تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۸۶ - ۱۷:۵۸

مارتین لینگز* ترجمه لیلا چاوشی: گنون نتوانسته است برای رساندن پیام حقیقت خود به غرب، فضایی بهتر از آیین هندو برگزیند

زیرا در آیین هندو صراحتی وجود دارد که بر‌‌خاسته از آن است که از روزگاری دور، معارف و حقایقش آشکارا در اختیار همگان بوده است؛ روزگاری که هنوز ضرورتی برای تمایز قائل شدن میان علوم باطنی و علوم ظاهری وجود نداشت. منظور از این صراحت لهجه آن است که حقیقت نباید مستور بماند.
تا عهدباستان نیز، اسرار یا همان علوم باطنی، در اختیار عده قلیلی بود. به هرحال در آیین هندو، این علوم معمول بود و امکان اینکه در باب متعالی‌ترین حقایق به صراحت سخن رانده شود، فراهم بود. ممکن نبود که «گوهر به گردن خر بسته شود» و «امور قدسی به دور ریخته شود». دیگر مذاهبی که از جنس آیین هندو بوده‌اند ـ همچون مذاهب یونان و روم ـ سال‌ها پیش از میان رفته‌اند اما در پرتو نظام طبقاتی برهمنان در مقام پاسداران دین، امروز ما آیین هندویی داریم که همچنان به حیات خود ادامه می‌دهد و تا این سده اخیر نیز گل‌های پاکی و قداست را به بار نشانده است.
یکی از نکات قابل توجه، تمایزی است که باید در مراتب الوهیت قائل شد و اینکه در همه علوم باطنی اعمال می‌شود اما آشکارا میسر نیست؛ آنچه امروزه در ادیان با توجه به توده مردم، مطلق است و مفهوم نسبیت از آن برخاسته است. مطلق که یکتا، نامتناهی، ابدی، ثابت، نامشخص و نامقید است، در آیین هندو با واژه مقدس تک هجای اوم(Aum) نشان داده می‌شود و اصطلاحا آتما(Atma)  خوانده می‌شود که به معنای نفس است. برهما از نظر واژگانی کلمه‌ای خنثی است و برای تأکید بر این نکته به کار می‌رود که مطلق، ورای همه ثنویت‌هایی همچون مذکر و مؤنث است. مطلق را، آن(That /Tat) نیز می‌خوانند، همچنان‌که در تصوف، مطلق را گاه «هو» می‌خوانند. بالاخره به ایشوارا(Ishvara) می‌رسیم؛ آنچه در دیگر ادیان، خدای متشخص است؛ آنچه منشأ نسبت است چرا که با ظهور مرتبط است؛ واژه‌ای که هندوان برای آفرینش به کار می‌برند و آفرینش دقیقاً مبدأ ثنویت است؛ خالق و مخلوق. ایشوارا گرچه منشأ نسبیت است اما در مرتبه الهی است.
در هر علم باطنی، فرد همین آموزه‌ها را می‌یابد. مایستر اکهارت با کلیسا دچار مشکل شد زیرا وی بر تمایز قائل شدن میان خداوند و الوهیت(Gott und Gottheit) اصرار ورزید. وی واژه دوم را - که برای افاده مفهوم مطلق مطلق است - برای مطلق به کار برد و از واژه خداوند برای مطلق نسبی استفاده کرد. ممکن بود این واژه‌ها برعکس انتخاب شود چرا که وی ناگزیر بود به نوعی میان آن دو تفکیک قائل شود. در تصوف از ذات الهی و اسامی ذاتی خداوند از قبیل احد، حق، سبحان، حی، رحمان ـ که دربردارنده همه نیکی‌ها و نیز نامی برای ذات الهی است ـ سخن به میان می‌آید. پس از آن، صفات وی قرار دارد؛ صفاتی همچون خالق و مهربان؛ همچون کسی که نسبت به دیگران شفقت و رحمت دارد و این مطلب آشکارا آغاز نوعی ثنویت است. در همه مکاتب باطن‌گرا، این تمایز حتی در مرتبه الهی صورت گرفته و تنها در مکاتب رمزی قابل اجراست؛ زیرا به باور دوخدایی منتج خواهد شد. تقسیم در الوهیت مطلبی است که اگر به‌دست توده ایمان‌آورندگان بیفتد، پیامد‌هایی بس خطرناک در پی خواهد داشت. وحدت الهی به هر قیمتی باید حفظ شود.
