روشن نمی‌کند! و درز گرفت؛ غافل از اینکه پیرهن او برای ما و نسل ما روشنایی چشم بود.   

صفات خوب زیادی می‌توان برای قیصر امین‌پور ردیف کرد اما در این لحظه که مرگ او بزرگ‌ترین بهت را به وجود آورده، فقط شعر «عقاب» را مناسب می‌بینیم که با این جمله شروع می‌شود؛ «زاغ 300 سال بزید، عقاب را سال عمر 30 بیش نباشد». در این شعر، وقتی عقاب راز عمر طولانی را از زاغ می‌پرسد، زاغ گوشه باغی و گندزاری را به او نشان می‌دهد و  می‌گوید که باید از پرواز در بلندی‌ها صرف‌نظر کند و گند و کثافت بخورد؛ و عقاب که «بوی گندش دل و جان تافته بود/ حال بیماری دق یافته بود»، از مهمانی دنیا صرف‌نظر می‌کند و می‌گوید: «من نیم طالب این مهمانی/ گند و مردار، تو را ارزانی» و دوباره پر می‌کشد و راه آسمان در پیش می‌گیرد؛ «لحظه‌ای چند در این اوج کبود/ نقطه‌ای بود و دگر هیچ نبود».

کاش مثل او شویم
محمد صالح علاء : احساس هر درختی از شاخه‌هایش پیداست. شاعر فروتنانه می‌آید، فروتنانه زندگی می‌کند و فروتنانه می‌رود.

به خودم می‌گویم این واژه‌ها پیش از «قیصر» هم وجود داشتند ولی برای اینکه به کمال برسند به شاعری چون او محتاج بودند. شعر او محاکات است؛ ایضاح اندیشگی لاهوتی است. وقتی ملتفت شدی فهم حقایق از راه عقل میسر نیست، می‌پیچی به سمت شعر، که تاریخ ادبیات، تاریخ شکل‌های جورواجور بیان اندیشه نیست؛ کنجکاوی در واقعیت وجود است. ما مضطربیم چون هیچ اطلاعی از سرنوشتمان نداریم. شاعر، آینده انسان را پیشگویی می‌کند.

 به نظرم برای درک جهان شاعری مثل قیصر امین‌پور، می‌توانیم دست کم برای یک روز، یک هفته، یک ماه، یک فصل، ‌جای خودمان را با او عوض کنیم، خودمان را به شکل او درآوریم؛ خیال کنیم امروز، این هفته، این ماه، این فصل نیازی به غذا نداریم، گرسنه نمی‌شویم، پولی نمی‌خواهیم، ‌جایی نمی‌خواهیم، جایی نمی‌رویم...

روی زمین، زیر همین آسمان می‌مانیم و زندگی می‌کنیم؛ آن وقت می‌بینیم که جهان بدون شرارت، جهان بدون دروغ، جهان بدون ناقلایی آغاز می‌شود. کم‌کم احساس می‌کنیم خوشبختی مثل آدامس، چسبیده کف پایمان؛ راست می‌رویم خوشبختیم، چپ می‌رویم خوشبختیم، بالا خوشبختیم، پایین خوشبختیم.

می‌بینیم چه شباهتی به او پیدا کرده‌ایم. کارمان می‌شود روی زمین خدا بچرخیم و یکسره بگوییم روز به‌خیر ای کوه، ‌روز به‌خیر ای نسیم، روز به‌خیر ای ابرها، ای رنگین کمان. روز به‌خیر، ای رودخانه‌هایی که در این اطراف پرسه می‌زنید. دیگر خارها را نمی‌رنجانیم، دیگر زنبورها را درک می‌کنیم. به علف‌های هرز احترام می‌کنیم، اصلا علف هرز پرورش می‌دهیم. به قول حسین جان «سینه سپر کرده به صدای بلند می‌گوییم، من نوه آن پیرزنی هستم که دست زد و دامن سنجر گرفت».

حالا دیگر با کائنات عالم محرمیم؛ کلاغ‌ها اسرارشان را به ما می‌گویند، دیگر چیزی را از میان چیزی سوا نمی‌کنیم، می‌بینیم دیگر مایل نیستیم اشیا را از سمت نرمشان لمس کنیم. عالم آیینه‌ای است و ما صورتی نداریم. یکی یکی دکمه‌ها را باز می‌کنیم. درون پیراهن جسمی نیست. شبیه قیصر امین‌پور شده‌ایم؛ بله، آزاد، باوقار.

دیگر نه کج می‌شویم و نه مج می‌شویم. اکنون جهان غرق ماست، بی‌آنکه ابری باشیم. وادار به باریدنیم. ما که به اینجا پرت نشده‌ایم، از روز نخست دعوت داشته‌ایم. کارمان سرود یاد مستان دادن است. آه قیصر، میوه‌های رسیده مشتاق به خاک افتادند.

حبیبه جعفریان- زهرا فرهنگ‌نیا- احسان رضایی- ایثار قنواتی- سیدرضا محمدی- علی به‌پژوه- نفیسه مرشدزاده- احسان اسیوند - مرضیه قاضی‌زاده -

برچسب‌ها