گنون در این کتاب، به روشنی، سلسله مراتب هستی را به ترتیب ترسیم می‌کند؛ از مطلق، خدای متشخص،... تا کلمات خلق شده که به عبارت دقیق‌تر شامل بودهی(buddhi/ واژه‌ای به معنای ذهن که 3 بعد دارد)، برهما(Brahma/ واژه‌ای مذکر است)، ویشنو(Vishnu) و شیوا(Shiva) است. به عبارت دقیق‌تر، این موجودات ملکوتی در سلسله مراتب هستی، مرتبه همان چیزی را دارند که ما «فرشتگان مقرب» می‌خوانیم. با وجود این، مکتب هندو به قدری ظریف و دقیق است که می‌توان به این موجودات ـ اگر چه مخلوق‌اند ـ به عنوان اسامی مطلق متوسل شد چرا که اینها از مطلق منشأ گرفته و به او باز می‌گردند. می‌توان در جایگاه برهمای مطلق(Absolute Brahma) ، آَتما یا  اوم، به آنها متوسل شد.
گنون در کتاب «انسان و صیرورت او در نظر ودانتا» به ظهور انسان پرداخته و آنچه را فطرت انسان خوانده می‌شود با جزئیات کامل، شرح کرده است. وی سپس مطلب را با توضیح اینکه چگونه انسان می‌تواند براساس آیین هندو به منشأ مطلق خویش بازگردد، پی گرفته است. این اثر با بیان عالی‌ترین امکان معنوی (امکان وحدت با مطلق) پایان می‌پذیرد. یک پسرک برهمنی در 8 سالگی تعالیم خود را از سوی پدر آغاز می‌کند و این کلمات در گوش او خوانده می‌شود: «تو او هستی» بدین معنی که تو، مطلق هستی (Tat vam asi). این نشان می‌دهد که ما ـ با توجه به درکی که امروزه از دین داریم ـ چه اندازه از دین، دور هستیم. اما آن حقیقتی که در تصوف، «سرّ» خوانده می‌شود،‌ امروزه در همه علوم خفیه ضروری است؛ در غیر این صورت، آن علم، سزاوار چنین نامی نخواهد بود.
دیگر جنبه مکتب هندو - که آن را ابزاری مناسب برای انتقال پیام گنون ساخت - گستره ساختار آن است. در دیگر مذاهب چنان است که گویی مشیت الهی بشر را به دره‌ای باریک و باریک‌تر رهنمون شده است؛ راه، همان آسمان است اما چشم‌انداز افقی آن باریک و باریک‌تر است؛ زیرا انسان دیگر قادر نیست فراتر از مرزی خاص را درک کند و دریابد. اعتقاد به سمساره(samsara) در آیین هندو - که در باب زنجیره پایان‌ناپذیری از بی‌شمار جهانی است که تجلی یافته و هستی دربردارنده آن است - منجر به همه قسم پریشانی و سردرگمی خواهد شد. با این حال، آنگاه که فردی از یک مطلق و الوهیت ابدی سخن می‌گوید، این باور که آن لایتناهی در تجلی خویش، فقط یک جهان را سامان داده است، عقل را راضی نخواهد ساخت. تعالیم سمساره از سویی قانع‌کننده است اما عوالمی که تجلی یافته‌اند، بی‌شمارند.
نکته دیگر در این باره آن است که مکتب هندو به طور شگفت‌انگیزی چند بعدی است. این موضوع پیش از هر چیز مبتنی بر کتاب مقدس آنان است. وداها و اوپانیشادها نازل شده‌اند؛ بهگودگیتا(Bhagavad Gita) عموماً منزل در نظر گرفته می‌شود اما همه مهابهاراتا ـ که حماسه ای ملهم است و گیتا متعلق به آن ـ یکجا چنین نیست. در مکتب هندو تمایز آشکاری میان وحی(sruti) و الهام(smiriti) صورت گرفته است؛ همچنان‌که در اسلام و آیین یهود نیز این‌گونه است؛ تورات - که نخستین کتاب مجزای عهد عتیق است - بر موسی نازل شد، ‌مزامیر بر داوود و قرآن بر محمد(ص). این چیزی است که مسیحیان علی‌القاعده در نمی‌یابند. برای مثال در عهد عتیق در فهم تمایز میان تورات و کتاب پادشاهان و کتاب تواریخ ایام - که صرفاً تاریخ دینی‌ و قطعاً الهام هستند و به هیچ‌وجه وحی به شمار نمی‌روند ـ با دشواری مواجهند. برای پیروان آیین مسیح، وحی، عیسی مسیح است و کلمه، سازنده جسم است. این مفهوم که «کتاب از سوی کلمه[خداوند] نازل شده است» ـ که تداعی کننده مفهوم وحی است ـ در باور آنان وارد نشده است.
مکتب هندو، اوتاره‌ها(avataras) آنچه را یک مسیحی قادر است به خوبی درک کند، در خود دارد؛ هرآنچه که تجلیات و نزولات ربوبیت است. قطعاً یک مسیحی نزولات اوتاره‌های مکتب هندو را درنمی‌یابد زیرا در باور عامه مسیحی فقط یک هبوط وجود داشته که همان عیسی مسیح بوده است اما مکتب هندو، هبوط را به مثابه امکانی پایان‌ناپذیر بازمی‌شناسد و ده «اَوتاره» را نام می‌برد که به حفظ حیات دین تا امروز یاری رسانده‌اند. نهمین اَوَتاره که «اوتاره بیگانه» خوانده می‌شود - خود بوداست زیرا اگر چه وی در هند ظهور کرد، به هندوان اختصاص نداشت و مسلماً از آن دنیای شرق بود.گستره مکتب هندو در بیان و ترسیم علوم عام و ظاهری نیز که درک سه راهه نجات است، به چشم می‌خورد. این راه‌ها (margas) هنوز هم راه‌هایی برای بازگشت به سوی پروردگار است؛ راه دانش، راه عشق و راه عمل؛ راه‌هایی که با تمایلات و علایق انسان‌های مختلف مطابقت دارد.
نکته دیگری که مکتب هندو را برای رساندن پیام گنون به اروپاییان بسیار مناسب ساخت، آن است که این مردم همچون آریایی‌ها با مکتب هندو خویشی داشته‌اند زیرا ریشه در مذاهب عهد باستان دارند که مذهب برادر مکتب هندو به شمار می‌رود و ساختار آیین آنان کاملاً با ساختار مکتب هندو مطابقت داشته است. البته اکنون این ادیان کاملاً از میان رفته و محو شده‌اند. با وجود این، میراث ما در آنها نهفته است و گنون آن را به ما باز می‌گرداند؛ تولدی دوباره و اسرارآمیز؛ به شکلی کاملاً مثبت و راهگشا که به واسطه پیام حقیقت وی در جامه اصطلاحات و عبارات هندویی بیان می‌شود. با این حال، در این قرابت نباید مبالغه ورزید و گنون ـ تا جایی که من می‌دانم ـ ‌هیچ‌گاه کسی را که هندو نبوده، به هندو‌ شدن سفارش نکرده است. پیام وی همواره یکی از سنن مشخص در یک علم باطنی بوده است، در عین آنکه همه دیگر سنن را به رسمیت می‌شناخت اما مقصود وی به هیچ‌وجه آکادمیک نبود.«حقیقت بر همه چیز فائق می‌آید»؛ این شعار او بود اما به طور ضمنی بدین شعار قائل بود که «جست‌وجو کن تا بیابی، در را بکوب تا به رویت گشوده شود». آنچه تلویحاً در آثار وی ذکر شده است، این حقیقت است که پیام او خوشبختانه نصیب کسانی خواهد شد که برای دریافت آن سزاوارند و این آثار، طالبانش را به جست‌وجو و سپس یافتن راهی وادار می‌کند.
گنون آگاه بود که وظیفه‌ای بر عهده دارد و به‌خوبی آنچه را در حوزه مسئولیت‌اش بود و نیز آنچه را به وی ارتباطی نداشت، می‌شناخت. او می‌دانست که داشتن مرید در شمار وظایف وی نیست و هرگز یک مرید نیز نداشت. مسئولیت وی، تعلیمی مقدماتی بود تا به واسطه آن مردم خود، راه خویش را پیدا کنند. این تمهیدات برای پر کردن شکاف‌هایی بود که تعلیم و تربیت امروزی بر جای نهاده است. نخستین خلأ در این میان، ناتوانی در فهم مفهوم «ماورایی[فرا تجربی]» و در نتیجه معنای واژه «خرد» است؛ واژه‌ای که همواره به کار برده می‌شده اما در مفهوم اصیل و کهن کلمه ـ که مطابق با «واژه سانسکریت بودهی»‌(Sansrit budhhi) بوده‌ـ در دنیای غرب به کلی به فراموشی سپرده شده است. گنون در آثار خود اصرار و پافشاری بسیار به خرج داد تا معنای حقیقی این واژه را بدان بازگرداند؛ آنچه توانایی درک حقایق فراتجربی است؛ نیرویی که قادر است چیزهایی را که متعلق به جهان دیگر است، دریابد. تداوم این توانایی را در روح، می‌توان «شهود عقلی» خواند؛ همان بارقه‌هایی که پیش از وقوع کامل عقلانیت و خردمندی، ظهور می‌کند.
عده‌ای بر این باورند که گنون خود باید در حالی که هنوز بسیار جوان بوده، از نور عقلانی برخوردار بوده باشد. وی بدون شک با عقل به معنای واقعی، حقایق روحانی را مستقیماً درک کرده است. او با شرح علل آیین‌ها (مراسم‌)، معانی نمادها و سلسله‌مراتب عوالم، به پرکردن شکاف‌های موجود پرداخت. جهان آخرت در تعالیم امروزی به کلی کنار گذاشته شده است، در حالی که سلسله‌مراتب قوا (نیروها) و به همان نسبت سلسله مراتب هستی، به دانش‌آموزان قرون وسطی آموزش داده می‌شد.
اکنون درباب مطلبی نسبتاً شخصی سخن می‌گویم که شاید خالی از لطف نباشد. هنگامی که در اوایل دهه سوم عمرم آثار گنون را مطالعه کردم، حالتی به من دست داد که گویی با آذرخش و صاعقه‌ای روبه‌رو شده‌ام. دریافتم آنچه یافته‌ام، حقیقت است. من هیچ‌گاه حقیقت را آن‌طور که در این پیام گنون عرضه شده بود، مشاهده نکرده بودم؛ پیامی که مذاهب بسیار در آن وجود داشت و باید با همه آنان با حرمت و تقدیس برخورد می‌شد. این مذاهب، مختلف بودند زیرا برای مردمان مختلفی به وجود آمده بودند. [سخنان] وی منطقی و در عین حال، همراه با تکریم پروردگار بود؛ از آن رو که وقتی فردی ـ حتی با سطح شعور معمولی ـ تحت تعلیم آنچه در مدرسه به ما آموزش داده می‌شد قرار ‌گیرد، قطعاً خواهد پرسید: «پس تکلیف باقی دنیا چیست؟ چرا چیزها بدین صورت سامان یافته‌اند؟ چرا حقیقت پیش از همه، تنها در اختیار یهودیان ـ‌که فقط پاره‌ای از مردمندـ قرار گرفته است؟ و پس از آن، حکم صادر شد که آیین مسیحیت به همه دنیا گسترش یابد اما چرا این اندازه دیر؟ در باب روزگاران گذشته چطور؟». این پرسش‌ها هیچ‌گاه پاسخ داده نشد اما هنگامی که آثار گنون را مطالعه کردم، دانستم آنچه او می‌گوید، حقیقت است و دانستم که باید کاری در این‌باره انجام دهم.
نامه‌ای برای گنون نگاشتم. پس از آن نیز یکی از کتاب‌های او را با نام «شرق و غرب» به انگلیسی ترجمه کردم و بدین واسطه با وی مکاتبه داشتم. گنون در سال 1930 - پس از مرگ همسرش‌- پاریس را ترک گفت و به قاهره رفت؛ سرزمینی که 20 سال تا زمان مرگش در سال 1951 در آنجا زندگی کرد. یکی از اهداف من از خواندن آثار گنون آن بود که رونوشت‌هایی از آن را برای بهترین دوستم ـ که در آکسفورد با یکدیگر دانشجو بودیم ـ بفرستم چرا که می‌دانستم او هم واکنشی شبیه به من خواهد داشت. پس از این ماجرا، دوست من به اروپا بازگشت و همان مسیری را در پیش گرفت که من انتخاب کرده بودم؛ مسیری از آن نوع که گنون در آثارش سخن می‌گفت. وی که به کار نیاز داشت در دانشگاه قاهره به سمت استادی منصوب شد. من نشانی پستی گنون را برای او ارسال کردم. گنون بسیار تودار بود و نشانی واقعی خود را به هیچ کس نمی‌داد. او می‌خواست از انظار پنهان بماند. گنون دشمنانی در فرانسه داشت و تصور می‌کرد آنها در پی آن‌اند که با سحر و جادو به او حمله کنند و او را به خطر اندازند. من به طور قطع در این‌باره آگاهی ندارم اما می‌دانم که گنون از اینکه توسط افرادی خاص مورد حمله قرار گیرد، بسیار هراس داشت و خواهان آن بود که ناشناس بماند و خود را در فضای مصرـ در دنیای اسلام ـ غرق کند. بدین ترتیب، دوست من باید زمانی طولانی منتظر می‌ماند تا گنون بپذیرد که با او ملاقات کند. اما هنگامی که بالاخره این دیدار میسر شد، گنون فوراً ارتباط نزدیکی با او برقرار کرد و به او گفت می‌تواند هروقت که دوست داشته باشد به خانه او برود. من در تابستان سال 1931 برای دیدار دوستم به قاهره رفتم و وقتی آنجا بودم، جنگ آغاز شد. من - که در آن زمان در لیتوانی تدریس می‌کردم - نتوانستم به آنجا بازگردم و ناگزیر شدم در مصر بمانم. دوست من ـ که اکنون یکی از اعضای خانواده گنون به شمار می‌رفت و نامه‌های پستی او را از پستخانه تحویل می‌گرفت و جمع‌آوری می‌کرد و کارهای بسیار دیگری برای او انجام می‌داد ـ مرا به دیدار گنون برد. یک سال بعد - در حالی که با دوستم در صحرا اسب‌سواری می‌کردیم - اسبش رم کرد و افسارش رها شد و وی در این حادثه جان باخت. هیچ‌گاه لحظه‌ای را که خبر مرگش را به گنون دادم، فراموش نمی‌کنم. از آن پس، من چاره‌ای نداشتم جز آنکه جای او را بگیرم. به زودی ارتباط نزدیکی میان ما برقرار شد و من همچون یکی از اعضای خانواده آنان شدم. بی‌شک موهبتی عظیم نصیب من شد. همسر گنون، سواد خواندن و نوشتن نداشت و تنها به زبان عربی صحبت می‌کرد. من خیلی زود زبان عربی را فراگرفتم و توانستم با او صحبت کنم. او و گنون ازدواج بسیار موفقی داشتند. آنان تا 7 سال پس از ازدواج فرزندی نداشتند و گنون ـ که بسیار بزرگ‌تر از همسرش بود ـ تقریباً پیر شده بود و بچه‌دار شدن برایشان غیرمنتظره بود. آنان بالاخره صاحب 4 فرزند شدند. تقریباً هر روز به دیدن گنون می‌رفتم. من نخستین کسی بودم که کتاب «دوران سلطنت کمیت» ( The Reign of Quantity) او را خواندم؛ تنها کتابی که او در زمان آشنایی‌مان نگاشت چرا که آثار دیگر وی همگی پیش از این به رشته تحریر درآمده بود. وی این کتاب را فصل به فصل در اختیار من گذاشت. من نیز توانستم نخستین کتاب خود ـ کتاب قطعیت(The Book of Certainty) ـ فصل به فصل پس از نگارش به او تقدیم کنم و نظریاتش را جویا ‌شوم. آشنایی با چنین فردی موهبتی بزرگ برای من بود.
در این دوران، مسئله‌ای نسبتاً مهم نیز حل شد. هندوانی که گنون در پاریس با آنان ارتباط داشت، باوری نادرست ـ البته نه اعتقادی هندویی ـ درباره بودیسم را به وی القا کرده بودند. آیین هندو، بودا را به عنوان نهمین اَوتاره می‌شناسد اما برخی هندوان بر این عقیده‌اند که وی اَوتاره نبوده بلکه وی فقط یک کشتریای(kshatriya) شورشی (عضوی از طبقه سلطنتی) مخالف برهمن‌ها بوده است و این عقیده دوم را گنون پذیرفته بود. در نتیجه گنون در باب مکتب بودا به نحوی قلم می‌زد که گویی یکی از مذاهب بزرگ دنیا نبوده است. آناندا کوماراسوامی، فریتوف شوان و مارکو پالیس بر آن شدند تا در این‌باره با گنون به مخالفت برخیزند. گنون با آغوش باز پذیرای چیزی بود که بتواند او را متقاعد کند. من در سال 1946 مارکو پالیس را نزد وی بردم و پس از بحث و گفت‌وگوها در باب مکتب بودا، گنون پذیرفت که دچار اشتباه شده است و اشتباهات کتب وی نیازمند بازبینی است. مارکو پالیس فهرست صفحاتی را که نیاز به اصلاح داشت، برای گنون ارسال کرد.
گنون به جز مواقعی که به دیدن ما می‌آمد، تقریباً هیچ‌گاه بیرون نرفت. من اتومبیلی را برای آوردن وی می‌فرستادم و او 2بار در سال همراه خانواده‌اش به خانه ما می‌آمد. در آن زمان ما دقیقاً نزدیک به اهرام مصر - بیرون از قاهره - زندگی می‌کردیم. من فقط یک‌بار با وی بیرون رفتم که برای دیدن مسجد امام حسین(ع)، نزدیک الازهر بود. گنون حضوری چشمگیر داشت. احترامی که برای او قائل بودند، قابل ملاحظه بود.به محض ورود وی به مسجد، صدای صلوات مردم از همه طرف شنیده می‌شد. ذکر صلوات، رسمی برای ادای احترام بسیار به افراد است. گنون، حضوری نورانی داشت و چشمان فریبایش (یکی از فوق العاده‌ترین اجزای چهره او) درخشندگی‌اش را تا دوره کهنسالی حفظ کرده بود.
کتاب او با عنوان «نمادهای بنیادین: زبانی جهانی برای علم قدسی»، در زمینه نمادها است. این کتاب، مجموع مقالاتی در باب نمادهاست که وی در مجله خود (Etudes Traditionelles) تألیف کرده بود و پس از مرگش یکجا منتشر شد. خواندن این مقالات همچنان‌که ماه به ماه منتشر می‌شد، شگفت‌انگیز بود اما این کتاب تقریباً ما را به دوران‌ ماقبل تاریخ برمی‌گرداند؛ همان‌طور که انسان و صیرورت او در نظر ودانتا چنین است. هرچیزی قطعاً یک نماد است و اگر نماد نبود، نمی‌توانست وجود داشته باشد اما نمادهای بنیادی به روشنی بیانگر زوایایی از حقیقت اعظم و طریق اعلی هستند. برای مثال یکی از جنبه‌های هر یک از این دو امر، چیزی است که «محور هستی» خوانده می‌شود؛ محوری که از دل آن می‌توان به همه افق‌های زبرین راه یافت. این مفهوم چیزی است که «درخت زندگی» نامیده شده است. در سراسر دنیا، درختان بسیاری نماد درخت هستی بوده‌اند؛ درختانی همچون بلوط، ون، انجیر و ... . محور خود همان طریق است؛ طریق بازگشت به مطلق. این نمادسازی با بهره‌گیری از ادوات ساخت بشر نیز صورت گرفته است؛ چیزهایی از قبیل نردبان، دکل، سلاح‌هایی همچون نیزه و ستون اصلی ابنیه. معماران به خوبی آگاهند که بسیاری از ساختمان‌ها حول یک محور مرکزی ساخته می‌شوند؛ محوری که درواقع، عینیت ندارد. اغلب در خانه‌های قدیمی مکانی که شومینه قرار گرفته، مرکز خانه است و دودکشی که دود از آن بالا می‌رود شکل دیگری از محور است. اشیای افقی به طور معمول، نمادهایی از محورند. یک پل نیز نمادی از محور هستی است. عنوانی را که به کاهن اعظم اطلاق می‌شود در نظر بگیرید؛ این لقب(Pontifex) ـ که به معنی پل است ـ به بالاترین مقام معنوی کلیسا اهدا می‌شود، بدین منظور که او پلی میان زمین و آسمان است.
یکی دیگر از نمادهای بنیادین، رود است. 3 جنبه در باب رود مورد نظر است؛ گذر رودخانه همواره نماد عبور از این جهان به جهانی بالاتر است. از سوی دیگر، خود رودخانه هم در این میان مورد نظر است. مصایب حرکت برخلاف جریان آب، که نماد دشواری‌های طریق معنوی است؛ دشواری‌های رجوع به اصل خویش با در پیش گرفتن مسیری خلاف آنچه عموم افراد برگزیده‌اند. از دیگر نمادپردازی‌ها در این زمینه، سمبولیسم حرکت به سوی اقیانوس و بازگشت نهایی به آن است؛ نمادی دیگر از مسیر معنوی. گنون در این کتاب از میان تعداد بسیاری از نمادها، از نماد کوه، غار و چرخه زمانی بهره گرفته است. در نماد چرخه زمانی، 2 انقلاب تابستانی و زمستانی از نظر مکتب هندو، دروازه‌های خدایان‌اند. دروازه خدایان، انقلاب زمستانی است با نشان جدی و دروازه نیاکان، انقلاب تابستانی است با نشان سرطان.
همچنان‌که پیش از این گفتیم، گنون تمایل نداشت درباره خودش سخن بگوید و من به توداری وی احترام می‌گذاشتم. از وی سؤالی نمی‌پرسیدم و گمان می‌کنم از این بابت خشنود بود. اگر بخواهیم نقش او را به‌طور خلاصه بیان کنیم، می‌توانیم بگوییم که عملکرد وی ـ در دنیایی که به طور روزافزونی از بدعت و دین‌مآبی آکنده بود ـ این بود که نیاز به راست‌کیشی را به انسان قرن بیستم گوشزد کند؛ راست کیشی‌ای که اولاً متضمن دخالت‌ الهی است و ثانیا سنتی که با وفاداری و امانتداری آنچه را خداوند اظهار داشته، نسل به نسل در اختیار ما قرار داده است. ما در این زمینه کاملا مدیون او هستیم چرا که وی ارتدوکس بودن را در معنای اصیل آن بار دیگر در جهان زنده کرد؛ به بیان دیگر راستی عقیده را؛ صداقتی که نه تنها انسان هوشمند را وادار می‌کند که دست رد به سینه بدعت بزند بلکه او را به فهم اعتبار همه باورهایی می‌کشاند که با آنچه راست‌کیشی وی بدان مبتنی است، سازگار است.
علاوه بر این، نقش گنون یادآوری این نکته بود که ادیان بزرگ جهان، تنها اسبابی برای نجات بشر نیستند بلکه بیش از آن ـ حتی در همین زندگی ـ 2 امکان مرموز در اختیار انسان قرار می‌دهند که مطابق با آن چیزی است که در روم باستان «اسراربزرگ‌تر» و «اسرار کوچک‌تر» خوانده می‌شد.«اسرار بزرگ‌تر» راه بازگشت به کمال ازلی است که در هبوط از دست رفته و دیگری که مستلزم اولی است، راه معرفت است؛ یعنی همان تحقق ادراک و شهود؛ «شناخت خودت». این هدف نهایی در مسیحیت، تأله(deificatio) خوانده می‌شود، در مکتب هندو، یوگا (به معنی وحدت) و موکشا(moksha / به معنی رستگاری) و در مکتب بودا، نیروانا؛ به بیان دیگر فنای همه چیزهای واهی. در عرفان اسلامی که تصوف است، از آن به تحقق - که به معنای به‌وقوع پیوستن (عملی شدن) است - یاد می‌شود و از سوی یکی از شیوخ صوفی به عنوان تحقق خویش در پروردگار تفسیر شده است. اسرار و به ویژه اسرار بزرگ‌تر چه به صراحت و چه تلویحاً موضوع اصلی آثار گنون است؛ حتی در کتاب‌های «بحران جهان متجدد و سیطره کمیت». تحقیقات مؤید آن است که مشکلات مزبور در نهایت ناشی از فقدان بعد عرفانی است؛ به بیان دیگر، آنچه به اسرار علوم باطنی مربوط است.
 گنون عامل همه گرفتاری‌ها ومشکلات جهان مدرن را به فراموش کردن جنبه‌های متعالی‌تردین نسبت می‌دهد. وی می‌دانست که در این زمینه پیشگام است. من سخن خود را با بیان آنچه وی درباره خود نوشت، به پایان می‌برم؛ «همه آنچه ما باید انجام دهیم یا بگوییم آن است که امکاناتی را که خود از آنها محروم بوده‌ایم، در اختیار کسانی قرار دهیم که پس از ما خواهندآمد. اینجا همچون هر جای دیگر، سر‌ آغاز کاری است که از دشوارترین کارهاست» 

*این نوشتار، متن سخنرانی مارتین لینگز درباره رنه گنون است که در پاییز 1994 در کانون پرنس ولز انجام شده است.

برچسب‌ها